عنوان داستان : جعبه شیرینی
نویسنده داستان : یاسر شاه حسینی
جعبه شیرینی
وقتی بچه ها جعبه شیرینی را دیدند. شروع به کف زدن کردند. هیچ کدام از ما فکر نمی کردیم، هنوز روز ششم عید نرسیده، مادرم با دست خود جعبه ی پر از شیرینی مربایی را به ما بدهد. آن هم در حالی که شب عید، پدرم فقط با دو تا جعبه شیرینی وارد خانه می شد و آنها را به مادرم می سپرد، که شاید این جوری حداقل مقداری از آنها را تا روز سیزده عید نگه دارد. با اینکه ده نفر به غیر از پدر و مادرم در خانه بودیم، اما مطمئن بود مثل هر سال، مادرم از پس مدیریت مصرف شیرینی ها بر می آید و اجازه نمی دهد تا آخر نوروز دستمان به شیرینی ها برسد. البته این سختگیری تا روز ششم عید بود. وگرنه وقتی مطمئن می شد، دیگر کسی از فامیل خودش و پدرم برای عید دیدنی، خانه ی بزرگ فامیل نمی آید، اجازه می داد تا روز دوازده ، نفری سه تا شیرینی بخوریم.
بخاطر این شرایط بد حاکم در خانه ، ما مجبور شدیم نقشه ای بکشیم و کاری بکنیم که مادرم با دست خودش جعبه شیرینی را تسلیمان کند. البته چاره ای هم نداشتیم. تا کی می توانستیم با ترس و لرز یکی را از پنجره ی بین آشپزخانه و پذیرایی داخل کنیم تا چند تا از شیرینی های را توی نایلون بریزد و با خود بیرون بیاورد. البته کار به این سادگی نبود. برای به دست آوردن همین چند دانه شیرینی، حداقل شش نفر می بایست پای کار باشند. در واقع همین شش نفر کار سرقت را انجام می دادند. ابول و فاطی که هنوز شیر می خوردند و به شیرینی نرسیده بودند. زری و اسمال هم آنقدر بزرگ شده بودند، که گاهی خودشان از مهمانها پذیرایی می کردند و آن وسط شیرینی هم دهان می گذاشتند. مشکل، من ، ابرام ، ممد ،پری ، فری و طاری بودیم. هم منع شده بودیم، قاطی مهمانها نشویم. هم شیر نمی خوردیم که میلمان به شیرینی نباشد.
من بچه سوم خانه بودم. هنوز جوش های غرور نوجوانی ، صورتم را مثل صورت اسمال پر و سوراخ سوراخ نکرده بود. اما با این حال هر وقت یکی از سه دانه ی شیرینی تا روز سیزده عید را به دهان می گذاشتم، مادرم با من برخورد تندی داشت:« اینقد این شیرینای گرمو نخور، نگاه صورت اسمالو بکن. شکل آدم روش نیس.»
با اینکه صورت زری هم جوش داشت اما هیچوقت او را برای درس گرفتن من مثال نمی زد. مادرم اعتقاد عجیبی داشت دخترهایش زیر آبی نمی روند و مثل ما پسرها کاری نمی کنند که موجب رضایت پدر و مادرشان نباشند. بیچاره مادرم خبر نداشت، سه تا از دخترهایش، در سرقت شیرینی ها، ما را همراهی می کنند و زری خانمش هم حق سکوت می گیرد. ما پسرها هم، چون کار دست دخترهایش داشتیم، چیزی نمی گفتیم، تا پایبند همان اعتقاداتش بماند. هر چند مادرم می بایست بپذیرد، بچه ای که به اندازه کافی شیرینی نخورد، رضایت پدر و مادر را نمی فهمد. آن هم پدری که اگر به جای دو تا جعبه شیرینی، سه تا می گرفت، شاید هیچ وقت هیچ کدام از این داستانها اتفاق نمی افتاد. هر چند اگر ده تا جعبه شیرینی هم می گرفت، باز مادرم تا آخرین روز عید، آنها را داخل کمد چوبی می گذاشت و درش را قفل می کرد. اصلا تمام درهای اتاق پذیرایی قفل بودند، فقط چند روز عید ، آن هم روزی چند ساعت قفل نمی شدند. قدم توی اتاق می گذاشتی ، از بس همه چیز تمیز و نو و نرم بود، دوست داشتی ساعتها همان جا بمانی و لذت بری . بنده خدا به عنوان مادر خرج خانه، سخت اعتقاد داشت، بچه های چاق و تپلش، اینکه دو تا جعبه شیرینی است بیست تا هم باشد، نمی گذارند به هفته دوم عید برسد.
خداییش راست می گفت. به غیر از دو تا بچه بزرگی و دو تا کوچکی شیری، بقیه مان به طایفه مادری و مادرم رفته بودیم. پدرم که لاغر بالا آمده بود. زری و اسمال هم داشتند دراز می شدند. بدون شک اگر روی یکی ازجعبه شیرینی ها می نوشتیم طایفه مادر، و روی یکی دیگر طایفه پدر، جعبه شیرینی که قرار بود، جلوی دایی ها و خاله ها آورده بشود، به هفته ی دوم عید نمی رسید.
اتفاقا یکبار همین بحث هم پیش آمد. مادرم وقتی فقط دو تا جعبه شیرینی توی دست پدرم دید، گفت:« این مشت بچه رو من با دو تا جعبه شیرینی چکار کنم؟»
پدرم جعبه های شیرینی که بند پلاستیکی آبی دورشان پیچده شده بود را به جای اینکه دست مادرم بدهد روی فرش بدون پُرز گذاشت و گفت:« هر سال چکار می کردی؟ امسال هم بکن. اگه منظورت دوقلوهایی که پارسال خدا بهمون داده هس، اینا که هنوز شیر می خورن . تازه شم برادر کوچکم هم امسال میره مسافرت، عید خونمون نمیان.»
بوی شیرینی تازه، ما را به سمت جعبه ها کشاند. چقدر مکافات داشتیم وقتی بند جعبه را می خواستیم ببندیم. گاهی برای اینکه از پس بستنش بر بیاییم، جعبه را بر عکس می کردیم و ردیف شیرینی ها بهم می خورد. این موقع ها قطعا وقتی در جعبه باز می شد، مادرم پی به همه چیز می برد. بخاطر همین به ممد که موقع آمدن مهمانها، داخل اتاق پذیرایی می شد می سپردیم:« زمانی دید می زنی ننه کلید کمد چوبی را از کجا بر می داره، حواست هم باشه پیش دستی بکنی و بگی ، من می خوام جلو مهمونا شیرینی بگیرم.»
این جور می توانست جعبه شیرینی را قبل از اینکه درش باز شود، بر عکس بگیرد که مادرم فکر کند ترتیب شیرینی ها که بهم خورده، به دلیل کار ممد بوده. خوبیش این بود، جلوی مهمانها دعوایش نمی کرد. فقط چشم غره ای رویش می رفت. در این شرایط شاید وقتی مهمانها می دیدند با گرفتن جعبه از دستش، توی ذوقش خورده، عیدی اش را هم زودتر می دادند، تا ذوق و شوقش بر گردد.
این از پنجره رفتن ها، این پیدا کردن کلید کمد و بستن بند پلاستیکی مثل اولش اینقدر سخت بود. که بالاخره مجبور شدیم ، نقشه ای که من کشیده بودم را اجرا کنیم.
ظهر شده بود. پدرم مثل بیشتر وقتها، توی اتاق، خواب رفته بود. دوقلوها کنارش دست و پا را به بالا داده بودند و مَمَ مَمَ می کردند و بدشان نمی آمد گریه کنند. مادرم تازه شروع به شستن ظرفها کرده بود. قرار بر این شد، قبل از اینکه من از پنجره ی بین آشپزخانه و پذیرایی، وارد اتاق پذیرایی بشوم، ابرام بطری های شیشه ای که داخلشان عدس و لوبیا و سبزی خشک بود، را از توی طاقچه پنجره بردارد. قرار بود، بعد از اینکه من داخل شدم، پنجره را ببندد و شیشه ها را باز توی طاقچه بگذارد. توی این فاصله پری سر حوض رفته بود، مادرم را به حرف بگیرد، تا دیرتر ظرف ها را بشوید. فری هم توی هال ایستاده بود، که هر وقت مادرم از لبه ی حوض بلند شد، ابرام را در جریان بگذارد، که از توی آشپزخانه بیرون بیاید و تابلو نشود. خوب معنی نداشت، وقتی نهار خوردیم و سیر هستیم، توی آشپزخانه باشیم. مادرم آن ساعت توی آشپزخانه ابرام را می دید مطمئنا شک می کرد. ممد هم طبق نقشه، مشغول بازی با دوقلوها بود، که یک وقت صدایشان در نشود، که هم پدرم را بیدار کنند، هم مادرم را به اتاق بکشانند، احتمالا مثل همیشه، بعد از چند دقیقه حوصله اش سر می رفت و می گفت:« شیرینی نیومد، ابول داره پاش بو میده الانه گریه کنه.»
طاری هم رفته بود، زری و اسمال را دیده بود، که در جریان برنامه امروزمان باشند. زری و اسمال هیچ وقت همکاری نمی کردند، اما از حق سکوتشان هم نمی گذشتند، اگر هم می دانستند، برنامه داشتیم و در جریان قرار نگرفتند، همه چیز را کف دست مادرم می گذاشتند. حالا زری دختر بود، اسمال بیرون هم می رفت، هیچ وقت با بقیه بچه ها، توی باغ مردم نمی رفت. ولی اگر بچه ها انار دزدی یا پسته دزدی تعارفش می کردند، می خورد. اولین و آخرین باری هم توی باغ مردم رفت، به پیشنهاد یکی از بچه ها بود، که برویم، توی باغ پدر بزرگش انگور بخوریم. وقتی همه مشغول خوردن انگور بودیم و اسمال پیرمردی را وسط باغ دید، گفت:«کاظو بائوت توی باغه.»
آن هم گفته بود:« بائو من اصلا باغ نداره ،صاحابشه اَلفرار.»
از پنجره توی اتاق پریدم و کلید کمد را پیدا کردم. اتاق پذیرایی در بزرگی رو به حیاط داشت. هر چند دقیقه ای یکبار از پشت شیشه ی در نگاه می کردم.که هنوز مادرم و پری سر حوض باشند. هر چند قبل از بلند شدنش، فری یک مشت به در چوبی پذیرایی که رو به هال باز می شد، می زد و بعد ابرام را در جریان می گذاشت. اما باز خیالم راحت نمی شد و تا زمانی توی اتاق بودم، می بایست چند باری نگاه بکنم.
در کُمد که باز شد، بوی شیرینی بیرون زد. دو تا جعبه شیرینی روی هم، کنار بشقاب ها و لیوانها بودند. واقعا جای شیرینی ها، میان اشیایی که نمی شد یک ذره از آنها را خورد، نبود. نمی دانستم برای اجرای نقشه کدام از جعبه ها را انتخاب کنم. جعبه ها را سبک و سنگین کردم.با اینکه بستن جعبه ها برایم سخت بود، اما آخرش هر دو را باز کردم. یکی از جعبه ها مقدار شیرینی اش کمتر بود. ترجیح دادم، جعبه ای که شیرینی بیشتری دارد، انتخاب بکنم و خودم را اینگونه راضی کنم:« مهمونا خونه ی ما کمتر شیرینی بخورن، خونه ی نفر بعدی تلافی می کنن. این ماییم فقط دستمون به همین جعبه می رسه.»
صدای افتادن ظرفها از توی حیاط آمد. جعبه های شیرینی را روی فرش رها کردم و خودم را به پشت در رساندم. صدای مادرم ضعیف از پشت شیشه شنیده می شد. داشت سر پری داد می کشید و یکی دو بار هم با دست به سرش زد، که یعنی خاک بر سرت اینطور ظرف توی آشپزخانه نبری.مطمئن بودم، پری عمدا ظرفها را رها کرده بود، که روی موزائیک ها و توی باغچه های دو طرف حوض وسط حیاط بیفتند. با شناختی که از مادرم داشتم، کارش در آمده بود و ما هم به اندازه کافی فرصت پیدا کرده بودیم. ظرف تمیزی که توی باغچه، درست جایی که گربه ها آشغال گوشت می خوردند، می افتاد، از نظر مادر من، دو برابر ظرف چرب و نشُسته نیاز به شستن داشت. واقعا دم پری گرم. هر چند دو تا خاک بر سری توی سرش خورد و یک نیشگون هم از پهلویش گرفت، اما عوضش برایمان فرصت خرید. با خودم عهد کردم، بخاطر این فداکاری اش، دو تا شیرینی بیشتر از بقیه به پری بدهم. حتی از خودم هم بیشتر، با اینکه قسمت مهم اجرا نقشه، با خودم بود.
این نقشه هم زمانی به سرم آمد، که با بچه ها جلوی مغازه ای جمع شده بودیم.
« حاجی اینا چی ان؟ نکنه خشک شده هستن؟»
« ها خشک کردن، یه وقت دست بهشون نزنید پودر میشن.»
« پس به درد کلید موتور نمی خوره.»
صاحب دسته کلیدها زیر خنده زد. بقیه هم خندیدند، ولی من نخندیدم ، اما هم توی بحر دسته کلید ها بودم، هم به صحبت ها گوش می دادم.
«اُسکول حاجی فیلمت کرده، اصلا دست بگیر ببین چیه.»
دستش را دراز می کند و به دسته کلید نمی رسد. دست به شیشه ی ویترین می خورد و صدا می کند. دسته کلید ها از صدا نمی ترسند و حرکت نمی کنند. دو سه نفر روی ویترین خم شدند و سر روی دسته کلیدها می چرخاندند.
« حاجی یه دونه به من می دی؟»
« پسر رضاقلی تو کی موتور خریدی؟»
« حتما اول ناصرو دسته کلیدشو می خره، بعد موتورش.»
« هِ هِ هِ خندیدیم بابام که موتور داره.»
چند نفری زیر خنده زدند. دسته کلید را توی جیبم گذاشتم و بی توجه به خنده ها، از کنار ویترین و بساط حاجی دور شدم. هیچ وقت چیزی برای پدرم نخریده بودم. وقتی گفتم برای موتور بابایم خریدم، اصلا به این فکر نکردم، مادرم نمی گذارد، این چنین چیزی به کلید موتورش وصل بشود.
بعد از اینکه ظرف ها کف زمین پخش و پلا شد. دیگر نیازی ندیدم، عجله بکنم. شیرینی های مربایی، که با شکلهای مختلف چیده شده بودند، هوش را از سرم برده بودند. هوس کردم ، یک دانه توی دهانم بگذارم و روی قالی پر پرز اتاق دراز بکشم. قطعا به عنوان مغز متفکر گروه این قدر حق استفاده را داشتم. پس از خوردن یک شیرینی ، جایی در بین شیرینی ها پیدا کردم و کار را به سرانجام رساندم.
روز پنجم عید بود. توی هال نشسته بودیم و داشتیم تلویزیون نگاه می کردیم. صدای مهمانها تا توی هال می آمد. مادرم با جعبه شیرینی که درش بسته بود، وسط هال ظاهر شد. بعد نگاهی به زیر در کرد و گفت:« من که زیر درو با شال گرفته بودم. جعبه شیرینی هم توی کمد بود. حیف، لااقل کاشکی دو تا دونه داده بودم شما بخورین.»
از من خواسته بود. جعبه شیرینی را دور بریزم. وقتی بچه ها جعبه شیرینی ها را در دست من دیدند، شروع به کف زدن کردند. بچه ها توی اتاق دایره ای تشکیل دادند و جعبه را وسطشان گذاشتم. زری و اسمال کمی با فاصله از ما نشسته بودند، که شریک جرم ما نباشند، اما می دانستم ، بابت حق سکوت، بی خیال سهم خود نمی شوند. در جعبه را باز کردم. سوسک پلاستیکی خرمایی رنگ بین شیرینی ها تکان نمی خورد. مطمئنا اگر خودم سوسک را از بساط حاجی نخریده بودم. فکر می کردم، واقعی است.
فروردین 1401