عنوان داستان : و در آغاز، تاریکی بود
نویسنده داستان : سعید حافظی
[...مقامات رسمی از کشف محل اختفای فرشته مرگ، که جان چهار تن را گرفته، خبر دادند.
به گزارش خبرگزاری محلی، سخنگوی پلیس امروز در اظهاراتی عجیب از یافتن مخفیگاه وی خبر داد و اعلان داشت: مأموران پلیس از کارخانهای متروک در حومه شهر مطلع و موضوع را در دستور کار قرار دادند.
وی افزود: متاسفانه این قاتل فراری از زندان، مشهور به فرشته مرگ، ساعاتی پیش از کشف مخفیگاه، محل را ترک کرده بود. با این حال، مأموران با هماهنگی قضائی و اخذ نیابت به شهرهای اطراف اعزام و با همکاری مأموران ساکن، قاتل مورد نظر را شناسایی و دستگیر خواهند کرد.
"قربانیان این قاتل همگی مردانی جوان بوده و بعد از بسته شدن دست و پاها و حتی دهانشان، مورد ضرب و شتم قرار گرفتهاند و در اکثر موارد با لباسهای خودشان، اعم از جوراب و پیراهن، یا در یک مورد با نوعی سیم فلزی باریک خفه شده بودند.
پوست سفید، مو و چشمان به رنگ سیاه و همینطور قد بلندتر از صد و هشتاد سانتی متر، جزئی از ویژگی مشابه بین آنان است. عمر این قربانیان بین هفده تا بیست و یک سال بوده و جنازههای آنان با چنگال، تیغ و چاقو تکهتکه شده بودند.
این قاتل بیرحم اما جذاب در دادگاه خود از اینکه این همه سال دستگیر نشده بود، اظهار تعجب کرد. «فکر نمیکردم این جنایات برای همیشه مخفی بماند.» وی مدعی بود وقتی توسط پلیس بازجویی میشده، ساعت یکی از قربانیان را در دست داشته است. «هنوز هم نمیدانم چرا به من مظنون نشدند. جنایتها در اطراف من رخ میداد و من هم سخت تلاش نمیکردم که آنها را مخفی کنم. به همین دلیل فکر میکردم خیلی آسان دستگیر شوم.» وی هدف خود را از قتل این گونه بیان کرد: «انسانها برای مرگ ساخته شدهاند و حقیقت جز این نیست. میپرسید چرا من؟ چون من فرشته مرگ هستم.» این قاتل زنجیرهای مدعی شده چهار قتل دیگر نیز به دور از چشم پلیس توسط وی انجام گرفته است.»
پس از حادثه فرار قاتل از زندان، پلیس هنوز هم موفق به کشف چگونگی آن نشده است. از مردم عزیز خواهشمندیم...]
روی صفحه تلویزیون، تصویری از قاتل در قاب سیاه نقش بسته بود؛ نقابی قرمز بر چهره چرکینش داشت با دو شاخ کشیده روی پیشانی. شیطانی بود از شرورترین کابوسهایت؛ قاتلی بالفطره حتی در تلاطم پرشدت قتلهای تلخ تاریخ. رشته موهای سیاهش، شلخته مقابل چشمانش شناور بودند. از پشت پرده موهایش، تشنه به خون بودن را در چشمان مشکیاش میدیدی. پوستی سفید و شفاف داشت، از آن رنگهایی که همه جا شبیهاش را میبینی اما نه به آن گیرایی و رنگپریدگی؛ به مانند جنازهای بود که ماههاست کابوس زودگذر زندگیاش را ندیده باشد. جثهای بلند و دیومانند داشت. شانههای خاکیاش چنان متکبرانه ایستاده بودند که گشادترین لباسها در تن او تنگ دیده میشدند. او، فرشته مرگ، موجودی بود که کنارش کوچک شِکوه میکردی؛ موجودی که در یک ثانیه نگاه میفهمیدی؛ او انسان نیست.
با فشردن دکمه قرمز، صفحه تلویزیون مُرد. پسر جوان روی مبل نارنجی جا خوش کرده بود. نفسی سنگین بیرون داد. از وجود یک قاتل زنجیرهای در شهرش تعجب نکرده بود. عادت کرده بود باور کند که در این دنیا چیزی جز قاتل و کلاهبردار وجود ندارد. انگشتان نازک به رنگ کاغذش را در میان هم ورق زد. چشمانش هنوز روی سکوت صفحه خاموش خیره مانده بودند.
"قربانیها... چقدر شبیه مناند."
لبهایش را به هم مالید و مقابل وسوسه ساکت سرما، از گوش سپردن به گرمای ملایم شومینه مقاومت کرد. از ظهر که بیرون رفته بود تا دقایقی قبل که قفل خانه را باز کرد، برفی سنگین بر سنگفرشهای فاسد شهر میبارید. با وزش شدید باد شیاد و کولاک کورکننده برف، خیابانها خالی خالی شده بودند؛ گویی که به یکباره، روح شهر از آن گرفته شده باشد و مردمش در رویایی شیرین تا ابدیت به سر ببرند. دست دراز کرد تا کتابی بردارد و از هر ثانیهی سکوتِ ساکنین پر سر و صدای خیابان لذت ببرد که صدایی لرزان از روزنههای خانه بازتاب شد:
"آقای... اِریک..."
صدای ناخوش «سام» بود؛ نگهبان چندین و چند ساله خانه. تنها دو کلمه؛ و سپس سکوتی سرد تمام سطوح خانه را فراگرفت. اریک کتاب را کنار گذاشت. با لحنی حاکی از حیرت «سام» را صدا زد ولی جز زجه در جواب نشنید:
"آقای... اریک..."
صدایش کشیده بود و پر از شک و تردید، خسته؛ گویی آخرین خواهش در زندگیاش باشد.
در همان حین که با احتیاط از اینکه کتابهای کنار میز زمین نیافتند، ایستاده بود، از تیرک چوبی چرک خانه جیر جیر منزجرکنندهای بازتاب شد. به سمت تار عنکبوتهای منظم راهپله تاریک قدم برداشت. با غیاب فروغ خورشید در غروب، تمامی طبقه دوم در تاریکی تابناکی فرو رفته بود.
نام «سام» را باز بر زبان آورد. جوابی نیامد. به اجبار پا روی اولین پله گذاشت. زوزه باد موذی در درازای راهپله بازتاب میشد. نرده را گرفت. با چشمانی نیمه باز بالا رفت.
قدم روی قدم، بازتاب صدای «سام» واضحتر میشد. میتوانست حسی شوم میان مکثهای کوتاه بو کند؛ گویی کلمات را به رنگ قرمز میشنید. ترس همانند جانوری وحشی، در کمین برای شکار، به او نزدیک میشد. ناگاه به یاد آورد؛ آن روز، تولد بیست سالگیاش بود.
به گمان اینکه جشنی غافلگیرانه و روحزده در انتظار اوست، قدمهایش را کوتاه و سبک کرد. طولانی و سنگین پلک زد تا به تاریکی عادت کند و برای یافتن کلید برق، کورکورانه کف یخزدهاش را روی دیوار کشید. از زبری کاغذ دیواری گذشت و با لمس صافی مرطوب کلید در زیر پوستش، آن را فشرد.
"آخ!"
فوری دست عقب کشید. از شوک برق تا جسم و جانش وحشت کرد؛ گویی خار گیاهی زهرآگین تا اعماق روح زنجیرشده او فرو رفته باشد. سوختگی کوچک اما نه چندان دردناکی روی انگشتش دیده میشد. از زخمهای کوچک متنفر بود. انگشت در دهان فرو برد. چراغها به پلک زدنی روشن و خاموش میشدند؛ هیولاهای لرزان سایهها دندان تیز میکردند؛ کبوترها زجه میزدند. لعنتوار زمزمه کرد:
"اتصالی؟ امروز این خونه رو جن زده؟"
بازتاب زهرآگین صدای «سام» را شنید. او را صدا میکرد؛ بلندتر و بلندتر! بازتاب صدایش در یک زمان چند جا بود؛ مثل موشی بیمار که در دیوارها بدود. نگاه از چراغها کَند. مقابل اتاق «سام» ایستاد. نفسی پر... دستگیره را به پایین فشرد.
از لولا، صدای شیون موشها بازتاب شد. چراغها روشن شدند و خاموش؛ همه چیز به رنگ سیاه. قدم به داخل برداشت. منتظر بود؛ که اتاق روشن شود. ترانه «تولدت مبارک» را بشنود؛ از نفسهای «سام» و پدر و مادرش. شمع فوت کند. شاید کمی بخندد. کیک که خورده شد، دوباره به زندگی روزمره بازگردد.
"آقای... اریک... آقای... اریک..."
باز بازتاب صدای «سام» بود؛ گویی کنار گوشش، آخرین نفسهایش را بکشد.
کلید برق را فشرد. موج نور بر زمین کوبید. هوایی گند به صورتش مشت زد؛ گویی در گورستانی بیسنگ قبر قدم بزند. ناخواسته عقب رفت. جای تعجب داشت چگونه چنین بوی زمخت و شروری را حس نکرده بود. دست مقابل بینیاش تکان داد و چشم بر سراسر اتاق چرخاند.
سرخ. تا چشم کار میکرد، سرخ و خون خشکشده، مثل نقاشیهای یک بیمار. بوی آهن فرسوده مثل موج میکوبید. میان اتاق... لانه موشها بود. «سام» با چنگال و چاقو و سیم به دیوار کوبیده شده بود. رودههایش از شکافی به اندازه یک سنگ قبر بیرون ریخته بود. به جای چشم، گودالهایی تاریک و نمناک داشت. لبهایش مثل کفن مرده، پراکنده اما دقیق به هم دوخته شده بودند... «آقای... اریک...»! داخل زخم روی گلویش، ضبط صوت کوچکی بود.
قدمهایش انگار لرزیدند. به عقب رفت. به دیوار راهرو چسبید. چراغها چشمک زدند. دنیا سفید میشد و سیاه. دست مقابل دهانش گذاشت. فریادش را به درون فشرد. میدانست شوخی نیست. «سام» مرده بود. آماده شد برای دویدن! زجه کبوترها بازتاب شد.
چراغها خاموش شدند و روشن؛ راهروی باریک خندید. اتاق انتهای آن، بیصدا باز شد؛ مثل مرگی که خبر نمیدهد. از پشت تاریکی دید؛ نقاب قرمز شیطان را، دستان ضخیم، غولی عظیم، چشمان عجیب خیره، صدایی خشدار و کشیده؛ فرشته مرگ را!
"تولد... تولد... تولدت مبارک!"
همه چیز را فراموش کرد؛ مشت یا لگد انداختن، حتی فکر کردن! مرگ را دید. سرما تا استخوانهایش را گزید. لرزید. به شوق رهایی، دست دراز کرد؛ به جهان، به خدا، حتی به خود مرگ! اما فهمید؛ کمکی در راه نیست. دوید.
زیر نقاب، گویی خود مرگ زهرخند زد. چشمانش خندید. زبان روی دندان نیشش کشید و دست داخل کتش فرو برد. آرام، خندان، انگار صدای فرشتهای باشد، گفت:
"اوه، نه، نه، نه، از من نترس عزیزم! برگرد اینجا، بیا پیش من! من واست کادو آوردم."
چیزی درخشید. در دستانش، انگار خود مهتاب بود. با تکخندهای بلند، ماشه اسلحه نقرهای را فشرد. بازتاب صدای شلیک، جهانی را لرزاند.
فریاد گلوگیر اریک بازتاب شد. از پلهها سنگین افتاد. خون نقشی سرخ روی پلهها کشید. استخوان پایش از پوست بیرون زده بود؛ انگار مجسمهای شکسته باشد. به مانند جانوری وحشی به خود پیچید. فرش ابریشمی سفید زیر او، به آرامی، رنگ خون به خود گرفت.
مرگ خندید. اسلحه را به جیب خود بازگرداند و با نیشخندی، پلهها را یکی یکی طی کرد؛ آرام و شمرده، همانند مرگی که به او نزدیک میشد؛ مرگی که از آن هیچ گریزی نیست. اریک... فریاد میکشید؛ یا که شاید زجه بود. اشک در چشمانش تاب میخورد و تمام بدنش، از کوچکترین انگشت پا تا شانهاش، میلرزید؛ انگار در گردابی کوفته شود. گوشه لبهای قاتل، زهرآگین بالا رفتند. از چشمان اریک میتوانست بشنود چه فکر میکند: «آیا او یک شیطان است؟»
"آه، خدا! داری گوش میدی؟ صدای فریادهایی که عاشقش هستی؟"
لبهای عمیقش را خیس کرد و موهای لجبازش را عقب داد. اریک را که مانند کرمی میلولید، زیر نظر گرفت و نیشخند زد. منتظر بود؛ منتظر اولین کلماتی که از میان لبهای دنج او بازتاب خواهد شد. صدا در گلوی اریک شکست و فریاد کشید:
"چی از جونم میخوای!"
چشمان مرده قاتل لرزیدند. گوشه لبهایش، پررنگتر از قبل، خندیدند. دهان خشکیدهاش باز شد و با عطشی سیریناپذیر جواب داد:
"اِریک اِر برِیلسون..."
قدمهایش سریعتر شدند؛ نفسهایش نامنظم. خم شد. به سمت او دست دراز کرد. اریک، شاید فریاد زد. در تقلایی بیثمر، به عقب رفت؛ او را پس زد؛ دست درازشدهاش را در دندان گرفت... اما جنگ با مرگ آرام و پیوسته، بیفایده بود.
انگشتان خشنش را به دور گردن بهشتی اریک قفل کرد و اجازه نفس کشیدن، آن گناه شیرین، را از او گرفت. تنها چند متر مانده به آزادی، او را به سمت جهنم اتاق انتهایی راهرو کشید. جسم اریک سبک بود؛ شاید به اندازه یک سیب، یا حتی یک دانه گندم. نرسیده به اتاق ایستاد. شانههایش لرزیدند. نفس نفسزنان گفت:
"از دیدن اتاق تعجب نکن. من برای تولدت تزئینش کردم. هر چی توی جشن تولد خودم دیده بودم، برای تو هم آماده کردم؛ جز بادکنک! اشکالی نداره، نه؟"
روی کاغذ دیواریها، با خون سرخ چهرههایی نقاشی شده بود. همگی یکی بودند؛ زنی با موهای بلند و چشمانی باریک. چاقو و تبر یا اره، روی قفسهها خودنمایی میکردند. بوی نرم قبرستان فضا را پر کرده بود. گوشهای دیگر، چشم و گوش و شش داخل شیشههایی به تماشا گذاشته شده بودند. تمام اتاق صحنه نمایشی بود؛ شاهکاری که تنها یک بار در تاریخ دیده خواهد شد.
"به خاطر بادکنک ناراحت که نیستی، نه؟ من که برای تو حتی روحم رو به شیطان فروختم، مگه نه؟ چی شده؟ فکر میکنی واقعی نیست؟ فکر میکنی همه چیز یه کابوسه؟ اوه، عزیزم! کابوس واقعی هنوز شروع نشده..."
چشمان نیمهبازش خندیدند؛ همانند لبهای بیروحی که داشت. دیدن اریک، جز لذتی شیرین نبود؛ لذت دهانی که در طلب نفسی کوچک، باز و بسته میشد؛ هوای گند اندکی میبلعید و این که چگونه... تارهای قلب فرشته مرگ را به لرز میانداخت.
"آه، اریک! همه چیز مثل رویای شیرینی میمونه که من میبینم. چقدر دلم میخواست تو رو ببینم! بالاخره... بالاخره! وقتی که دوباره شیطان رو دیدم، باید ازش تشکر کنم."
قفس انگشتانش باز شدند. اریک ناتوان بر زمین وهمآلود افتاد. سرفههایی توخالی و پرشدت کرد. اشک در چشمان خشمگینش حلقه زده بود. فرشته مرگ بلند خندید؛ «حال غرورت کجاست؟»
آرام، به یکی از قفسهها نزدیک شد و با وسواسی خاص، از بین انبوه ابزارهای بیآبرو، سرنگی انتخاب کرد. داخل سرنگ مایعی به رنگ خون بود؛ انگار از اعماق جهنم، ناپاکترین گناهان را در آن شئ کوچک جا داده باشند. دست به سمت اریک دراز کرد و نالههای او را نادیده گرفت. سوزن آلوده را داخل زانویش، همان زخم خونآلودی که داشت، فرو کرد.
فریاد اریک، اغفالکنندهتر از هر آنچه تا به حال شنیده بود. چشمان مرگ برق زدند. میخواست هر ثانیه این افسون را به خاطر بسپرد؛ انگشتان اریک که روی زمین بیاراده کشیده میشدند، ناخنهای شکسته، خالهای خشکیده سرخ خون روی سرانگشتانش... لذتی که حتی در بهشت یافت نمیشود.
"آرامبخش قوی بود. فقط واسه درد بدن خوبه. منم امتحانش کردم؛ واسه درد زندگی نیست. هر چقدر هم خودت رو غرق این دارو و مواد کنی، نمیدونم چرا مرگ باز اصرار داره من بهش فکر کنم؟"
انگشت اشاره داخل گوشش فرو برد و فشار داد. چهرهاش از احساسی ناآشنا در هم جمع شد و گفت:
"هر ثانیهی نجس! هر ثانیه تو گوشم زمزمه میکنه اریک؛ «زندگی چه معنایی داره؟»"
ناگاه دستانش را گلولهوار مقابل اریک به هم کوبید؛ تنها چند سانتی متر دورتر از بینی او. زیر نقاب با شیطنت خندید و گفت:
"امروز اومدم تا از تو بپرسم، آره؟ امروز! امروز مثل همیشه نیست، اریک. امروز من میپرسم، تو جواب میدی. امروز منم خدای این خونه! منم که..."
لبهایش از حرکت ایستادند. کمی سر خم کرد. به اریک نزدیک شد. گرمای گند دهانش را در چشمان او دمید و با کمی تعجب پرسید:
"همم... چرا گریه میکنی؟ گریه نکن. توی چشمهام زل بزن. نگاه کن من رو! از توی چشمهام بخون که دروغ میگم یا نه. نمیخواستم بهت آسیب بزنم. منظوری نداشتم. آه، عزیزم! پسر خوشگل مامان! گریه نکن."
هق هق ضعیف اریک، در سکوت اتاق بازتاب شد.
آشفته، به اطراف نگاه انداخت؛ انگار به دنبال چیزی باشد. با نیافتن آن، دستپاچه نقاب خود را برداشت. چهرهای عضلانی اما گرد داشت؛ همانند ماری بود که دهان باز کرده باشد. ریش کوتاه سرگردانی داشت و لبهایی با رد زخم فراوان. سوراخی روی بینیاش دیده میشد که بیشتر به سوختگی میماند. در حالی که ناخنش را میجوید، با دست دیگرش به صورت اریک مشت کوبید و فریاد زد:
"دِ گفتم گریه نکن! گریه نکن کثافت! نمیخوام صدات رو بشنوم!"
نفس نفس خسته اریک، آخرین صدایی بود که در اتاق بازتاب شد.
نگاه قاتل روی قاب عکسی گرانبها افتاد. اریک پنج ساله در آن، با لبخندی کمرنگ به دوربین نگاه میکرد. دست راست در دستان مادر داده بود و دست چپ در دستان پدرش. قاتل، نگاه از قاب عکس عقیم برداشت. با انگشتان لرزان سیگاری بیرون کشید. در حالی که سعی میکرد فندک را جرقه کند، به اریک خیره شد و پرسید:
" خواستی تا به حال خدا رو بکشی، اریک، نه؟ آره، آره، نگران نباش. خدا اون موجود ترسناکی نیست که فکر میکنی؛ خدا فقط یه زنه... یه زن! فقطِ فقط یه زن!"
فندک بیروح، هر چند بار هم که فشرده شد، جرقه نزد. قاتل، سیگاری را که روشن نشده بود، زمین انداخت. لعنتی کثیف فرستاد و با دست چهره خود را پوشاند. نگاه شکستهاش از خیره شدن به اریک طفره میرفت. نوک کفشش را روی سیگار بیگناه میکوبید و نفسهایی سنگین و سرد میکشید. تا سه شمرد. نفسش ایستاد.
دست از چهره برداشت. آن لحظه دیگر مرگ نبود؛ تنها مرد افسردهای بود در پس پردهای از اضطراب. اشکهای درشت و محکم از گونه استخوانیاش سر میخوردند و لبهای به شدت لرزانش، به سختی حرکت میکردند تا بازتاب نامی را شکل دهند:
"اریک..."
روی زمین نشست. زانوانش را داخل سینهاش زنجیر کرد؛ مانند کودکی آزاردیده که در خود فرو برود. بینیاش را بالا کشید. با هق هق ضعیفی گفت:
"توی دنیایی که حتی مرگ ارزشش رو از دست داده، تو به من بگو، چرا باید زندگی کرد؟"
سرش را بیشتر داخل زانوانش غرق کرد. آنقدر عمیق که جز رشتههای مشکی و غمزده موهایش، تمام چهرهاش محو شده بود.
"همه فراموش کردند، یادشون رفته که عمرشون چقدر کوتاهه."
به آرامی، سر بالا آورد. گوشه چشمانش سرخ بود. لبهایش برای اولین بار، به لبخندی معصومانه بالا رفتند؛ لبخندی پژمرده بود، انگار که نداند لبخند چیست.
"من... منم میخوام از دنیام لذت ببرم! مثل همه آدمهای دیگه! مگه من چه گناهی کردم؟ جز یه زندگی عادی... هیچی! هیچ آرزویی ندارم. اریک! اریکم! تو... میتونی مرگ رو از سرم بیرون کنی؟"
از عقب رفتن اریک، لب پایینیاش را گزید.
"از من نترس، اریک. از من فرار نکن. از من میترسی چون دنیا این شکلیه. اگر دنیا طور دیگهای بود، هنوز هم از من میترسیدی؟ نه! من ترسناک نیستم. حتی نمیدونی دنیا چه شکلیه! بذار بهت بگم؛ میدونی ترسناک چیه؟"
زانویش را روی زمین کشید و به اریک نزدیک شد. دست روی شانههای خالی او گذاشت و فریادگونه گفت:
"ترسناک آزادی ماست. چیزی وحشتناکتر از آزادی وجود نداره، نه؟ سنگینی مسئولیتی که هر انتخاب به همراه داره... ترسناک یعنی..."
دستانش از شانه اریک سر خوردند. به خون خشکشده و خفه روی ناخنهایش نگاه کرد. چشمانش از احساسی عجیب میدرخشید؛ احساسی که کسی تا ابد نخواهد فهمید، یا که شاید، هر کسی از اعماق روح خود، همواره آن را پس میزند.
"نمیخواستم آدم بکشم. نمیخواستم بار قتل کسی رو به دوش بکشم. ولی..."
چشم از دنیا بست و زمزمه کرد:
"ولی بدون مرگ، چطور میشه فهمید زندگی یعنی چی؟"
مژههایش با لرزشی از هم فاصله گرفتند. احساسات در چهرهاش کمرنگتر از همیشه دیده میشدند. بیروح، روی زمین چهارپا خم شد و خون روی کفش اریک را لیسید. با چشمانی معصوم سر کج کرد و گفت:
"من آدم نیستم. نمیخوام یه آدم باشم. من فقط یه سگم. یه سگ که از این دنیای نجس هیچی نمیدونه. من رو قبول کن، آره؟"
اریک به عقب رفت. سرخ شده بود. نفسش بالا نمیآمد. هین میکشید و اشک میریخت. دست روی دهانش گذاشت و هق زد:
"من هم قراره بکشه. مثل اون پسرهای قبلی... من رو هم میکشه. قراره بمیرم... بمیرم..."
قاتل منجمد شد. فهمید؛ «اینکه هر حرکت اریک، تنها از روی انزجار است.» شدت نگاهش روی او کم شد. در سکوتی نگرانکننده، به زمین نگریست. گوشه لبهایش فرو ریختند. مشت روی زمین کوبید. فریاد زد:
"فکر کردی من کار اشتباهی کردم، نه؟ نه! اخبار رو دیدی، آره؟ همونهایی که جز آگهی مرگ هیچ حقیقتی رو نشون نمیدن؛ تا ده سال دیگه، کدوم یکی از این اخبار یادتون میمونه؟ فقط من به یادتون میمونم، فقط من! فکر میکنی اون پسرها... فکر میکنی ناراحت بودند وقتی به دست من مردند؟ فکر کردی اگر من نمیکشتمشون، چند سال دیگه زندگی میکردند، ها؟ ولی وقتی فهمیدند... وقتی بالاخره متوجه مرگ شدند... آه! بهترین هدیه رو بهم دادند. اون نالههای ضعیف! از وحشت یا غصه نبود، نه، صداشون خفه بود؛ از درد محض که از اعماق روحی بالا میاومد که نهایت لذت آدمی رو تجربه کرده بود."
اریک تا سر حد مرگ میلرزید. فرشته مرگ دست دراز کرد تا موهای او را لمس کند اما... دست پس کشید.
"تو با اونها فرق داری. میدونم. میدونم چون فریادت رو شنیدم. بلندتر، بلندتر، بلندتر، بلندتر، بلندتر! شنیدمش. همین الان هم میشنوم؛ مثل لالایی مادرم که هر شب برایم میخوند. بالاخره تو به این رنج من پایان میدی، نه؟ مادر... آه! یادم افتاد، اریک! مادرت..."
خندهای گلوگیر را نعره کشید. به سختی ایستاد. از شوقی سرگردان میلرزید. اسلحه نقرهای را بیرون کشید. کلید برق را فشرد. تاریکی همانند کبوتری زخمی پر کشید. دو جسم بیسایه،گوشه اتاق آشکار شدند. نگاه اریک، روی آنها افتاد.
"به مادرت سلام کن."
دو جسم شکسته، پدر و مادر او... نگاهشان، خالی از خیال رهایی، به نقطهای دور خیره بود. ردپای اشک و خون، منظرهای خوفناک بود. نفس نمیکشیدند؛ انگار... مرده باشند.
قاتل، پلکی طولانی زد. چرک و چروک چهرهاش شل شدند. افتادند. دوباره، لبخند قاتلی بالفطره را داشت. اسلحه را در دستانش بازی داد. نیشخندزنان گفت:
"زندهاند، آره، اگر بشه اسم این نجاست رو زندگی گذاشت."
خم شد. چهره به چهره اریک چسباند؛ پیشانیاش روی پیشانی او. انگشت اشاره روی لبهای مشتشدهاش گذاشت. آرام زمزمه کرد:
"تو آخرین امید منی؛ آخرین نفسم. از وحشت مرگ دارم میمیرم. دیگه نمیتونم تحمل کنم. اگر از من متنفری، همه رو میکشم؛ خانوادهات رو، تو رو... خودم رو."
آرام و عمیق، به چشمان ناباور اریک خیره شد؛ چشمانی محض که درد را از اعماق روح بالا میکشیدند. ذهن او را میشنید؛ چرا که اریک را همانگونه بینقص میشناخت که خودش را. در ذهنش، به حتم زمین و زمان را به باد فحاشی گرفته بود. هر نسل و جد انسانها را نفرین میکرد که حیوانی مانند «فرشته مرگ» را پرورش دادهاند. میخواست گلوی او را بجود و در خیابانها بیافتد و هر که را دید، زنده زنده بسوزاند و... اما اریک ضعیف و بیقدرت، چارهای جز انتخاب نداشت.
"...باشه."
بازتاب صدای او، تنها کمی بلندتر از لب زدن بود.
فرشته مرگ، نگاهی غمزده به او انداخت. میدانست اریک عزیزش او را قبول نخواهد کرد. از اعماق قلبش، خواهان کسب رضایت او بود؛ پس... پوزخند زد. به سمت جسم مادر و پدر اریک چرخید. چشم تنگ کرد. اسلحه را نشانه گرفت. دستانش ثابت بودند؛ همانند داس مرگی که بیتردید جان آدمیان را میگیرد.
"ولی توی خانواده تو جایی برای من نیست، نه؟"
با بازتاب صدای تیک کوتاهی، اسلحه آماده شلیک بود.
"یکی از این دو نفر باید بمیره."
دنیای اریک آوار شد.
گریههای اریک را نشنیده گرفت. با لحنی گزنده، بعد مکثی گفت:
"سه ثانیه... کافیه؟"
به دور قلب اریک، حس میکرد چیزی زنجیروار چسبیده بود. حالت تهوع داشت. صداهایی تیز در ذهنش میشنید؛ انگار حشرات، در ریشه گوشهایش لانه کرده باشند. فرشته مرگ آهی کوتاه کشید. میدانست؛ که این جواب را خواهد شنید.
"سه!"
حس میکرد چیزی در اریک شکسته است؛ زنجیری که او را به پدر و مادرش وصل کرده بود. سردردی شدید داشت. انبوهی از احساسات پرقدرت درونش منفجر شدند؛ بیحالی، آشفتگی، ترس، گناه، خشم و حتی تسکین. فرشته مرگ این احساسات را خوب میشناخت. میدانست؛ که آنها تنها قسمت کوچکی از تمام احساساتش بودند.
"دو!"
دیگر در چشمانش، اریک چیزی را حس نمیکرد. قدرت تفکر نداشت. به طرزی عجیب، از درون و بیرون خود آگاه نبود؛ بازتاب صدای قاتل را دیگر نمیشنید. خاطراتش آشنا نبودند. وجود دنیای اطراف، آرام آرام، همانند قطرهای رنگی در انبوهی از آب، حل شد.
"یک!"
جسم بیجان اریک، بر زمین افتاد.
چهره فرشته مرگ در هم رفت. لعنت زد؛ به همه چیز! به همه کس!
لعنتی! دوباره. دوباره. دوباره! از دستش دادم. تقصیر من است. زیادهروی کردم. نباید به او انتخاب میدادم؛ تنها درد باید... درد. درد. درد دارد. اگر میتوانستم... اگر میتوانستم به گذشته برگردم، آن مادر زشتش را میکشتم. انتخاب، وحشت دارد و مرگ هم! وحشت مرگ را که سرانجام دامنگیر همه میشود باید خودم برایش انتخاب میکردم. آه که اگر باز شیطان مقابلم ظاهر میشد و در ازای روحم، من را به گذشته میفرستاد باز پیدایت میکردم اریک من! امید دنیای نجس من! حیف... که دیگر روحی ندارم.
صدای دو شلیک، جهانی را لرزاند.