عنوان داستان : تب زده
نویسنده داستان : حمید نیسی
این داستان ویرایشی از داستان
«تب زده» می باشد.
بهروز چشم هایش را بست و در حالی که دست هایش را صاف در دو طرف بدنش گذاشته بود بار دیگر به طور کامل دراز کشید. سعی کرد بدنش را شل کرده و تصور کند که پاهایش آویزانند، غلتید و روی شکم خوابید، احساس کرد به معده اش فشار می آید، غلت زد و باز به پشت خوابید، دستش را زیر سینه ی چپش گذاشت و ضربان قلبش را با انگشت هایش احساس کرد، گریه اش گرفت، سرش بیرون بالشت و دهانش رو به ملافه ، گریست. چرتی زد ولی مثل تب زده ها بی حال بود که از خواب پرید، دیگر نمی دانست شب است یا روز ، سه شنبه است یا پنجشنبه، تمام پرده های اتاق را کشیده بود و خواب احترام را می دید، رویایی طولانی:
"هم گلویش را چاک داده بود و هم داشت با او عشقبازی می کدد، انگار دو احترام در دنیا بود. خاطرات مثل گلوله های مسلسل شلیک می شدند توی سرش:
"پا شو بریم خونه ی مادرم، امروز همه ی بچه ها اونجا جمع اند"
"حوصله ندارم، خودت برو"
"تو کی حوصله داشتی؟"
"باز شروع کردی؟"
"من شروع کردم یا تو؟ رک و پوست کنده بگو از اونا خوشت نمی یاد"
"آره، گیرم یه همچین چیزی، حالا چی؟"
کبریتی روشن کرد و به تماشای درخشش شعله اش در اتاق نشست. نور شعله به اتاق جان بخشید. به دیواری که رنگش ورق ورق برگشته بود و به سقفی که ترک هایش هر روز داشت بیشتر می شد. سیگاری که از قبل داخلش را پر کرده بود را از توی پاکت روی پا تختی برداشت و روشن کرد. کام عمیقی گرفت. هوای اتاق سرد بود. در بیرون گاهی ماشینی از خیابان می گذشت و او صبر می کرد و گوش می داد. از اینکه می توانست بخوابد و دست و پایش را دراز کند حس خوبی داشت. دو سه شب نخوابیده بود. باز ذهنش به تکاپو افتاد:
"ما زنا همدیگه رو خوب می شناسیم، میدونم خونواده ات از من بدشون میاد"
"تو که اینجوری فکر می کنی چرا نرفتی؟"
" واسه اینکه زندگیمو دوست دارم، گفتم شاید درست بشی"
"هنوز هم دیر نشده"
"ناراحت نباش،میرم"
برای آخرین بار تقلایی کرد اما نتوانست چشمش را باز نگه دارد، میل به خواب از او قوی تر بود. احساس کرد اطرافش سردتر شده، لباس گرمی پوشید و لامپ را خاموش کرد. خودش را با پتوی سیاهی که گوشه گوشه اش از آتش سیگار سوراخ شده بود پوشاند و سرش را روی بالش گذاشت ، زیر پتو می لرزید. شب را همچون موهای سیاه احترام می دید که روی صورتش را پوشانده، زبان خشکش به کام چسبیده بود، شکمش چنگ می شد و صدها ناخن ریز از تو می خراشیدش. اصلا به فکر گرسنگی و تشنگی نبود. با خودش زمزمه می کرد:
"می کشمش، این زنک پتیاره رو می کشم، کارش تمام است، اول او را می کشم و بعد خودم را "
با چاقو روی تخت دراز کشید، چشم هایش را بست و شروع کرد به فکر کردن، سرش را روی بالشت جلو و عقب برد:
"هیچ چیز بدتر از این نیست که آدم احساس کنه دیگه به درد نمی خوره. چیزی داخل من مرده، احترام حرومزاده تو اون رو کشتی، پیش من دراز می کشیدی اما به فکر روزبه بودی، ای حرومزاده"
از جایش بلند شد و رفت به طرف پنجره. هوا ابری بود و آبستن باران، چند ماهی بود که انتظار می کشید، برای مهریه همه ی دار و ندارش را فروخته و بعد هم از کار اخراج شده بود. افتاده بود به قرض و بدهکاری . هر شب خواب می دید که احترام با چهره ای رنگ پریده زیر باران روی زمین افتاده و خونش را آب باران می برد. چراغ اتاق را روشن کرد. توی دستشویی دست ها و صورتش را شست و توی اتاق شلوارش را بالا کشید و ژاکت وصله دار و کاپشنش را پوشید. شیشه ی سبزفام آینه ترک خورده و خاک گرفته بود . نگاهی به خودش انداخت:
"هفته ها می شد که اصلاح نکرده بود و ریش بلند چانه و چهره ی آفتاب سوخته اش را پوشانده بود. در چهارچوب در اتاق ایستاد و آخرین نگاهش را توی اتاق گرداند و چاقو را در جیب شلوارش چپاند. وارد حیاط که شد هوا سرد بود و سرما را احساس کرد، نفس که می کشید بخار از دهانش بیرون می زد. داخل خیابان تمام مغازه ها بسته بودند و تمام کرکره ها پایین بود. مسیری که احترام هر روز می رفت سرکار را رفت و برگشت روبروی خانه ی او روی صندلی رنگ و رو رفته ی پارک نشست. مدتی بود که احترام را تعقیب می کرد و فکر همه چیز را کرده بود. چشمش به کوچه ی بن بستی که آخر آن خانه ای با دری زنگ زده که رنگ روی آن به صورت ورق هایی از آن آویزان بودند و دیواری آجری با درز هایی باز بین آجرها، خیره بود. از خودش پرسید:
"یعنی احترام الان داره چه کار می کنه؟"
و جواب سئوالش را خودش داد:
"الان کنار شوهرش روزبه نشسته و دو نفری دارن صبحونه می خورن"
همیشه دیده بود روزبه اول می رود سرکار و احترام بعد از اینکه کارهای خانه را انجام می داد تنها و پیاده می رفت سرکارش. برای خودش مرور می کرد. موقع رفتن سرکار بهترین فرصت بود و مسیرش هم خلوت و تنها جایی که خلوت خلوت بود کوچه ی پشت هتل. روزبه رفت ولی هر چقدر ایستاد احترام بیرون نیامد، به سمت خانه ی احترام رفت ، انگار ترسی نداشت کسی او را ببیند ، کلید خودش را وارد قفل کرد و وقتی باز شد فهمید هنوز قفل قبلی است. وارد شد و از دو پله ای که به هال می خورد رفت بالا، مثل صیادی در کمین صید، سر فرو انداخته بود و روی فرش راهرو قدم گذاشت، چاقو را از جیبش در آورد، بوی پیاز خرد شده از آشپزخانه به بینی اش می خورد. در اتاق خواب را باز کرد، احترام زیر پتویی سبز رنگ خوابیده و موهای خرمایی اش بر بالش سفیدی پراکنده بود. صورت تپل ک کرم زده اش به زردی می زد و پیشانی را با دستمال و چشم ها را با چشم بند بسته بود. بالای سرش قرص های ایبوپوروفن گذاشته بود . کنار تخت ایستاد ، هر چه نگاهش می کرد آن احترام قبلی نبود، چاق و پف کرده شده بود، به سختی می توانست احترام خودش را در مجود زنی که خوابیده بود باز شناسد. بهروز پشتش لرزید، نباید وقت را تلف می کرد ترسی در دل نداشت، اما قفسه ی سینه اش یخ کرده بود، نه یک شاهی پول داشت و نه سیگاری، هیچ دری به رویش باز نبود. پتو را آرام کنار زد ، احترام تکانی خورد، بهروز دستش را روی دهانش گذاشت و مثل جانوری وحشی می غرید و کف به دهانش آمده بود. چاقو را به گلوی احترام فرو برد و روی او نشست. از روی تخت پایین آمد ، از جلوی آینه رد شد ولی برگشت، تصویر رنگ و رو رفته ی مردی را دید که شباهت دوری با خودش داشت. از خانه بیرون رفت. قطرات باران بر سرش افتاد و داشت تمام لکه های خون روی دست و لباس هایش را می شست. آدم های اطرافش با هم حرف می زدند اما بهروز انگار آب گوش هایش را پر کرده بود هیچی نمی شنید و آنها را نمی دید. زیر لب زمزمه کرد:
"واقعا مرده؟ چرا دست خالی برم"
برگشت، داخل اتاق خواب پتویی که کنار زده بود روی احترام کشیده شده بود ، مثل قبل پتو را کنار زد هیچ لکه ی خونی روی تخت نبود، با یک دست دستمال روی پیشانی و با دست دیگر چشم بندش را برداشت ، همراه دستمال موهای خرمایی از سر احترام جدا شد و زیر چشم بند چشم هایی خالی از مردمک بود و جمجمه ای پوشیده از گوشت دید، با فریادی بلند و خیس عرق از روی تخت افتاد و به خود می لرزید. چشمانش را گشود روزبه با قدی بلند و سرخ و سفید و شکم برجسته که پیش بند قصابی پوشانده بودش و ساطوری در دست بالای سرش ایستاده بود.