عنوان داستان : جنایت در کوهستان
نویسنده داستان : فاضل آقا بابایی
به روحم سوگند که این کریه ترین داستانی است که نوشته ام، وآن را از بی تفاوت ترین پیرمرد دنیا شنیده ام، آن هم زمانی که برای استراحت کوتاهی در تابستان به سفر کوهستانی ای رفتم.
میان شلوغی آدم ها، در حاشیه یک روستای برهوت که اطرافش با صخره ها و درختان راش قطور آراسته شده بود، یک خانه نوساز جا خوش کرده بود، خانه ای با بلند ترین دودکش روستا که به سبک معماری قرون وسطی علم شده بود.
پیرزنی در حیاط سیمانی خانه نشسته بود.
موجودی ملخ مانند با روحی غم زده که شکم چربی بسته اش بر زیر گردن قناس و کله ای کوچکش سوار شده بود. شمار مرض هایش از موهای کم پشت اش بیشتر بود، موهای که کلاه بافتنی کثیفی آن ها را می پوشاند.
چشم هایش حال جنازه داشتند ولی پوستش از صدقه سر مرض قند همچنان درخشنده بود. زیر شلوار زوار در رفته اش دو پای چروکیده با جوش های چرکی ورم کرده ای جاساز کرده بود، دندانی در دهانش نبود اما لب های سفیدش از دور به دندان مانند بود. شدت احوال ناخوش اش از زردی وحشتناک پس کله اش نمایان بود. بی حرکت و ساکت به نظر میرسید اما در اعماق آشفته ذهنش زنگوله های سرنوشت جیلینگ جیینگ صدا میکردند، زنگوله های که تمام خاطراتش را له کرده بودند، به جز یک اسم: (( امیر ))، فرزند ناخلفی که هنوز هم با تمام ملامت های زندگی عاشقش بود، فرزندی که چند ساعت پس از هر رفتاری که میکرد، بار دیگر در ذهن پیرزن تداعی کننده خاطرات خوش میشد. به جز امیر، قلب گرفته اش آکنده از نفرت نسبت به تمام ریز و درشت های زندگی بود، دیدن خوشی های پیرامون اش با واقفی بر اینکه دیگر از هیچ یک از آنها سهمی ندارد برایش زجرآور بود. زجری که پاشنه به بیخ گلویش می گذاشت و بغض نترکیده ای بر آن میشد.
اغلب اشک در چشمانش فوران میکرد اما قطره ای از آن هم بر گونه ترک خوده اش جاری نمیشد. ذهن اش کوچک تر از آن شده بود که توان حرف زدن داشته باشد. زنی که نتواند حرف بزند دق میکند، او هم دق کرده بود اما روح سمج اش دست از سر جسم خسته اش برنمیداشت، گاهی تمام روز را بر همان سیمان ها دراز میکشید و به آسمان بالای سرش خیره میماند، اما کی میتواند بگوید که از آن حیاط فلک زده به کجا ها که نمیرفت؟!
تخیلی که گاهی خورشید آسمان را برایش لامپ مهتابی خانه نقلی و سوخته اش میکرد. برش های از یک ریسمان پیوسته خاطرات خوش، که از دست رفته بودند...
توهماتی که آنقدر جلو میرفت تا به بن بست حافظه مغشوش پیرزن برخورد میکرد، با آن برخورد ابتدا خارشی در انگشت های اشاره اش حس میکرد، خارشی که رفته رفته همچون سیلابی تمام تنش را در بر میگرفت و انگار که مرده باشد موریانه ها او را در احاطه میکردند، سپس استفراغ
زردی از فک لقش بیرون می پاشید، ته مانده استفراغ در گلویش می ماند و نفس اش را بند می آورد که اجازه از هوش رفتنش را به او نمیداد.
در میان همه این ها تصور ذهنی یک دختر نرم و لطیف که پسرش را میبوسد در حالی که او در گوشه ای جان میدهد مقدمه یک تب بود.
این صحنه ای بود که آن زن اندوهگین اندکی پس از مرگ همسرش و خاموش شدن شعله های آتش خانه یشان شاهد آن بود. آتشی که باعث اش خود آن مصیبت زده بود.
بدین صورت بود که نفرت شومی از سارا دوست دختر فرزندش در قلب خسته ای رنجیده اش لانه کرده بود.
پس از سوختن همسر و خانه اش، دنباله ای از اتفاقات دست به دست هم دادن تا پیرزن روز به روز به انزوای شدید تری کشیده شود.
امیر کم به خانه جدیدشان می آمد، اغلب ساعات خود را صرف کار میکرد، اما تلاش های برای بیرون کشیدن مادرش از وضعیت رقت انگیزاش میکرد که بی فایده می ماند و گذشته از آن، از آن جا که پسر سعی نمیکرد در این کار از محبت مایه بگذارد، بلکه حرف هایش همراه با کلمات خشن و ضربه های دردآور به پوست مجروح پیرزن توام بود، باعث میشد که ذهن کم رمق اش روز به روز به هالهی مرگ نزدیکتر شود، در کنارش کاسهی دلش از نفرت و خشم لبریز شود، خشمی که هیچگاه دامان پسرش را نمیگرفت، آخر از آن مادر ها نبود که بتواند قید عشق به دردانه اش را بزند، به علاوه حافظه کم کارش چندی بعد هر جنایت پسر، خاطرش را از عقل
پیرزن محوه میکرد. اما بازتاب نفرت خود را سوی سارا میگرفت. چشم های ورقلمبیده، ابروهای سنگین و صداهای عجیبی که به شدت افزایش میافت.
در ابتدا وقتی این اتفاق می افتاد،امیر در تلافی، خشم خود را با خرواری ضربه که به سر و کله ای او فرود می آورد فرو می نشاند، حالا بماند که این ضربات تا چه حد دردناک بود اما یک قطره اشک هم از پیرزن جاری نمیشد، فقط زوزه کشان بر روی زمین غلت می خورد. اما پسر شیطان زده اش راه های دیگری را پیشه میکرد و آن قدر به پیرزن سخت میگرفت که در آخر به تنش لرزه می افتاد، از حال میرفت و بیماری هایش دوباره عود میکرد، سپس امیر دست از سرش بر میداشت
و زیر لب با لحنی هرسان خدا را طلب میکرد.
روزی که شبش بلندترین شب سال بود، امیر و سارا برای گذراندن یلدا در چمن های بکر ارتفاعات، در چهل کیلومتری روستا آماده میشدند، که ناگهان سارا شروع به اصرار همراه کردن پیرزن با خودشان کرد، ابتدا با بهانه گیری های امیر مواجه شد اما در نهایت حریف او شد و زن را مبحوس در صندلی چرخ دارش به عقب ماشین چپاندن و به طرف مزارع راه افتادند. چندی بعد در حالی که سیاهی شب کم کم به پرتو های آفتاب چیره میشد آن سه نفر بر روی زمین اباد و پرتگاه کم نظیر آن پیشه زار اتراق کرده بودند. سارا و امیر در حال خوش و بش با هم بودند و ویلچر زن را به جهت مخالف و پشت به خودشان چرخانده بودند، دقیقا رو به زاویه خفناک دره تاریک پرتگاه.
ماه درخشش میگرفت که امیر سیخی از کباب تدارک دیده خود را به دست گرفت و به طرف پیرزن حل داد، سیخ حتی به دستان بی حال پیرزن هم نرسید، پیرزن با مکافات تمام فقط قادر به طی کردن مسافت خیلی کمی با پاهای خودش بود اما گرسنگی که او را تحریک کرده بود باعث خیزش او به سمت سیخ شد و بالاخره پس از تقلا های ننگین به آن تکه گوشت دست یافت.
امیر در همین حال چشم از چهره پیرزن برنمیداشت، چهره ای که با پلک های سریع و لرزش فک ها زشت تر هم شده بود و همینطور که پسر به او نگاه میکرد نفرت بی پایانی را نسبت به او حس میکرد. در میان نگاهش مادرش را نمی دید بلکه موجودی تنفرآلود که از صلیب مرگ آویزان باشد ولی همچنان نفس بکشد را می دید، عامل دردسر و بدبختی خود را میدید، به خاطر وجود او بود که پدرش زیر حرارت چوب های کهنه جان داده بود، و به خاطر او بود که سارا که در گوشش را با حرف های رمانتیک و عاشقانه پر کرده بود همان ابتدای رابطه به او گفته بود: ((عزیزم، من همه
جوره عاشقتم ولی ظفت و رفت یه علیل ماتم زده کار من نیست، اگه تصمیم به جلو بردن رابطه ات با من داری باید از شرش خالص شی، موضوع اینکه که اگر سر تا پاشم طلا بگیری من بازم نمیتونم قیافه ترسناکش رو تحمل کنم، به جون خودمون که اون از شیکم شیطون بیرون اومده،
بعضی وقتا که نگاش میکنم احساس میکنم روح شیطان تو جلد ضعیفش منتظر فرصته که سرت رو زیر آب کنه، همیشه احساس میکنم هر لحظه ممکنه بپره و کارمون رو یسره کنه))
همان طور که امیر پیرزن را دید میزد سارا به کنار گوشش نزدیک شد و پچ پچی را شروع کرد.
گفت و گویی طولانی بین آن ها رد و بدل شد که امیر با صدای لرزان گفت: (( اگه گیر بیوفتیم چی؟)) (( اگر کسی از قضیه بو ببره چی؟)) هوا سرد بود اما نمیشد تشخیص داد لرزش تن امیر از سرما هست یا ترس...
+ ((گیر نمی افتی، کسی تو این دره خراب شده نیست...))
+ (( اصلا ببین : کممممک!! کمممک!))
چند لحظه هر دو سکوت کردند و منتظر ماندند، سپس سارا گفت:(( دیدی؟ خیالت راحت شد؟ کسی این طرافا نیست!))
امیر به چشم انداز خالی از آدم بیشه زار نگاه کرد، سنگینی هوا هر لحظه بیشتر میشد که خفگی نفس گرم امیر را شعله می داد، گوله های سیاه ابر در یک دیگر می غلتیدن، در جلوتر لکه های تیره باران به چشم میخورد و مه نمناکی کم و بیش فضا را آکنده کرده بود.
سارا بار دیگر ادامه داد: (( فکر میکنی قراره چی جزء درد و تشنج از این زندگی نصیبش شه؟ اون قدر به مرض هاش اضافه میشه که بالاخره کرم های شکمش، روده های خامش رو به تاراج میبرن و یه روز که هیچکس خونه نیست اونو زنده زنده میخورن))
پیرزن بی چاره خیره به سیاهی پیش رویش، از صداهای پشت سرش از نیت پسرش آگاه شده بود؛ درحالی که اشکش سرازیر بود ناله های نامهومی سر میداد.
امیر در خود احساس میکرد که بی اختیار به سوی گرداب افکار شیطان کشیده میشود.
شبی ترسناک بود، باران شدت گرفته بود و تقریبا همه جا را خیس کرده بود، صاعقه همچون انفجار خورشید بر مزارع کوهستان میکوبید و برگ درختان، خش خش کنان در یک دیگر میلولیدن.
امیر از صندوق ماشین طنابی بیرون کشید و با نیتی خصمانه آن را به دور مشت خود پیچ داد و بی درنگ از پشت به پیرزن نزدیک شد، پیرزن همچنان خود را بر روی زمین میخزاند و تقلا میکرد که پسر با جستی چابکانه طناب را به دور گلوی مادر خود حلقه کرد وآنقدر به فشار گرفت که صدای سایده شدن پوست زنک بلند شد.
پیرزن شصت و خورده ای ساله در آخرین لحظات زندگی خود جیغ گوش خراشی سر داد، چهره پسر از میزان فشار قرمز و از تمام وجودش عرق چکه میکرد.
کمی آن طرف تر سارا با سرخوشی تمام پتوی سبزی را آماده بر روی زمین پهن کرده بود...
در همین صحنه پیرزن چشمان بی نوای خود را برای لحظه ای به روی هم گذاشت، لحظه ای که به اندازه یک ابدیت طول کشید.
آقای فاضل آقابابایی عزیز، سلام. چه خوب که از نوجوانی نوشتن داستان را شروع کردهاید. امیدوارم در این راه مصمم باشید و به زودی داستانهای بیشتری از شما دریافت کنیم.
یادداشتم را از عنوان شروع میکنم که ویترین داستان است و قرار است مخاطب را به خواندن متن تشویق کند. «جنایت در کوهستان» اسم خوبی است، اما از میانهی داستان مخاطب متوجه میشود که قرار است بلایی سر پیرزن بیاید و همین تعلیق متن را از بین میبرد. عنوانهایی از این دست مناسب داستانهای بلند یا رمانهای پلیسی کاراگاهی هستند که اگر مخاطب از اینکه قرار است جنایتی اتفاق بیفتد باخبر میشود، اما جنایت به دنبالش معمایی دارد که تعلیق متن را تا پایان حفظ میکند. پیشنهاد میکنم در بازنویسی عنوان دیگری برای داستان انتخاب کنید که هم چیدمان جذابی داشته باشد هم تعلیق متن حفظ شود.
داستان با این عبارت شروع میشود: «به روحم سوگند که این کریهترین داستانی است که ...» چرا داستان باید با چنین جملهای شروع شود؟ چرا نویسنده باید از همان آغاز بخواهد داستان و شخصیتهاش را قضاوت کند و در موردشان نظر بدهد؟ چنین عبارتی مخاطب را پس میزند. مخاطب امروز دوست دارد خودش به شخصیتها نزدیک شود و برداشت خودش را از آنها داشته باشد. دوست دارد خودش متن را تا پایان بخواند و نتیجهگیری کند. اگر میخواهید مخاطب داستانتان را راضی نگه دارید و به او فرصت بدهید که برداشت خودش را از داستان داشته باشد، جملات آغازین متن را حذف کنید. اینکه نویسنده میگوید این داستان را از زبان پیرمردی شنیده و دارد برای مخاطب بازگویش میکند جایی در این داستان ندارد.
داستان کوتاه همانطور که از اسمش پیداست باید کوتاه باشد. در این مجال کم، نویسنده جایی برای توصیف و تشبیههای زیاد ندارد. باید حرفش را مختصر بگوید، کم اما کافی. یک پاراگراف توصیف پیرزن و ظاهر و احوالاتش، نهتنها متن را دچار اطناب کرده. بلکه شروع خوب و درگیرکنندهای برای این داستان نیست. در متنی با این حجم کم دادن چند نشانه از پیرزن کفایت میکند. مخاطب میتواند تصویر او را در ذهن مجسم کند و روایت را همراه با راوی دنبال کند. اینکار نهتنها از ایستایی داستان جلوگیری میکند بلکه به موجزتر شدن متن هم کمک میکند.
داستان وقتی موفق است که برای مخاطب باورپذیر باشد. یک وقتهایی نویسنده از یک اتفاق که در جهان واقع افتاده مینویسد و مخاطب باورش نمیکند. نویسنده ادعا میکند این اتفاق افتاده و او فقط روایتش کرده. این که اتفاقی در جهان واقع افتاده یا نیفتاده برای مخاطب مهم نیست. مهم این است جهان ممکنی که بستر داستان نویسنده است باورپذیر شده باشد. شخصیتها و اتفاقات داستان را باور کند. برای باورپذیری این همه خشم و کینهی امیر از مادرش باید نشانهای به مخاطب بدهید که امیر و خشمش را باور کند. راوی میگوید پیرزن در کشته شدن شوهرش و سوختن خانه مقصر بوده. چرا؟ دلیلش را با مخاطب در میان بگذارید. دلیلی که مخاطب قصیالقلبی پیرزن را در آن اتفاق ببیند و به امیر حق بدهد که نمیتواند مادرش را ببخشد، اما اگر پیرزن ناخواسته باعث مردن شوهرش شده، از اشتباه یا سهلانگاریاش به مخاطب بگویید تا بفهمد با چه پسر نمکنشناسی در داستان طرف است. اگر قرار است همهی این اتفاقات زیر سر سارا باشد، سارا را برای مخاطب باورپذیر کنید. بسازید زنی را که قرار است باعث کشته شدن پیرزنی توسط پسرش بشود. این داستان میطلبد که رابطهی علت و معلولی درش رعایت شود و همین به ساختهشدن شخصیتها و باورپذیری روایت کمک میکند.
آقای آقابابایی عزیز، نوشتن راه دشواری است، اما اتفاق خوب این است که شما راهتان را زودتر از دیگران انتخاب کردید پس زودتر از بقیه میتوانید به موفقیت برسید به شرط آنکه تکنیکهای داستان کوتاه را بشناسید و به درستی در داستانهایتان استفاده کنید. پیش از پرداخت، طرح داستان را روی کاغذ بکشید و و تمام جزئیات را مشخص کنید. امیدوارم در فرصت مناسب به سراغ «جنایت در کوهستان» بروید و اشکالاتش را برطرف کنید. این داستان شایستگی آن را دارد که به موقعیت بهتری برسد.
بخوانید و بنویسید و باز هم برای ما داستان بفرستید که مشتاق خواندن هستیم.