عنوان داستان : یک ذره خون
نویسنده داستان : زینب کردستانی
به نام خداوند
امروز آمدهایم خانهی خانم معلم. من روی مبل که، سبز خیلی خیلی پررنگ است نشستهام. محبوب پردهها را کنار زده. خانه پر از نور است. خانم معلم دستش را میگذارد روی شانهی من. صدای جاروبرقی خیلی بلند است. دهنش را میآورد نزدیک گوشم. زود تر از صدا بوی خنکِ عطرش به من میرسد.
_ چرا تنها نشستی عزیزم؟ برو پیش دخترم، باهم بازی کنید.
توی راهرو میایستم. پشت در اتاقِ دختر خانم معلم. باید در بزنم. اما این کار را دوست ندارم. یک جوری که به غرورم بر میخورد. میدانم از من خوشش نمیآید. فقط بخاطر حرفهای خانم معلم با من بازی میکند. دلم عمه را میخواهد و نرگس را که عاشق بازی کردن با من است. تکیه میدهم به دیوار. به آخرین باری که عمه را دیدم فکر میکنم. قبل از اینکه برود زیارت. با نرگس تیله بازی میکردیم. یک تکه از قالی عمه سوخته و گود بود. من اصلا حواسم به بازی نبود. نرگس همهی تیلهها را انداخت توی گود و بازی را برد. عمه به محبوب گفت: ( دیگه نمیخواد این بچه رو با خودت ببری. مگه من مردم که نتونم نگهش دارم.)
_ عمه جان! اسد با مریم هیچ مشکلی نداره.
_ چون مشکل نداره، این طفل معصوم رو عین توپ فوتبال، شوت میکنی این ور اونور.
از اینکه عمه به من گفت توپ فوتبال، اصلا خوشم نیامد. دلم برای مامانم تنگ شد. تصور کردم بغلم کرد. سرم را بوسید و گفت: ( گریه نکنی، دختر قشنگِ من.)
محبوب خودش را انداخت توی بغل عمه، گفت: (خب اگه نیاد که من تنهایی توی اون خونه دق میکنم.)
_شوهر نصفه نیمه میخواستی بذاری سر قبر من؟
عمه گوشهی چشمهایش را با روسری پاک کرد. گفت: (نمیخواد هیچی بگی. خودم همهاش رو حفظم. رفتی دنبال دلت. دنبال چشم ابروی سیاه و قد دراز شازده اسد. جگرم برات میسوزه که بزرگتر بالا سرت نبوده. الانم نیست.)
صدای جارو برقی قطع میشود. حرف های خانم معلم را میشنوم. میگوید: (این قرصا رو من یکی که جواب نداد. و اِلا تو این سن مجبور نمیشدم عمل کنم.)
سرم را جلو میبرم تا محبوب را ببینم. دستکش پوشیده، خانم معلم را نگاه میکند. یک دستش را میگذارد، لبهی میز. میگوید: ( اصلا نمیفهمم باید چیکار کنم؟)
خانم معلم دستش را میگذارد روی دست محبوب. میگوید: ( نگران نباش. برا بعضیام جواب میده با همون یه دفعه خوردن. یه دکتر خوب سراغ دارم. میگم بهت.)
خسته میشوم. میَسُرم پایین. دستم را دور زانوهایم حلقه میکنم. سرم را میگذارم رویشان. آن یکی دستم را میبرم توی جیب شلوارم. تیلهی شانسم را درمیآورم. جفتش را تازه گم کردهام. همان روز ظهر که محبوب گفت از زیر قرآن روی طاقچه، پول بردارم برای بستی. اما من برنداشتم. یواشکی، پشتِ مخزن آب روی حیاط قایم شدم. نزدیکِ پیچ امینالدوله که محبوب کاشته بود. تیلهها را توی مشتم گرفتم. فرفریِ موهای محبوب، از پشتدر معلوم میشد.
_صب تا شب دارم جون میکنم، تهش هیچی دستمو نمیگیره. بفهمن چه غلطی کردم، همینم دیگه نیست. یعنی اگه مادرم بفهمه، درجا سکته میکنه.
_ خدا بزرگه. تو نباشی چرخای اون وانتام نمیچرخه.
_ من حرفم همونه که دفعهی اول گفتم.
_ نگفته بودی بچه نمیخوای!
_ ولی گفتم فعلا نمیخوام. حالا حالا ها نمیخوام. بچه پول میخواد که ما نداریم.
_اسد! چطوری میتونی این حرفا رو بزنی؟!
_ من نمیخوام یکی مثل مریم بیارم رو این دنیا. وسط این همه بدبختی و فلاکت.
_ قرار نیست مثل مریم باشه. پدر داره. مادر داره.
_مریمم وقتی به دنیا اومد پدر و مادر داشت. الان کجان؟
تیله از دستم سر خورد روی خاک. کلِ خانه تار و آبکی شد. دماغم را با آستینم پاک کردم.
_من این کار رو نمیکنم.
اسد بیرون آمد. کفشهایش را پویشد. زل زد به محبوبِ توی اتاق، گفت: (حرفی نیست! اگه بچتو میخوای، مجبور نیستی منو تحمل کنی.)
رفت و در را محکم بست. صدای گریهی محبوب بلند شد. دلم، بغلِ عمه را خواست. دلم خواست کلی توی بغلش بمانم. پیراهنش را بو بکشم. ببینم بوی مادرها چه شکلی ست. اما میدانستم بیفایده است. به قول خود عمه هر گلی یک بویی دارد. مامان من اگر گل بود چی گلی بود؟ شاید همین امینالدوله.
محبوب دور امینالدوله را توری گذاشت بود تا مرغ و خروسها برگهایش را نکنند. من یک تخممرغ را قایم کردم توی قوری ته کمد. هر روز نگاهش میکردم تا ببینم جوجه شده یا نه. محبوب پیدایش کرد. من را مسخره کرد وگفت: (خنگول من! باید مامانش بشینه روش تا جوجه شه.)
کلی حرف دیگر هم زد تا من را راضی کرد تخممرغم را بدهم به او. تخممرغ را شکستیم، سفیده و زدهاش قاطی شده بود. وسطش یک گردی سرخ بود. دورش خطهای قرمزِ شبیه تار عنکبوت. از دیدنش اشکم در آمد. سر محبوب داد زدم: ( داشت جوجه میشد، اما تو کشتیش.)
_ جوجه هم که میشد موقع بیرون اومدن میمرد. باور کن.
_این لکهی خون وسطش چیه؟
_قلبش بوده لابد.
_قلب تخممرغ یا جوجه؟
_تخممرغ و جوجه فرقی ندارن یا حتی مرغ. همشون یکی. فقط جوجهها خیلی نازتر و دوستداشتنیترن.
_عکساش رو توی مدرسه دیدم. بعضیهاشونم خیلی زشتن. مثل جوجه اردک زشت. هیچکسم دوستشون نداره.
_اولش اینجوریه. بعد که بزرگ شدن از همه خوشگلتر میشن.
دلم برای جوجهی تخممرغی سوخت. من که اصلا دلم نمیخواست، موقع مردن فقط یک ذره خون باشم. دوست داشتم به دنیا بیایم. حتی شده یکبار مادرم را ببینم و دنیا را نگاه کنم.
تیلهام را بالا میآورم. جلوی نورِ پنجرهی راهرو میگیرم. پنج تا پرِ خوشگل دارد. قرمز، سبز، آبی، زرد و نارنجی. با خودم فکر میکنم، تیلهی شانس داشتن خیلی کار بچگانه ایست. باید تیلهام را بدهم به نرگس. موقع رفتن، میروم پشت سر محبوب. صورتم را میچسبانم به دستش. خانم معلم از آن پول بزرگها به محبوب میدهد. با دو تا پلاستیک سفید و سنگین.
مطمئنم امروز قرص را میخورد. چون جمعه است و اسد میآید خانه. همهاش دور و بر محبوب و قرص میپلکم. دلم نمیخواهد بچهی محبوب بمیرد. اگر به دنیا بیاید من خالهاش میشوم. در باز است و نورِ خورشید، چهارگوش افتاده روی قالی. محبوب حالت تهوع دارد. میخواهد من برایش قرص را ببرم. از نوشتهی بد خط روی جعبه، فقط (سه عدد) را میتوانم بخوانم. محبوب سر جایش خوابیده. چهار زانو مینشینم. قرصها را دانه دانه باز میکنم. کف دستهایم عرق کرده. میگوید: (سه تا دونه بهم بده.)
قرصهای توی مشتم را میدهم به محبوب.
_ لطفا بذارشون سرجاش.
یک کم بعد خواب آلود میشود. ترس برم میدارد. صورتم را میگذارم روی قالی. صورت محبوب، توی لیوان آب کش میآید. بدون صدا گریه میکنم. توی دلم مامان و بابا را صدا میزنم. بیدار میشود. میخواهد برود دستشویی. کمرش مثل پیر زنها دولا است. هزار جور فکر بد میآید توی کلهام. نکند بچه بمیرد. نکند هم محبوب بمیرد هم بچه. از ترس دل و رودهام میپیچد توی هم. میخواهم بیاورم بالا. فکر میکنم اگر مامان بود چه کار میکرد؟
از زیر قرآن توی طاقچه پول برمیدارم. از خانه میروم بیرون. کنار آژانس سرِ کوچه میایستم. همیشه از همین جا میرویم خانهی خانم معلم. اسم خیابانی که میخواهم بروم را میگویم. سوار پیکان سفید یک آقای کچل میشوم. آرام رانندگی میکند. من گوشهی ناخنهایم را با دندان میکنم. از ماشین پیاده میشوم. دستشوییام گرفته و نمیتوانم یک جا بایستم. زنگ در را میزنم. سرتا پایم یک لحظه میلرزد. روسریام را محکم گره میزنم. در باز میشود. وانت اسد روی حیاط است. از ترس یک کم خودم را خیس میکنم. اشکم در میآید. آب دماغ و اشکهایم باهم قاطی میشود. زندایی در را باز کردهاست. از دیدن من تعجب میکند. میگوید: (مریم؟)
آستینِ پیرهن سبزم را میکشم زیر دماغم. زبریاش صورتم را میسوزاند. زندایی خم میشود. بغلم میکند.
_چرا اینقدر میلرزی؟ نترس. آورم باش.
میدانم سوال بدی است اما میپرسم: (اسد خونه است؟)
من را از خودش جدا میکند. میگوید: ( نیست. چکار با اسد داری؟ بیا تو ببینم چی شده.)
_ نه. نمیام. محبوب حالش بده. داره میمیره. قرص خورده.
دوباره گریهام میگیرد. از آن گریهها که محبوب میگوید: ( باز که شیر آب چشمهات باز شد؟)
_ نمیخواد که خودشو بکشه. دکتر بهش داده. میخواد. اسد بهش گفت بره دکتر. نه. یعنی میخواد. عمه رفته زیارت. ترو خدا بیاین بریم پیشش.
زندایی دستش را میگیرد به در. رنگش زرد شده. نمیتواند حرف بزند. دست دیگرش را میگذارد روی سرش. صد سال طول میکشد تا بگوید: ( اسد میاد پیش شما؟)
فکر اینجایش را نکردهام. نمیدانم راستش را بگویم یا دروغ. دستم را میگیرد میبرد توی خانه. جلویم زانو میزند. اشکهایم را پاک میکند.
_ گفتم اسد میاد پیش شما؟
_ همیشه نه. بخدا...
وسط حرفم میآید. میگوید: ( محبوبه چرا قرص خورده؟)
_چون. چون توی دلش یه بچه است.
نگاه میکنم به وانت اسد. آهسته میگویم: ( چون. چون اسد گفت، بچه مثل من بدبخته.)
زندایی چادرش را میپوشد. دست من را هم میگیرد توی دستش. دستشویی داشتنم یادم میرود. سر کوچه یک ماشین میگیرد. من آدرس را میگویم. زندایی سوال میپرسد. میدانم باید ساکت بمانم. اما یک جوری سوال میپرسد که تقریبا همه چیز را میگویم.
نخ پشت در را میکشم. در باز میشود. میرویم توی خانه. جرات نمیکنم جلو تر بروم. کفشهای اسد جلوی در اتاق است. زندایی نگاهم میکند و میگوید: ( نترس عزیزم. هیچ کس کاریت نداره. برو پیش خواهرت.)
اسد زیر بغلهای محبوب را گرفته تا بتواند بنشیند. میچرخد. من و زندایی را میبیند. به پشت میخورد زمین. من را با اخم نگاه میکند. زندایی دستم را میگیرد، میبرد پشت سرش. از گوشهی چادر زندایی محبوب را نگاه میکنم. چشمهایش را بسته. دور چشمهایش قهوهای شده. دستش را جلوی دهنش میگیرد. اسد میدود توی آن یکی اتاق. ظرف میآورد. محبوب چند تا عوق خالی میزند. آب بد رنگی را بالا میآورد. دهانش را با دستمال پاک میکند.
_ اصلا کار درستی نکردین. جفتتون چشماتونو بستین. هرکاری دلتون خواست کردین.
روی دو زانو مینشیند، محبوب را نگاه میکند: ( اسد نفهم بود عقلش نمیرسید، تو چرا این کار کردی؟)
دانههای اشک از چشمهای محبوب میافتد پایین. نوک دماغش سرخ شده. زیر چشمهایش را پاک میکند.
_گفتم اسد نکن این کار رو. گفتم محبوبه سختی کشیده. زندگیش یک بار خراب شده. کِی میتونه با کلهی پر باد تو سر کنه؟
اسد چشمهایش را میگذارد روی هم. میگوید: (مامان کوتاه بیا. بعد باهم حرف میزنیم.)
_ ساکت. ببند دهنتو. اگر شیر خر داده بودمت خب، عاقل تر از این میشدی. بی کس گیر آوردی ها؟
بلند میشود. میرود نزدیک اسد. موقع حرف زدن کف دستش را میزند روی پاهایش.
_ دختر مردم را آوردی توی این دخمه. تنها. بعد میگی بچهش رو بندازه؟ بندازه، اگر نه ولش میکنی؟ ای بیمادر بشی اسد.
شانههای زندایی شروع میکند به لرزیدن. من هم گریهام میگیرد. همه به جز اسد که چشمهایش قرمز شده گریه میکنیم. صدایش را بلند میکند. داد میزند: (یکسال خودمو کشتم. نه از تو دهن تو افتاد؟)
_نیوفتاد که این روزو نبینم. نه گفتم، چون هنوز دهنت بو شیر میداد.
ساعت کوچک کنار محبوب زنگ میزند. محبوب کف دستهایش را روی صورتش میکشد. میگوید: ( پاشو قرصهای من رو بیار مریم.)
_ قرص برای چی؟ این حرفا رو نزن. خدا قهرش میاد.
اسد سرش را بالا میآورد. میگوید: ( خدا برا بدبختی ما قهرش بیاد.)
_ چطورته ؟ نونت کمه؟ آبت کمه؟ چهار ستون بدنت سالم نیست؟ زن و بچه نداری؟!
محبوب میگوید: ( پاشو مریم.)
بلند میشوم. بالای سر زندایی میایستم. میگوید : (این بچه دلش پیش شماست. سقطم که بشه از همین الان تا قیام قیامت در دم در بهشت منتظرتون میمونه.)
_ قرصی که خوردم بچه رو ناقص میکنه. با قرصم سقط نشه، باید عمل کنم. چرا وایستادی من رو نگاه میکنی برو دیگه.
دهانم قفل شده و نمیتوانم حرف بزنم. میروم توی آن یکی اتاق. از توی کمد قرصها را میآورم بیرون. میبرم برای محبوب.
_حالا پاشو بریم بیمارستان. شاید تونستن یه کاری بکنن.
_ نه زندایی، دیگه وقتِ این حرفا گذشته.
محبوب قرصها را دانه دانه درمیآورد. نگاهشان میکند. روی جلدشان را میخواند. ابروهایش میرود توی هم.
_ این چرا این شکلیه مریم؟ اونا چی بود صبح به من دادی؟
هول میکنم. اسم قرص یادم میرود.
_با توام.
_من. من قرصِ... ببخشید آبجی محبوب. من. من نمیخواستم بچه بمیره. از همون قرصا که جلدشون صورتیِ...
_ چیکار کردی مریم! برو بیار ببینمشون.
میدوم توی اتاق. میخورم زمین. بلند میشوم. از زیر قالی ورق قرص را برمیدارم. رویش را میخوانم. نوشته استامینوفن.