عنوان داستان : ساعت صفر
نویسنده داستان : امیر حسین ریاسی
برف پاک کن صدای آزار دهنده ای تولید کرده بود قژ قژ خاصی که با سرعت زیاد روی تمام اعصابش تاثیر گذاشته بود ولی کاری نمی شد کرد باران بیشتر از حدی بود که تصورش را داشته باشی ساعت دقیقا صفر شده بود از غروب که حرکت کرده بود هوا سرد تر شده بود پاهایش از سرمای شدید سر شده بود آنقدر از سرما دندانهایش را بهم فشرده بود که سرش درد گرفته بود گردن بلند اش پیشتر از تمام اعضا بدن اش سرما را می فهمید چراغ جلوی ماشین اش آنقدر کثیف شده بود که به قدر کافی جاده را برای اش روشن نمی کرد به خاطر همین کمرش را جلو تر از پشتی صندلی برده بود تقریبا سینه اش را به فرمان چسبانده بود و کمی هم گردن اش را سمت شیشه جلو کشیده بود تا بهتر جاده را ببیند در تمام مسیر سرپناهی پیدا نکرده بود تا کنار بزند فقط رانده بود و رانده بود البت نه با سرعت زیاد آهسته حرکت میکرد ترمز ماشین اش خوب کار نمی کرد حالا هم که هوا اینگونه بود و جاده هم از بارش باران خیس شده بود بار زیادی هم پشت ماشین داشت پس بیش از پیش محتاط رانندگی میکرد بخاطر آنکه شیشه بخار نکند مجبور بود کمی شیشه بغلش را پایین دهد تا مباد دیدش از اینکه هست کور تر شود قطرات باران از درز شیشه به داخل اتاق ماشین هجوم می آوردن درست مانند سرمایی که تمام اتاق ماشین را مورد تجاوز قرار داده بود پلیور کاموایی که به تن کرده بود از سر شانه تا ارنج اش کمی خیس شده بود ولی کاری نمی شد کرد نه کاپشنی داشت که به تن کند نه رخت اضافه ای که با این پلیور خیس عوض کند پس با همه چیز مدارا میکرد ، ندارا کردن کار همیشگی اش شده بود هنوز راه طولانی در پیش داشت مدام در خلوت خودش و جاده زیر آواز میزد خودش خوب می دانست که چه صدای گوش خراشی دارد برای همین هر وقت که تنها بود میخواند ما بین خوانده هایش هم گه گاهی دلش میخواست بخاری ماشین را روشن کند تا باد گرمی صورت یخ زده اش را نوازش کند دلش خیلی چیز ها می خواست اما همه خواسته هایش در این وقت شب و این جاده خلوت بعید بود گه گاهی بخاطر بخار دهان اش که بیش از حد نزدیک شیشه بود شیشه جلو را کمی مات میکرد و دیدش از این چیزی که بود هم کمتر میشد بعد مجبور بود خودش با آستین پلیورش بخاری را که روی شیشه درست شده بود را پاک کن جاده پیش رو تنها بخش کوچکی از نگرانی اش بود عمده نگرانی اش باری بود که پشت ماشین داشت قبل از حرکت کارگرانی که داشتند برای اش بار می زدن به او تذکر داده بودند که هوا خراب خواهد شد ولی به حرف آنها اعتنا نکرد بود .
در دلش به خودش بد و بی راه می گفت و از زمانی که باران شروع به باریدن گرفت همه کارگران را دعا می کرد که روی بارش نایلون کشیده بودن با اینکه روی بار تقریبا بسته شده بود ولی برای این هوا این میزان نایلون جوابگو نبود ترس نابودی بارش کلافه اش کرده بود شاید همین میزان نگرانی باعث شده بود سرما را تحمل کند کورانه کورانه در جاده بارانی می رفت به سربالایی های جاده که می رسید زوزه ماشین در می آمد دنده یک میزد و با سختی بالا می رفت ولی سربالایی ها نبود که برای اش ترسناک بود سر پایینی های جاده هول انگیز تر از همه چیز برای اش بود شیب تند و مسیر لغزنده با این ترمز خراب و چراغ هایی که روبروی اش را روشن نمی کرد فکرش را بیشتر از همه چیز مشغول میکرد وقتی به سر پایینی های جاده می رسید با تمام وجود دعا میکرد مدام زیر لب چیزی زمزمه می کرد دنده ماشین اش را سنگین میکرد و می رفت آنقدر به ماشین فشار می آمد که میترسید موتور ماشین هر لحظه کنده شود و بی افتد صدای موتور ماشین اش تمام جاده را پر میکرد وقتی شیب تمام می شد انقباض عضلانی خودش هم تمام می شد در تمام سر پایینی جاده همه جای خودش را سفت می کرد دندان هایش را طوری محکم بهم دیگر می فشرد که منتظر بودی لحظه ای بعد دندانی از او بشکند جاده .
بیشتر پیچ و خم ، سربالایی و سر پایینی جاده رو پیموده بود و بسلامت گذر کرده بود حالا جاده صاف فقط پیش رویش بود و فقط یک سرازیری دیگر گه گاهی پلک اش خسته می شد و خواب به چشمان اش نفوذ میکرد بعد سریع سرش را تکان میداد با دست خودش کشیده ای به خودش می زد آنقدر محکم که برق از سرش میپرید سپس پلک هایش را تا نهایت توان باز می کرد تا کنی خواب از سرش بپرد ولی فایده ای نداشت خواب روی چشمانش خیمه سنگینی زده بود مدام خمیازه ای بلند می کشید چشم اش برای مدت کوتاهی بسته می شد و برای لحظه ای به خواب می رفت می دانست اگر کنار نزند به زودی تسلیم خواب خواهد شد ولی دوست نداشت باور کند نزدیک به آخرین شیب جاده بود به خودش می گفت بعد از شیب کنار خواهم زد و پلکی روی هم خواهم گذاشت شاید یک خواب قیلوله کمی احوالش را بهتر میکرد بخاطر چرت های کوتاهی که زده بود سرعتش کمی زیادتر از حدی شده بود که میخواست چند باری پدال ترمز را محکم فشار داد تا سرعتش کم شود ولی وقتی متوجه شد که پشت ماشین روی جاده کمی لیز میخورد دست از تلاش کردن برداشت تقریبا به شیب جاده نزدیک می شد اون تونسته بود سرعت اش را تا حد ممکن کم کند بلافاصله دنده ماشین را سنگین کرد شیب تندی بود تقریبا یک شیب چهل و پنج درجه بود گه گاهی ترمز میکرد البته با تمام ترسش اینکار را میکرد فقط به این دلیل که به موتور کمتر فشار بیاورد خوابی که چشمان اش را گرفته بود کاملا پریده بود با گوشه آستین بخار شیشه را پاک میکرد تا بتواند بهتر ببیند در همین گیر و دار بود که سمت راست ماشین به هوار رفت ماشین تکان شدیدی خورد آنقدر تکان زیاد بود که سرش از شدت تکان به سقف خورد کنترل ماشین از دستش خارج شد ولی به سرعت غربیلک فرمان را بدست گرفت انگار لاستیک سمت راست روی تخته سنگی رفته باشد کل وجودش را ترس گرفت پاهایش روی پدال می لرزید طوری که نمی توانست لرزش پاهایش را کنترل کند حس می کرد همین الان است که چپ کند به شکلی که حتی قادر به فهم اش هم نبود از مهلکه گریخت جاده دوباره تخت شده بود و باران کمی کمتر گمان میکرد مرگ را دور زده بود .
هنوز سرحال نیامده بود بدنش میلرزید ترس هنوز هم در وجودش بود میخواست کنار بزند تا کمی آرام بگیرد می خواست به حاشیه جاده بزند نور کم سوی سرخی از دور سوسو میزد تا نور را دید پشیمان شد به سمت نور رفت مثل حشره ای که جذب نور میشود جذب نور شد و به سمتش حرکت کرد فاصله اش با نور زیاد نبود نور از بشکه ای آهنی بود که شعله های آتش از سر بشکه زبانه میکشید وقتی به آتش بزرگی که زیر سقف حلبی درست شده بود کنار زد به سرعت از ماشین بیرون پرید تا کنار آتش گرم به ایستد آنقدر معطوف آتش شده بود که پیرمردی را که کنار آتش نشسته بود را ندیده بود پیرمردی با ریش سفید و کلاه پشمی کهنه ای که روی چهار پایه ای چوبی نشسته بود اورکت کهنه طوسی رنگی به تن داشت دستکش کاموایی سبزی هم به دست داشت ولی انگار پیرمرد به عمد به اندازه هر بند از انگشت دستکش را بریده بود تا بند آخر انگشتانش بیرون از دستکش باشد گالش بلندی هم به پا داشت شبیه مردان ماهی گیر بود ولی وسط این جاده ماهی کجا بود که ماهیگیر باشد درست که نگاه کرد دید پیرمرد پایین بشکه آهنی را به اندازه یک مربع پانزده سانتی را بریده کناره بریدگی پیرمرد کتری گذاشته بود که سیاه شده بود .
درست مثل یک معجزه است .
پیرمرد بدون اینکه به او نگاه کند شانه ای بالا انداخت سرفه ای کرد کتری اش را کمی جابجا کرد با صدای خراشیده ای گفت چایی میخوری غریبه .
چایی بله که میخورم چه چیزی گوارا تر از یه چایی داغ تو این سرما کنار این آتش به آدم نمی چسب .
پیرمرد لیوان لعابدار قدیمی کرم رنگی را از کنار خرت و پرت های اش بیرون کشید چای سیاه رنگ را داخل لیوان لعابدار ریخت بخار گرم از لیوان چای بلند میشد راننده لیوان را یک نفس با هورت باندی سر کشید چای داغ بود لب دوز و جگر سوز جگرش حال آمده بود از گرمای چای گفتم که مثل یک معجزه است تو تنها وسط این جاده چه میکنی پیرمرد .
پیرمرد چشمان سیاه خسته اش را به راننده دوخت چایی ات را خوردی جگرت حال آمد بدن سردت گرم شد جان ات به کیف آمد حالا هم که باران بند آمد دیگر چه میخواهی بی اجازه که اتراق کردی بی عیب بی اجازه هم که خودت را گرم کردی باز هم بی عیب چای خوردی که نوش جان ات باشد اما بی اجازه خلوت ام را خراب نکن اگر خسته ای بنشین و خاموش باش اگر قصد حرف داری برو با خودت سخن بگو که این پیرمرد در سرزمین مرده ها هم سخن نمیخواهد .
پیرمرد سرد بود بر عکس آتشی که ساخته بود راننده در سکوت نشست خاموش و بی صدا آنقدری که خستگی اش را از تنش بیرون کند نشست تا باران بند آمد آنقدری نشست که یادش آمد حتی بی سلام وارد خلوت پیرمرد شد سرش را پایین انداخت بی خداحافظی سوار شد و رفت انگار شرمنده بود انگار فقط میخواست بیش از پیش جسارت نکند بارش سالم مانده بود جانش سالم مانده بود ولی حالش خوب نبود .