عنوان داستان : « این بوی عطر مال کیست»
خیلی گرسنهام است. خدا کند امروز مامان خورش سبزی درست کرده باشد. اما نه… درست نکرده هفتهی پیش دوشنبه خورش سبزی داشتیم. دوشنبه که از سرویس پیاده شدم از همان سر کوچه بویش میآمد. تندتر راه رفتم. کیفم سنگین بود جا به جایش کردم. آب دهانم خیلی زیاد شده بود. داشت میریخت بیرون. میدانستم این بوی خورش سبزی مامان من است. میدانستم. به خانه که رسیدم با پاهایم چند بار محکم زدم به در. درِِ کوچک و تازه رنگ شدهی همسایهی رو به رویی را نگاه کردم. هروقت در خانهیمان را میزنم اول در آنها باز میشود اینبار هم درشان یک کم باز شد و از آنجا یک چشم من را نگاه کرد و دوباره زود بسته شد. فکر کنم چشم فریده خانوم بود.
تا مامان در را باز کرد گفتم: «خورش سبزی داریم؟»
مامان مثل همیشه مقنعه سرش بود. همان مقنعهی سفیدِ چانه دار که موقع نماز سرش میکند. مقنعهاش را کمی کشید عقبتر و گفت: « اول سلام»
_ سلام خورش سبزی داریم؟
_ آره قربونت برم
من هم کیفم را انداختم و بدو بدو رفتم. مامانم داد زد:« اِوا دنبالت که نکردن. بیا کیفت رو بردار!»
برگشتم کیفم را از کنار مامانم که دستش را به کمرش زده بود و اخم کرده بود برداشتم تا اتاق دویدم. مقنعهام را در آوردم و انداختم گوشهی اتاق روی پشتی و قبل از مامان کنار گاز وایسادم.
مامانم در حالی که داشت جانمازش را جمع میکرد گفت: «اول برو لباستو عوض کن، دست و روت رو بشور. نترس کسی غذای تو رو نمیخوره. غیر از من و تو کسی تو این خونه نیست»
راست میگفت، کسی غیر از من و مامان تو این خانه نیست. بابا بود که دو سال پیش…
یادم هست تا میآمد خانه من را بغل میکرد و دست میکرد توی جیبش و یک شکلات بهم میداد. یادم هست مامانم هم بعضی وقتها لبهایش را قرمز میکرد. یک ماتیک داشت که بوی شکلاتهای بابا را میداد. من اولش فکر میکردم که شکلاتهای بابا را میزند به لبهایش. وایمیستادم جلوی آینهی کوچک روی طاقچهیمان که آن روزها مثل الان همیشه کثیف و پر از لکه و گرد و خاک نبود و شکلات را میمالیدم به لبهایم. لبهایم برق میافتاد، چسبناک میشد، اما قرمز نمیشد. لجم در میآمد. بعدا فهمیدم مامانم به لبهایش ماتیک میزند. اما همیشه آن را میگذاشت بالای کمد که دست من بهش نرسد. میگفت: «زشته! دختر که نباید ماتیک بزنه! خاک تو سرم، گناه داره»
من هم هر وقت مامانم نبود هر چه به دستم میرسید میگذاشتم زیر پاهایم متکا، قابلمه. ولی هر چه خودم را میکشیدم باز هم دستم به ماتیک نمیرسید.
یکبار مامانم یادش رفت ماتیک را بالای کمد قایم کند. من هم برش داشتم. کشیدم روی لبهایم. هنوز خودم را درست توی آینه نگاه نکرده بودم و کیف نکرده بودم که مامانم آمد بالای سرم. یکهو چشمهایش یک جوری گرد شد که میخواستند بیفتند بیرون و بعد هم با یک دستمال زرد و خیس آمد. آن را محکم میکشید روی لبهایم و میگفت: «خاک بر سرم… دختر که نباید ماتیک بزنه! گناه داره. خدا میندازدت تو آتیش جهنم… خاک بر سرم». یعنی لبهایم داشت کنده میشد. وقتی کارش تمام شد هنوز لبهایم قرمز بود ولی نه به خاطر ماتیک، به خاطر آن دستمال. بعدش هم یک عالمه بغلم کرد و بوسم کرد و به لبهایم وازلین زد. اَه… چقدر چرب بود…
یک لباس قشنگ هم داشت با دامن بلند که وقتی راه میرفت به این طرف و آن طرف تاب میخورد. انگار گلهای بنفش و ریزش میخواست بریزد روی زمین. هر وقت آن لباسش را میپوشید میرقصید من و بابا هم برایش دست میزدیم. یادم هست یکبار هم بابا چند سکه از جیبش در آورد و با خنده ریخت روی سرش. سکهها خورد توی سر و صورت مامان. و من و بابا حسابی خندیدیم.
مامانم آن روزها موهایش بلند بود. تا کنار کمرش. بابا به موهایش میگفت آبشار نیگا…را…یا. رنگ موهایش مثل موهای من است. به موهای من رفته. طلاییست. وقتی شانهیشان میکرد دلم میریخت. دلم میخواست موهایم مثل موهای مامان بلند بشود. مامان میگفت: «باید سبزی بخوری میوه بخوری تا موهات بلند شه».
من هم هی تند و تند میوه و سبزی میخوردم. حالا موهای من بلند شده. اگر بابا زنده بود حتما به موهای من میگفت آبشار نیگارا…یا. اما موهای مامانم کوتاه است. وقتی بابایم رفت پیش خدا مامانم موهایش را کوتاه کرد.
خاله بهش میگفت: «اینقدر گریه نکن، یه کم غذا بخور همین کارا رو کردی که موهات همش دارن میریزن. حداقل موهاتو کوتاه کن تا کچل نشدی». اینطوری شد که مامانم موهایش را کوتاه کرد.
من همیشه دلم برای بابا تنگ میشود. میروم یک گوشه مینشینم و برایش گریه میکنم. یکبار هم مثل مامان کاغذ زیارت عاشورا را از پشت آینه برداشتم و نشستم گوشهی حیاط زیر سایهی درخت انارمان و برای بابا خواندم. خیلی طول کشید. نتوانستم تمامش کنم. نمیدانم این آدم بزرگها چطوری اینقدر زود زیارت عاشورا میخوانند. آخرش چند جمله را باید صد بار بخوانی. من هنوز خیلی نخوانده بودم که همانجا توی حیاط خوابم برد.
بعضی وقتها هم دلم برای مامان تنگ میشود. نه اینکه مامانم کنارم نباشد ها! هست اما یک جوریست، مثل آن روزها خوشگل نیست. لباس خوشگلش را نمیپوشد. فکر کنم انداختهاش بیرون. نمیرقصد. مثل آن روزها هی شوخی نمیکند و هی بلند بلند نمیخندد. دیگر لبهایش را هم قرمز نمیکند. بعضی وقتها هم دیدم، یواشکی گریه میکند. دیگر کمتر خورش سبزی درست میکند. میگوید: «با هزار بدبختی باید برم سبزی بخرم بعد پاک کنم، بعد بشورم، بعد خرد کنم... اووووه»
به خاطر همین مثل قبلاها تند تند خورش سبزی درست نمیکند. خیلی گرسنهام است. صدای شکمم را میشنوم خدا کند بغل دستیام نشنیده باشد. فکر نکنم شنیده باشد صدای سرویس ما آنقدر بلند است که خانم سرویسمان میگوید: «صدای این مینیبوس مثل صدای تراکتوره، تازه تکوناشم مثل تراکتوره. آدم تا برسه خونه دل و رودهش میپیچه تو هم»
من میترسیدم که این صداها به خاطر این باشد که دل و روده ام دارند میپیچند توی هم. یک روز به مامان گفتم: «مامان دل و رودهم فکر کنم پیچیدن تو هم. باید بریم دکتر»
_ از کجا فهمیدی مامان؟!
_ آخه تو سرویس شکمم صدا میده
مامانم خندید و گفت: «عزیزم این صداها از گرسنگیه. قربونت برم»
الان هم شکمم دارد از همان صداها میدهد. کاشکی خورش سبزی داشتیم. کاشکی دوشنبهی هفتهی پیش مامانم خورش سبزی درست نکرده بود و به جایش الان درست میکرد. از سرویس که پیاده میشوم بوی قورمه سبزی است که کوچه را برداشته. خوش به حال آنهایی که امروز خورش سبزی میخورند. از جلوی در هر کسی که رد میشوم شروع میکنم به بو کشیدن ببینم بویش مال کدام خانه است. شاید مال خانهی سمیه خانوم این هاست. نه... نه مال خانهی آقای کمالی ست. نه اینجا هم نیست. شاید مال آن طرف کوچه باشد. چقدر هم بویش زیاد است. در میزنم. فریده خانوم، زن همسایهی روبه رویی انگار منتظر کسی بوده که در خانهی ما را بزند، سرش را از لای درشان میآورد بیرون و یک جوری تکانش میدهد انگار من کار بدی کردهام و باز سرش را میبرد تو و در را محکم میبندد. مامانم در را باز میکند با همان مقنعهی سفید که از پایین تا زیر لبهایش و از بالا تا وسط پیشانیاش را میپوشاند.
_سلام دختر گلم!
_سلام
_ اگه گفتی امروز چی داریم؟
_ چی داریم؟
_ غذایی که تو دوست داری
با خوشحالی داد میزنم: «خورش سبزی؟!»
مامانم چشمهایش گرد میشود. لبخند میزند. دیگر لپهایش توی مقنعه جا نمیشوند. میزنند بیرون. با هیجان میگوید: «آره، خورش سبزی»
من هم کیفم را همانجا میاندازم و میدوم به طرف اتاق. یک دفعه یادم میآید که مامان از این کار خیلی بدش میآید همیشه میگوید: «دنبالت که نکردن! غذاهاتم کسی نمیخوره درست کیفت رو بردار برو لباساتو رو عوض کن و دست و روت رو بشور بعد بیا سر سفره غذا بخور»
سر جایم میخکوب میشوم برمیگردم تا مامان دعوایم نکرده کیفم را بردارم که مامان را میبینم کیف به دست و لبخند به لب با لپهای بیرون زده به طرف من میآید. خوشحال میشوم و با سرعت بیشتری میروم.
کفشهایم را در میآورم و می دوم به طرف آشپزخانه.
در قابلمه را برمیدارم. بخار میخورد توی صورتم. گرم میشوم. کمی صورتم را عقب میبرم و وقتی ابرهای سفید و داغ کنار میروند دوباره صورتم را جلو میبرم. وای چه رنگی دارد چه بویی دارد. کاش همین الان میتوانستم از سر قابلمه یک کمی بخورم. فقط یک قاشق. سرم را میچرخانم. مامان را یواشکی نگاه میکنم. میخواهم تا رفت یک قاشق از خورشها بخورم مامان مقنعهاش را در میآورد تا میکند و میگذارد وسط جانمارش. مشغول تا کردن چادرش میشود و من هم یک قاشق برمیدارم و روغنهای روی خورش را کنار میزنم یک لوبیا پیدا میکنم و با کمی سبزی میخورم. هنوز قاشق از دهانم بیرون نیامده که مامانم با موهای بسته شده بالای سرم ظاهر میشود. چشمهایش ریز شده و ازگوشهاش من را نگاه میکند و آرام سرش را تکان میدهد. نه مثل فریده خانوم… فریده خانم عصبانی بود. اما مامان یک لبخند کوچولو روی لبهایش دارد.
سفره را پهن میکنیم و من با خنده مینشینم. تا مامانم پلو میکشد به صورتش خیره میشوم. چقدر مامان امروز مهربانتر شده. به من نگفت اول برو لباسهایت را عوض کن. تازه کیفم را هم خودش آورد. چقدر هم خوشگل تر شده. لبهایش هم… لبهایش هم انگار یک کم قرمز است. مثل اینکه با یک دستمال زرد کشیده باشد رویش. وای چقدر دوستش دارم. صورتم را میبرم طرفش تا بوسش کنم. بوی شکلاتهای بابا میخورد به دماغم. یاد ماتیک مامان میفتم. سرم را میچرخانم طرف کمد. بالایش را نگاه میکنم. ماتیک… ماتیک آنجاست. خیلی وقت بود هیچ جا نمیدیدمش. دلم یک طوری میشود. انگار تکان میخورد. یاد بابا میافتم. یاد شکلاتهایش. یاد موهای بلند مامان. گریهام میگیرد. گریه ام را با اولین لقمهی خورش سبزی میخورم. مزهی خورش را نمیفهمم.
بعد از غذا میروم توی اتاق تا لباسهایم را عوض کنم. یک بوی عجیب میآید. بوی عطر! یک عطر خوشبو. اما مامان که عطر ندارد. پس این بوی عطر مال کیست؟!...
قدیمها همیشه این اتاق بوی عطر بابا را میداد. اما مامانم نه… مامانم عطر نداشت ولی وقتی بغلم میکرد بوی عطر بابا را میداد. مامان آن موقعها میگفت تو هم بوی عطر بابا را میدهی.
مامان دارد ظرفها را میشوید. دیگر طاقت ندارم. یکی یکی متکاها را برمیدارم و تا کنار کمد میبرم و هر بار با ترس مامان را که پشتش به من است نگاه میکنم. متکاها را میگذارم روی هم کنار کمد. تا دستم میخورد به کمد درش آرام باز میشود. گلهای ریز بنفشی از لای در میبینم. واااای!... همان لباس قشنگی که مامان قدیمها میپوشید. همان که دامنش پر از گلهای ریز بنفش بود. پس مامانم آن را بیرون نینداخته بود.
میروم روی متکاها. دستم را دراز میکنم بالای کمد. بیشتر خودم را میکشم. میروم روی سر انگشتانم. حواسم به مامان هم هست. از کنار دستم نگاهش میکنم. بالاخره دستم میخورد به ماتیک. برش میدارم. دستم دارد میلرزد. قلبم دارد کنده میشود. هر کار میکنم نمیتوانم جلوی لبخندم را بگیرم. ماتیک را توی دو تا مشتم محکم میگیرم. یک جوری که دیده نشود. همانطور که به مامان نگاه میکنم میدوم توی اتاق. جلوی آینه. چه نفس نفسی میزنم مثل وقتهایی که توی مدرسه مسابقهی دو داریم. خدا را شکر امروز آینه تمیز است. ماتیک را به لبهایم میمالم. چقدر قشنگ شدم. موهایم را هم میاندازم روی شانهام. حتما مامان دعوایم میکند. دعوایم کند، اشکال ندارد. به جایش حسابی قشنگ شدم. سرم را تکان میدهم موهایم موج میخورد. به قول بابا مثل آبشار نیگارایا میشود. مثل موهای مامان وقتی بلند بودند.
در تکان میخورد. به در خیره میشوم. در باز میشود. میترسم. یک قدم میروم عقب. مامان میآید توی اتاق. همانطور به مامان نگاه میکنم. آب دهانم را قورت میدهم و منتظرم که داد و فریادش بلند شود. میآید کنارم و میگوید: «چقد تو خوشگل شدی»
_ الان پا…پاکش میکنم… به خدا
مامانم جلویم زانو میزند و میگوید: «چرا؟ چرا میخوای پاکشون کنی؟!»
_ آخه گناه داره!
_ نه مامان، گناه نداره، خدا گفته تو خونه ماتیک زدن گناه نداره
و بعد خودش هم به لبهایش ماتیک میزند موهایش را که الان دیگر مثل نیگارایای کم آب شدهاند باز میکند. میرسد تا بالای شانههایش. من را نگاه میکند. یک جوری شده. روی لبهایش لبخند دارد ولی توی چشمهایش پر از آب است. من را بغل میکند. خیلی بوی خوبی میدهد. بوی عطر توی اتاق را میدهد. خدا کند من هم بوی این عطر را گرفته باشم.
محدثه اکبرپور
فروردین ۱۴۰۱
نقد این داستان از : نازنین جودت
سلام. از تعداد داستانهایی که به پایگاه ارسال کردید عیان است نوشتن برایتان امری جدی است. امیدوارم با همین تلاش و پشتکار به نوشتن ادامه دهید و به زودی داستانهای بیشتری از شما دریافت کنیم.
راوی داستان کودک است و راوی کودک راوی نامطمئن است. نوشتن داستان با نثر شکسته کار درستی نیست و از ادبیت متن کم میکند اما در مورد بعضی داستانها میشود استثناء قائل شد مثل داستان شما که راویاش کودک است. اگر هم تصمیم گرفتید که نثر را شکسته نکنید لطفا زبان راوی را سادهتر کنید. کلماتی که به کار میبرد بهتر است ساده باشند و به دهان دختر بچهی داستان بنشینند. بعید میدانم از 8 سال بیشتر داشته باشد. برای چنین راوی جهان به شکل سادهتری تعریف میشود. البته که در ساختن این شخصیت و روایتش موفق عمل کردهاید و این جای تبریک دارد ولی هنوز اشکالاتی در متن هست که روایت را از یک دستی درمیآورد. اطمینان دارم در بازنویسی، متوجه آنها خواهید شد و با برطرف کردنشان روایت را یکدست خواهید کرد.
داستان در اکنون آغاز میشود. دخترکی در سرویس مدرسه است و فکر میکند کاش امروز ناهار خورش سبزی داشته باشند و بعد یادش میآید که دوشنبه پیش خورش سبزی داشتند و مامان از وقتی بابا مرده دیر به دیر خورش سبزی درست میکند. در حقیقت خورش سبزی بهانهای میشود برای زدن پل تداعی و دادن اطلاعات لازم به مخاطب که وقتی دخترک به خانه رسید و با عدم تعادل داستان مواجه شد، مخاطب متوجه موضوع بشود و از روایت عقب نماند. اما فلشبک به گذشته طولانی میشود. وقتی دختر یاد دوشنبه پیش و خورش سبزی میافتد، کافی است. وقتی دوشنبهی پیش را با جزئیات برای مخاطب تعریف میکند متن را دچار اطناب میکند. مخاطب منتظر است که دخترک زودتر به خانه برسد و گره داستان زده شود. پس اشارهای کوتاه به دوشنبهی پیش کفایت میکند و خورش سبزی بهانهای میشود که به دوران بودن پدر و خاطراتشان پل بزند. این بخش از اطلاعات در جای خوبی به مخاطب داده میشود. بعدتر که دختر به در خانه میرسد و در میزند بگوید همسایه مثل همیشه لای در را باز میکند و این عادت همیشگیاش است اما امروز نگاه بدی به من کرد و همین جاست که گره زده میشود و مخاطب متوجه میشود امروز اتفاقی در خانه افتاده. دخترک وارد شود و کیفش را بیندازد و بعد بگوید که مادر از این کار بدش میآید و همیشه من را دعوا میکند اما امروز چرا چیزی نمیگوید و ... . این توضیحات را دادم تا منظورم روشنتر شود. برای موجز شدن متن، اطلاعاتی از اول داساتن را حذف کنید و بعد از رسیدن دختر به خانه آنها را با مخاطب به اشتراک بگذارید. مخاطب متوجه قضیه خواهد شد.
نقطهی قوت این داستان بازی با بوی عطر بابا و پایان باز داستان است. این بوی عطر حسی از گذشته و بودن پدر است که با دختر مانده و حالا میخواهد با پیش کشیدن این حس به مخاطب بگوید امروز شبیه روزهای قبل نیست و اتفاقی افتاده. اتفاقی که دختر نمیفهمد چیست اما به قدر کافی به مخاطب نشانه داده که او را متوجه قضیه کند. همین بو نشانهی این است که مردی آمده تا جای پدر را بگیرد. وقتی داستان بدون ورود مرد به روایت دخترک تمام میشود مخاطب در دلش نویسنده را تحسین میکند. داستان در اوج تمام میشود و این ارزش متن را در نظر مخاطب دو چندان میکند. بابت این حرکت هوشمندانه به شما تبریک میگویم.
با همین یک داستانی که از شما خواندم میتوانم بگویم با داستاننویس خوبی طرف هستم. لطفا در فرصت مناسب به سراغ متن بروید و اشکالاتش را برطرف کنید تا به موقعیتی که شایستگیاش را دارد، برسد.
بخوانید و بنویسید و باز هم برای ما داستان بفرستید که مشتاق خواندن هستیم.