عنوان داستان : قابیل
نویسنده داستان : فاطمه عرباسدی
ازامامزاده هفت دخترونِ عودلاجان تا آخر پامنار تمام فکرو ذکرش پیِ بار زعفران بود. هزار بار شور به دلش ریخت که نکند یعقوب را دوباره بگیرند و سرمایه دهسالهی خودش و برادرش به هوا برود. موقع شام با چهرهای درهم کشیده زل زد به یکی از گلهای سفره . با عصبانیت نمکپاش را داخل دستش فشار میداد. ذهنش میدان جنگِ کفر و ایمان شده بود. صدای زنگ ساعت دیواری که بلند شد نگاهی به ساعت انداخت : چه زود ساعت دوازده شد. به این اندیشید که باید دیگر رسیده باشند. بار زعفرانِ فَلّه را به سفارش شرکتی خارجی به مرزهای غرب فرستاده بود. گمرک، بار را به دلیل فلّه بودن قاچاق اعلام کرد و ماشین و راننده را توقیف کرد. اسماعیل، برادر خانمش، آنقدر توی دلش را خالی کرده بود که اگر نبود واسطهگری سید مجتبی ، معلوم نبود چه بلایی سرخودش میآورد.
حال پریشانش همسرش را نگران کرد. لعیا همانطور که قاشق لوبیاپلو را به سمت دهانش میبرد، زیرچشمی عبدالجبار را میپایید:
_ عبدالجبار جان، غذات یخ کرد! نمکش هم خوبه ها جبّار جان!
جبار سرش را بلند کرد . نمک پاش را کنار بشقاب رها کرد زل زد به چشمان نگران لعیا :
_ اینها نمیخوان بندههای بدبخت بیچاره به جایی برسن. خداهم خدای ایناست...اصلا به نظر تو خدا وجود داره؟
لعیا برای لحظهای جویدن لقمه را رها کرد و با تعجب و نگرانی به جبار خیره شد.
جبار باز هم تکرار کرد:
واقعا دارم میگم به نظر تو با وجود اینهمه کثافت کاری، اصلا موجودی به اسم خدا هست؟ با کف دستش روی میز کوبید طوری که قاشق از توی بشقاب بیرون پرید.لعیا جاخورد... در خودش لرزید.
صدایش را بالا برد :
اگه هست چرا ما رو نمیبینه! من میگم تموم اینها چِرته . همهش ساخته و پرداخته همین سرمایه داراست! اینها واسه ما بدبخت بیچارهها خدا میتراشن ، برامون ازخدا و قانون و قدر و قیامت میگن که مبادا خبط و خطایی کنیم ولی خودشون چنبره میزنن روی دنیا و با رگ و ریشهشون دنیا رو میچَرَن .
لعیا لقمه را جویده نجویده قورت داد و در دَم به سرفه افتاد.
جبار با عجله لیوان آبی برایش ریخت . خودش را به آنطرف میز که همسر باردارش نشسته بود رساند و با احتیاط چند ضربه بین دو کتف لعیا زد. آب را با دستانی لرزان به لعیا داد:
_من دیگه بُریدم لعیا!
لعیا نفسی تازه کرد و با صدایی گرفته گفت:
همهچی درست میشه جبار جان! آفتاب که فقط به نوک کوه نمیتابه!
خدای ما بیچارهها هم بیداره، ما رو میبینه.
جبار سرش را روی شانهی افتادهی همسرش که حالا پهنتر دیده میشد گذاشت و هایهای گریست: آی خدا..خدا..خدا!
لعیا دستانش را روی صورتِ خیسِ جبار گذاشت و گفت : من دلم روشنه جبار! پنجاه تومن نذرِ هفتدخترون کردم ، ایشالا اگه بار رو گمرک آزاد کنه یه روز با لیدا میرم نذرمو ادا میکنم. واسه درست شدن کارِت هم همین امامزاده حاجتمونو داد، یادت که نرفته؟
نصفه شب بود که جبار ،هراسان از خواب پرید. چشم ریز کرد تا عقربههای ساعتی که روی میزتوالت بود را خوب ببیند. ساعت دو نیم بود. جیرجیرک ها زده بودند زیر آواز. با دعوای چند گربه روی ایرانیتِ انباری همسایه، سکوت شبش پاره شد. نیمخیز، نگاهی به چهرهی همسرش انداخت که خیلی آرام خوابیده بود. خواست ببوسدش اما نزدیکای صورتش، منصرف شد.
آرام از تخت پایین آمد.
گوشیاش را از روی میز برداشت و به سمت آشپزخانه رفت. شبِ گرمی بود. یک لیوان شربت آلبالو برای خودش آماده کرد. همانطور که شربت را میخورد پشت میز ناهارخوری پیامهای گوشیاش را چک کرد. پیام اول و دوم تبلیغاتی بود. پاکشان کرد. پیام سوم از یعقوب بود:
سلام جبارجان! با وساطت حاج آقا مجتبی بار رو گمرک آزاد کرد ما تو راهیم و داریم میآییم.
نفس راحتی کشید. دستانش را بالای سرش برد و خدا را شکر کرد: خدایا مرامتو شکر!میدونستم که هستی، که ما رو هم میبینی! حاج آقا مجتبی که سید مجتبی هم صدایش میزنند کامل مردی از اقوام پدری لعیاست که در گمرک آشنایانی دارد. بازنشستهی فرهنگی است و سرگرمی اینروزهایش صادرات واردات است.
به سراغ پیامهای بعدی رفت.
پیام چهارم از اسماعیل، همراهِ یعقوب بود:
سلام آقاجبار ! حال و احوال! آقا یعقوب نرسیده به عوارضی ساوه یک تصادف کوچیک کرد بردمش بیمارستان نگران نباش!
قلبش ضربان گرفت. سریعا شمارهی اسماعیل را گرفت.
بوق..بوق..بوق.. بعد از کلی زنگ خوردن رد تماس شد. دوباره و سه باره زنگ زد. اینبار سریعتر رد تماس میشد. دلش شور بدی برداشت . به یعقوب زنگ زد:
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
_لعنت به این موبایلها..لعنت.
خواست با مشت روی میز بکوبد که یاد لعیا افتاد. صورتش را با دستانش پوشاند و با صدایی خفه شروع کردبه گریه کردن.
دیگر عقلش به چیزی قد نمیداد. ناگهان گوشیاش لرزید. اشکش را با پشت دست گرفت. اسماعیل بود. پیامی را فرستاده:
یعقوب حالش خوب بود ولی یکهو حالت تهوع گرفت و تشنج کرد دکترها بردنش که از مغزش عکس بگیرن.
زنگ زد به اسماعیل و آدرس بیمارستان را گرفت.
خواست یواشکی از خانه خارج بشود که لعیا بیدار شد:
ساعت چنده؟کجا میخوای بری جبارجان؟!
_ اسماعیل پیام داده یعقوب تصادف کرده، گفتم برم ببینم حالش چطوره! تو نگران نباش برو بگیر بخواب.
لعیا با نگرانی صورتش را گرفت:
واای..چرا؟ ..کجا تصادف کردن؟ با چی ؟
_ اسماعیل گفت موقع پرداخت عوارض یه ماشین که داشته دنده عقب می اومده ،یعقوب رو ندیده، زده بهش..نگران نباش میگه شکستگی نداره یه ذره حالت تهوع داره..برم ببینم چیه! اینطوری خودمم بهتر تو جریان قرار میگیرم.
دستانش را دوطرف صورت لعیا گذاشت و گفت مراقب خودتو کژالَم باش. در خانه را که بست، قلب لعیا ضربان گرفت. یک دستش را روی قلبش و یکی را روی صورتش گذاشت، همانجاهایی که جبار بوسید و رفت.
تمام طول مسیر به برادرش یعقوب فکر میکرد. به اینکه فقط به خاطر عبدالجبار ، برادر بزرگش،حاضر شده بود کُلّ سرمایهاش را زعفران فله بخرد. شرکتِ عربی از طریق ایمیل به شرکتشان سفارش زعفران فله داده بود. جبار برای اینکه اوضاع زندگی برادرش بهتر بشود به او پیشنهاد داد که او هم سرمایهاش را در این کار بیندازد شاید از قِبَل این سفارش بتواند بارش را ببندد.
ساعت پنجِ صبح بود. پیامی با این مضمون به پلیس راه ارسال شد. جوان بلند قامتی با تیشرت سفید و شلوارِ جین وسط آزادراه همت ، قصد خودکشی داره.
باد میآمد و موهای خرمایی جبار را از روی گوشش جدا میکرد. هیچ حسی در چهرهی جبار با آن گونههای استخوانی دیده نمیشد. هر ماشینی که از کنار جبار عبور میکرد بوق ممتدی میزد. برخیها فحش و ناسزا میدادند.جبار در جواب بوقها فریاد میزد که: من قابیلم..قابیل...
وقتی که در بیمارستان اسماعیل به جبار گفت: یعقوب ضربه مغزی شد و درجا فوت کرد، دنیا برایش تمام شده بود. او خودش را باعث مرگ برادرش یعقوب میدانست.