عنوان داستان : ژنده پوش
نویسنده داستان : امیر حسین ریاسی
اواخر پائیز بود خورشید هم نای تابیدن نداشت فصل رنگ های گرم با تضاد سردش رو به اتمام بود هوا سرد تر از دیروز بود اینکه دیروز چه روزی بود برایش هیچ اهمیتی نداشت بدنش خسته بود و درد میکرد درد که تا مغز استخوانش می رفت قامت خمیده اش را در خیابان به این سو و آنسو میکشید هر تکه کارتن و بطری پلاستیکی که میدید بر میداشت و داخل گونی چرک آلود روی دوش اش می انداخت هنوز آنقدری جمع نکرده بود که خرج روزمرگی اش را بدهد روزگارش همیشه اینطور اسفناک نبود روزی برای خودش کسی بود کاری داشت سقفی بالای سر داشت ولی حالا هیچکس نبود مانند زباله ای بود که زباله ها را جمع میکرد کسی نگاهش نمیکرد کسی به حسابش نمی آورد مدت ها بود که با این وضع کنار آمده بود آنقدر در سطل و جوی آب و کوچه پس کوچه ها زباله گردی کرد تا گونی اش تا لب پر شد و سنگین آنقدری سنگین شده بود که تاب این را نداشت که روی دوش اش بگذارد به اجبار بر روی زمین گونی چرک آلودش را می کشید تا به مقصد برسد زبانش مانند چوب خشک شده بود و به سختی نفس میکشید همه وجودش عرق کرده بود انگار کسی با بیل تمام بدنش را زده باشد راسته خیابان پر بود از کاسبانی که یک باسکول داخل پیاده رو گذاشته بودن و ضایعات خریداری میکردند کارتن ، پلاستیک ، آهن هرچه که فکرش را بکنی می خریدن و می فروختن هر قیمتی که به دیگران میدادند نصفش را به او میگفتن چاره ای نبود در این دنیا هر کس هر چه زورش میرسد میکند این را خوب میدانست که اگر بارش را به آنها نفروشد کس دیگری نخواهد بود که پول بیشتری دهد به ناچار با چند اسکناس بالا و پایین هر چه پیدا کرده بود را فروخت پولش آنقدر نمی شد که هم خماری اش را برطرف کند هم گشنگی اش را بین نشئگی و گرسنگی باید یکی را انتخاب میکرد بی آنکه فکر کند جنسش را جور کرد گرسنگی اش را با تکه نانی خشک هم میتوانست برطرف کند ولی خماری اش را نه قبل تر ها هر جنسی نمیخرید ولی حالا هرچه که پولش میرسید را میگرفت وقتی نشئه میشد سرخوش می شد بدن دردش را فراموش میکرد و قدم میزد همه خیابان ها را گز میکرد آنقدر می رفت تا پاهایش خسته شود بعد روی زمین مینشست انگشتانش را داخل ریش پر پشت و کثیفش میکرد و زیر چانه اش را می خاراند به کفش های لنگ به لنگ اش نگاه میکرد در پای چپش یک پوتین کهنه و رنگ و رو رفته سربازی بود و در پای راستش یک کتانی سفید پر وصله و پینه که سفیدی اش زیر سیاهی کثافت دیده نمیشد به نظرش خنده دار می آمد به سختی از زمین بر خواست وقتی برای مدت زیادی در جایی میماند حس مترسک گونه ای به او دست میداد ولی نه مترسکی که کلاغ های مزرعه را بترساند مترسکی که انسان ها را می ترساند و دور میکرد بخاطر همین دوست نداشت زیاد در جایی بماند ، جایی هم در واقع برای ماندن نداشت فقط آلونکی بود که برای خودش در یکی از پس کوچه ها با چند پالت یک گونی بزرگ ساخته بود آلونکی که هر شب که به سمتش میرفت با خود میگفت که اینبار خرابش کرده اند همیشه با ترس به کوچه قدم میگذاشت تر اینکه همان چند پالت و گونی دیگر سر جای خودش نباشد ولی وقتی آلونکش را سرپا میدید حس انسان بودن پیدا میکرد حس مردی که هنوز هم سقفی بالای سر خود دارد
آقای امیر حسین ریاسی سلام.
اگر بخواهم این داستان را مقایسه کنم با آثار قبلی شما مثلاً با «سیگار»، باید به این نتیجه برسم که نویسنده چندین قدم به عقب برگشته و دیگر نه خبری از «عینیت» است نه تلاش برای خلق «صحنه» و نه توجه به جزئیات و نه حتی خلق «مکان». خبرِ خوبی نیست اصلاً خبر خوبی نیست البته هر کسی که دست به قلم دارد، در مسیر نوشتن، همیشه روزهای خوب دارد روزهای بد دارد همه جورش هست اما مهم ادامه دادن است چون نوشتن مهمترین کار ماست.
-به نظرتان مسائل مالی چقدر در نوشتن دخیل است؟
-زندگی یک نویسنده بهقدری خطرناک است که هر کاری بکند برایش بد است. هر اتفاقی برایش بیفتد بد است؛ شکست بد است، توفیق بد است، فقر بد است، پول که خیلی خیلی بد است. هیچ اتفاق خوبی برای نویسنده نمیافتد.
-غیر از خود عمل نوشتن؟
-بله. غیر از خود نوشتن. [مجله تایم/ مصاحبه با دکتروف]
مشکل از کجا شروع شده؟ کلاً اگر قرار باشد توصیه کنم به یک سری «نبایدها» اولیناش این است که سراغ «دانای کل محدود» یا «نامحدود» نروید. ظاهرش راحت است مثل یک فروشگاهِ معروف است از همانهایی که یک شامپوی معمولی را میتوان به 5 برابر قیمت خرید چون بغلاش، یک بسته کبریت را با 5 درصد تخیف میفروشند! خرید از چنین فروشگاههایی، یک تخصص نادر میخواهد که همه ندارند و اغلبِ کسانی که وارد چنین فروشگاههایی میشوند و از طبقهی زیرِ متوسطاند، 15 روز زودتر حسابِ ماهانهشان خالی میشود یعنی اگر تا بیستم هر ماه پولهای توی کیفشان یا توی کارتشان، دوام میآورد، روز پنجم ماه مبالغ عزیز میگویند: «خداحافظ! خوش بگذره!» شما در «ژندهپوش» این مهمترین «نباید» را رفتهاید دنبالاش. چه بگویم؟ بگویم دستتان درد نکند؟! داستان از همین اولش ضربه خورده چون «راوی نامشخص» که در واقع همان «نویسنده» است، میخواهد یک «متن شاعرانه» را به جای روایت یک خیابانگرد ارائه کند و مطمئناً هم فکرش این است که مخاطب، آن را باور میکند چون اگر چنین تصوری نداشت، این طور نمینوشت: «اواخر پائیز بود خورشید هم نای تابیدن نداشت فصل رنگهای گرم با تضاد سردش رو به اتمام بود هوا سردتر از دیروز بود اینکه دیروز چه روزی بود برایش هیچ اهمیتی نداشت بدنش خسته بود و درد میکرد درد که تا مغز استخوانش میرفت قامت خمیدهاش را در خیابان به این سو و آنسو میکشید هر تکه کارتن و بطری پلاستیکی که میدید برمیداشت و داخل گونی چرکآلود روی دوشاش میانداخت» در واقع این داستان، بهترین گزینهاش «اوراوی» بوده آن هم نه «اوراوی»ای که نویسنده روایتگر ذهنِ آدمِ قصه باشد بلکه «اوراوی»ای که ما فقط آنچه را که او میبیند یا میشنود یا میگوید یا میبوید یا... شاهدش باشیم. سؤال این است ما چطور یک اسم یا ضمیر را تبدیل به «تیپ» و بعد «شخصیت» میکنیم؟ مسلماً با شعبده این کار را نمیکنیم! اگر «منراوی» باشد یا دیالوگی از او بیاوریم، «شکلِ بیانِ واقعیت» در «بیان» او، یکی از راههای ساختنِ «شخصیت» و باورپذیر کردن آن است یک خیابانگرد مثلِ یک شاعر فکر نمیکند یا حرف نمیزند. فرهنگ خودش را دارد بیانِ خودش را دارد کلاً آدمهای کفِ خیابان، جور خاصی فکر میکنند یا حرف میزنند: «جدا از تردستی اسباب دیگر معروفیتم پرشهای عصبی بود که گناهش به گردن من نبود. در فاصلهٔ تردستی و برای تنوع چشمبندی میکردم. سکهها را در گوشهای کثیف بروبچهها غیب و دوباره ظاهر میکردم، بعد نوبت میرسید به حقّهٔ ورق، به این ترتیب که ورقها را طوری بُر میزدم که آسها پشت هم مینشستند. برای همین اسمم را گذاشته بودند «جادوگر» که لقب «هرست» شعبدهباز دلقک نیویورک امریکن بود؛ مردی سبیلو در لباس رسمی شب و کلاه بلند که نه خودش برایم جالب بود و نه شعبدهبازیهایش. شعبده اهمیتی نداشت، اصل کار مهارت بود. مثل بندبازها روی طناب باریک و روی نوک نیزهٔ نردهها حرکت میکردم» [بیلی باتگیت/ دکتروف] راستی وقتی ما ایدهی خوبی داریم، چرا بعضی وقتها روی کاغذ یا موقع تایپ کردن روی مونیتور، نهتنها همان قدر خوب در نمیآید که اصلاً فاصلهی عجیب و غریبی دارد با آن چیزی که در ذهن ما بوده؟ منظورم البته مواقعی نیست که روی متن تسلط نداریم یا به اندازهی کافی داستان و نقد ادبی خوب نخواندهایم یا از تخصصِ داستاننویسی، چیز زیادی نمیدانیم یا میدانیم و هنوز به «امضای شخصی» نرسیدهایم، نه! منظورم مواقعیست که همه چیز سرِ جایش است و تصور میکنیم توپ هم تکاناش نمیدهد!
-تا به حال برای شما پیش آمده که داستانی را از دست بدهید، به این علت که پیش از نوشتنش برای کسی تعریف کرده باشید؟
-بله. وقتی درباره داستانی حرف میزنید، یعنی دارید آن داستان را مینویسید. میشود باد هوا. میرود و تمام میشود.
-آیا واقعاً اینطور است؟ یعنی داستانی را که خیال میکنید به درد کارتان بخورد، در یک مجلس مهمانی نمیتوانید نقل کنید؟
-آدم گاهی دلش میخواهد هنرنمایی کند. موقعیت مناسبی است و میخواهی نظر فلانی را جلب کنی. بنابراین یکی از آن چیزهای سری و خصوصی را رو میکنی. تمام میشود و میرود؛ دیگر نمیتوانی آن را بنویسی. این کار خیلی بیمبالاتی است. شاید به این نتیجه رسیده باشید که این داستان را نمیخواهید و لازمش ندارید. چون همه ما داستانهایی داریم که هیچوقت نمینویسیم و ننوشتهاش برای ما بیشتر ارزش دارد. بههرحال خیلی بهتر است که آدم جلوی زبانش را بگیرد.
-انضباط این کار خیلی باید سخت باشد. چون خیلی از داستانها بسیار عالیاند؛ درست از نوع داستانی که باید سر میز شام گفته شود. من دارم درباره آن داستان شما فکر میکنم که مربوط به دزدی در بزرگراه لانگآیلند است؛ داستان آن ماشین شورلتی که با یک مرسدس تصادف میکند.
-ولی من این داستان را پیش از نوشتن تعریف نکردم، چون اگر تعریف کرده بودم دیگر نمیتوانستم آن را بنویسم.
-واقعاً حیف نیست که آدم سر میز شام نشسته باشد و وقتی داستان مهیجی دارد آن را تعریف نکند؟ آخر این کار چه حاصلی دارد؟ بهتر نیست تعریف کنید؟
-در عوض هیچوقت نمیدانید که چهوقت هفتتیر را میکشم! [مجله تایم/ مصاحبه با دکتروف]
پیشنهاد من برای شما، خواندنِ دو کتابِ مهم است: «عناصر داستان» جمال میرصادقی و «داستان و نقد داستان» احمد گلشیری که هر دو در کتابخانههای نهاد کتابخانههای عمومی کشور در دسترساند. [اینها را خواندهاید؟ مهم نیست! دوباره بخوانید! ما دو جور کتاب خواندن داریم اولی به منظور «حال کردن با متن» که مخاطبانِ عادی به سراغاش میروند و دوم به قصدِ یاد گرفتن تخصص، که نویسندگان سراغاش میروند اگر هر کتابی را قبلاً با هدفِ اول خواندهاید، این بار با هدف دوم بخوانید.] منتظر آثار تازهتان هستیم. پیروز باشید.