عنوان داستان : او هر شب میآید
نویسنده داستان : پارسا نوروزی
بیخوابی. دوست و رفیق قدیمی من. این حیوان نفرت انگیز! باز سر زده و با لگد در خانه ام را گشوده و مرا در آغوش کشیده است. چهره او هم مانند من است. پر ازغم. پر از درد. پر از هیچ!
موهایش مانند امواج دریا بر صورتش ریخته است و چشمانش را زیر آنها نهان میدارد. چشمان او نیز مانند من از بی خوابی سرخ است و پر درد. چشمانش مثنوی غم هاست. بینی ای کشیده دارد، پر از جوش های سر سیاه و چرکین. صدایشان را میشنوم. درخواست کمک میکنند. فریاد میزنند. کمک.
گونه های فرو رفته ای دارد و ته ریش اش به طرز ناشیانه ای نامنظم است.
آرام از روی تخت بر میخیزم و به سمت کلید برق میخزم. شب از نیمه گذشته است و یکّه تاز خانه، ظلماتِ شب هنگام است. کلید را میفشارم. یکبار. دوبار. سه بار. ناله اش در میآید. فایده ای ندارد. لامپ ها سوخته است. چطور فراموش کرده بودم؟
صندلی چوبی مخصوصم را از زمین بلند میکنم و نزدیک پنجره بر زمین میگذارم. پنجره، دریچه ای به سوی سیاهی شب. خاک گرفته است. عزیزم، دلبندم، چند وقت است خاک های پنجره را نگرفتی؟ خاک های قلبم را چه؟
انگشت سبابه ام را آرم به روی شیشه ها میکشم. شخصی در سرم فریاد میزند: بنویس. بنویس.
ثانیه ای بعد، دستم را میکشم. چه نوشته ام؟ ( او رفته است! )
بدنم شروع به لرزیدن میکند، از سرما نیست. شاید یک موهبت است. دستانم را مشت میکنم و با تمام قدرت به شیشه میکوبم. آرام و روح نواز، خرد میشود.
بی اختیار زمزمه میکنم: ( تمامش کنید. نیرنگ و فریب را به پایان رسانید. )
در میان خرده شیشه ها، تصویری میبینم. چهره اش عبوس است و غم آلود. زیر چشمانش چندین لایه گود افتاده است. اخم لحظه ای از ابروانش دل نمیکند. او من است. دلم برای من میسوزد. چرا که برای او، زیستن در من نهایت بدشانسی ست. بیچاره من، که در من محبوس شده است.
بغضم را قورت میدهم و چشمانم را به ماه میدوزم. زیباست. دستم را به سمت سینه ام میبرم. تکه ای رویا صید میکنم. آنرا در دست میفشارم. دست دیگر را به سوی آسمان دراز میکنم و تکه ای خیال را از دل ماه بیرون میکشم. آه دلبندم. اگر همه چیز را فراموش کنیم، هیچگاه فراموش نخواهم کرد آن روز ها را که با آن لبخند زیبایت، مرا محو خود میکردی و با دستان ظریف و مهربانت، به من دوخت و دوز میآموختی. به تو نگاه میکردم. چشمان قهوه ای ات، موهای شرابی ات، صورت کک و مکی ات، حتی بینی عقابی ات نیز دلنشین بود. هست. تا ابد.
دستانم را باز میکنم. خیال، آرام در مشت من خفته است اما رویا، بی قراری میکند. لبخند میزنم و شروع به پیوند رویا و خیال میکنم. رویا، طعم زهر میدهد. رویای من نه مانند عسل شیرین است و نه مانند گل، خوشبو. رویای من طعم آب فاضلاب میدهد و بوی مردار! رویایم نیز مانند من است. تنها!
اما خیال! راستش ماه مهربانترین شیاد است! به تو لبخند میزند. مستانه تو را میبوسد و خیالی شیرین پیشکشت میکند. آخرین تقلای خلائق برای تزریق اندکی سرخوشیِ کاذب در رگ های بیخون من! یک لبخند بیاختیار، آخر به چه قیمت؟
حاصل کار را، با دقت ورانداز میکنم. یک گردنآویز است. آنرا به گردن میاندازم. زیباست. چیز هایی به یاد میآورم. دیروز بود. نه. شاید هم سال پیش بود! شاید هم ده ها سال پیش! شاید. نمیدانم. اما این خاطره در حال طلوع در ذهن من است. هر ثانیه درخشان تر و واضح تر میشود. چیز هایی میبینم. کودکی ست ریز جثه و بازیگوش. کنار درختی تنومند ایستاده است. چوب های درخت سیاه است. جایی ست شبیه به روستا. مادری میبینم. چادر گل گلی اش را به دندان گرفته و با قدم های سریع به سمت کودک میشتابد. گوشش را میفشارد و بر سرش فریاد میزند: ( مگر نگفتم از خانه خارج نشو؟ دلت میخواهد گم شوی؟ مگر حرف دکتر را یادت رفته است؟ تو آلزایمر داری! میفهمی؟ )
کودک گریه میکند. دلم برایش میسوزد. چه قدر زیباست. شبیه به بوی خوش گل نرگس است در میدان جنگ. یا صدای پیچیدن باد در میان گندمزار.
در چوبی، آرام صدا میکند.
(کیستی؟ )
سکوت میکند و محکم تر از پیش، در میزند.
بر میخیزم و به سمت در میروم. دستگیره را از خواب بیدار میکنم. در باز میشود. سیاهی ست. راهرویی ای پر از تهی که مقصدش خلأ است.
صدایی آشنا به گوش میرسد: او رفته است.
وسوسه میشوم فریاد بزنم و تا انتهای تاریکی بدوم. جایی که خداوند، ایستاده است و با آغوش باز پذیرای من است. اما خود را کنترل میکنم و در را میبندم.
آه. آن چیست؟ یک کپه پشم! آرام کنارش زانو میزنم و با لحنی آکنده از ترحم زمزمه میکنم:
( تو از کجا آمده ای؟ )
پاسخ را شاید از پیش میدانم! من هیچگاه گربه نداشتم. لابد از پنجره آمده است. میدانید، احتمال اینکه از بین کتابهای ورق نخورده ام به دنیای حقیقی جهیده باشد، زیاد نیست.
شاید هم بخشی از رویاست. آه. رویا. داشتم فراموشش میکردم. رویایم، حقیقی ترین رویای جهان. رویای تنهایی!
کمی که فکر میکنم، به نظرم، نیز منطقی ست که از بین موهایم بیرون پریده باشد.
چشمانش در تاریکیِ رعب آور خانه، به سان خورشید میدرخشد. به من نگاه میکند. حیوان زبان بسته! از من نمیهراسد. با پررویی به چشمانم، دل باخته است!
سرم را به چپ و راست تکان میدهم. نفس عمیقی میکشم و زمزمه میکنم: ( کاش میتوانستی سخن بگویی. آنگاه شاید اینقدر تنها نبودم!)
گردن آویز، که گویی حال عضوی از بدنم شده است، شروع به تپیدن میکند. آنرا در دست میفشارم. نیمه شب تاریک ذهنم، درحال بار بستن است که جای خود را به نور سحرگاهان دهد. بازتاب خاطرات است یا یک توهم؟ دو جوان را میبینم. یکی دختر است، یکی پسر. دست در دست هم دادند و در حال دویدن اند. دختر، موهای شرابی دارد، صورت کک و مکی و لباس پرستاری. عینکی به چشم دارد که باعث میشود نتوانم رنگ چشمانش را درست تشخیص دهم، اما ظاهراً قهوه ای ست. یحتمل پرستار است. پسر، موهای آشفته دارد و لباسِی رنگ و رو رفته. پژواک قدوم آنها، ساختمان را به لرزه در آورده است. راهرو های سراپا سفیدپوش را، یکی پس از دیگری به تاریخ پیوند میزنند. فریاد دیوار ها و دالان ها به آسمان میرود. صبر کنید. مارا نیز با خود ببرید. صبر کنید. در آهنیِ ساختمان باز است. بی درنگ از آن عبور میکنند و پای بر دنیای آزاد میگذارند. پسر، لحظه ای به عقب نگاه میکند. ساختمان ۶ طبقه و کاملا معمولی ست. بر روی تابلوی سفید نصب شده بر آستانه ورود، با دستخط بسیار ناخوانا نوشته است: آسایشگاه بیماران روانی!
گربه سرش را خم میکند و به من پوزخند میزند.
( او رفته است! )
خود را به عقب پرتاب میکنم. گربه نیز! پلک میزنم. یک. دو. او کجاست!؟ آن حیوان در کدام سوراخ پنهان شده است؟ فکر نمیکنم انسانی وجود داشته باشد که گربه سخنگو را سعادت و خوش شانسی ننامد! اما وضع من خراب تر از آن است که سعادتم را در گروی یک گربه ی وراج ببینم.
در آرام گشوده میشود. فریاد میزنم. جیغ میکشم. صورتم داغ شده است. گردنم خیس عرق شده و لباس های نازکم به تنم چسبیده است. خداوندا. باز هم او! پیکری ست سراپا سفید پوش و وهمآلود. موهای شرابی اش، لَخت بر پیشانی اش فرو میریزد و با قدوم سنگین به پیش میآید. با چشمانی پر از تاریکی به من نگاه میکند. صورتش کک و مکی ست و بینی ای عقابی دارد. خودم را جمع میکنم و زانو هایم را در بغل میفشارم.
روح است. آری من میدانم روح است. ولی روحی دروغگوست! چرا که هر بار به خانه ام میآید، با لحنی اغواگرانه میگوید: ( منم. عزیزم، لطفاً نترس. داروهایت را آورده ام. شکر خدا داری خوب میشوی. ) تقریبا هر شب...!