عنوان داستان : مکافات کدام جنایت؟
نویسنده داستان : ناصر نیکبخت
اولین بار بود ،شاید هم اخرین بار انگار همین دیروز بود کنار شومینه ی اتاق زیر شیروانی لم داده بودم و برگه های اخر جنایت و مکافات را میخواندم که یکهو محبوب در نزده امد تو محبوب تنها زن الاشت بود که لباس محلی
نمیپوشید وبا همان لباس هایی که دختر قرطی های تهران میپوشند امده بود الاشت و در اصل محبوبه بود ولی پدرم همیشه محبوب صدایش میکرد. نزدیک غروب بود ،و اتاق در نور ضعیف لامپ چشم را خسته میکرد. اتاق،سرد شده بود چرا که اتش شومینه تمام شده بود و میخواستم اول جنایت و مکافات را تمام کنم و بعد شومینه را اتش کنم.
من که روی شکم خوابیده بودم بلند شدم؛ و روی لبه ی تخت نشستم محبوب چیزی نمیگفت و فقط داشت نزدیک تر میشد اما سایه اش در اتاق کم نور از خودش چاق تر به نظر میرسید ،پاچه های شلوار چسبانش را کمی بالا زده بود وساق هایش سفید نبود؛یک طوری زرد بود یک زرد خوش رنگ،از همان هایی که فقط یکبار ،در مجله ای که روی جلدش درشت نوشته بود "پِنت هاوس"یا چیزی شبیه این، در اتاق دایی کوچیک دزدکی دیده بودم. نسیم خنکی توی اتاق پیچید وانگار بوی عجیبی را در اتاق زنده کرد وقتی محبوب امد به این خانه حتی دیگر بوی مادرم هم در خانه حس نشد، مادرم انگار خودش هم میدانست وقتی که زنده بود هم می گفت: مادر، اگه من بمیرم پدرت زود یه زن بابای تر گل و ور گل برات میاره.
ومن میگفتم : مادر کی فردا رو دیده ،حرف مردن رو نزن دیگه.
راست میگفت مُرد و پدرم تا چهلمش هم صبر نکرد؛ ولی چیز هایی که بعد ها من فهمیدم را مادرم هرگز نفهمید، که محبوب معشوقه ی پنهانی پدر بوده و مرد وقت هایی که مادرم کت اش را روی دوشش میانداخت و سر مادرم را شیره میمالید که مسافرت کاری است و اگر نروم فلان پول از دست
میرود وهزار کوفت و زهر مار دیگر،در اغوش گرم زنی میخوابیده که هر بار وعده ی صیغه اش میداده، و لابد مادرم کم بود می خواسته اسمش را پشت شناسنامه ی یکی دیگر هم بیاندازد، و چه فرصتی بهتر از مرگ مادرم اما من از وقتی که شصتم خبر دار شد دیگر هیچ وقت بابا صداش نکردم چون همیشه احساس میکردم یک جورایی حق مادرم خورده شده، این او بود که با نداری ها و سختی های زندگی ساخته بود نه محبوب ، محبوب که رسیده بود سر سفره ی آماده، در این فکر ها بودم و چشم هام با اینکه باز بود اما چیزی نمیدید، تا اینکه گرمایی در گوش هام حس کردم، و بعد که به خودم امدم محبوب را در پیش رو دیدم، که دست هاش را روی گوش هام گذاشته بود و انگار آتش داشت از دست هاش توی گوش هام سرازیر میشد، و سرش را کمی پایین آورده بود تا چشم های مرا ور انداز کند،درست مثل کشتی گیری که وسط تُشَک حریف بطلبد اما لابد یک کشتی گیر زن را
میشد راحت زمین زد؛ ان موقع بود که چشم هایش را دقیق تر دیدم چطور ممکن بود چشم های زنی را که دو ماهی میشد که در خانه ی ما بود ندیده باشم چشم هایش رنگ غریبی داشت یا ان روز این طور به نظر میرسید؟ انگار نقاشی رنگ سبز و ابی را هم زده بود و بعد چشم هایی خسته و در عین حال شهوت انگیز را روی صفحه اورده بود، با این تفاوت که صفحه صورت زن پدر من بود، اما صورتش اساسا نشانی از اضطراب یا ترس نداشت ؛ این من بودم که کف دست هام عرق کرده وبود زبانم سنگین شده بود.
چیکار میکنی محبوب؟
وبعد دستش را روی لب هام گذاشت و با صدای نازکی گفت :
اروم باش فعلا به مقصد فکر نمیکنم دارم از مسیر لذت میبرم.
و بعد سرم را به سینه اش چسباند و دیگر من نفهمیدم چه شد چیزی که حس می کردم این بود که چند لحظه بعد جنایت و مکافات داشت زیر دست و پای من و محبوب که مثل مار ها هنگام جفتگیری به هم میپیچیدیم له میشد و فقط صدای محبوب بود توی اتاق که بغل گوشم میگفت: دوست دارم عزیزم ،دوسِت دارم.
و من اصلا گوشم به این حرف ها بدهکار نبود، اما چیزی که نمی فهمیدم این بود که چرا در ان لحظات مادرم را به یاد میآوردم، شاید به این خاطر بود که داشتم با کسی میخوابیدم که همان کار هایی را میکرد که مادرم ؛غذا میپخت، ظرف میشست ،و لابد شب را در کنار پدرم میخوابید؛ولی او که مادرم نبود، و پدرم را به جای خودم در همان حالت آیا پدرم هم وقتی با محبوب میخوابید لبانش را میبوسید و محبوب کمر او را هم مثل کمر من چنگ می زد؟ ان وقت من حتی یک لحظه به درست و غلط بودن این کار فکر نکردم حس یک انتقام داشت از درونم شعله میکشید اما انتقام از کی؟ از محبوب؟ از پدرم؟ یا از خودم ؟ ولی نمیدانم چرا هر موقع به فکرش میافتم، انگار خودم نبوده ام که این کار هارا میکرده . انگار از دید یک دوربین در گوشه ی اتاق دارم همه چیز را میبینم پسر هفده ساله ای که هنوز حتی پشت لبش سبز نشده صورت سفیدش سرخ شده و موهایش عرق کرده روی پیشانی اش چسبیده بود؛ وته ته اش در حمام به خودش ور رفته بود، که ان هم در نهایت به عذاب وجدانی ختم می شد که حتما یک سرش معلم پرورشی بود و زن بیست وهفت هشت ساله ای که میخواست هر چه هست ونیست را از پایینش ببلعد،چیزی که میشد فهمید تنها گرمای تن محبوب بود ، و من که تنم در تن محبوب غرق شده بود اما محبوب یکهو بلند شد نه نباید بلند میشد اصلا چرا نشسته بود که بخواهد بلند شود، محکم تن اش را چسبیدم و بعد ارام توی گوشم گفت : ولم نکنی داد میزنم میدونی که ازم بر میآد .
محبوب راست میگفت از او چنین کاری انتظار میرفت ولش کردم ، اما چرا ؟ او که خودش به من ور رفته بود حالا چه خوابی برایم دیده بود، دنبالش رفتم تا دم در، چش بود این زن، حتی دم در هم با لبان ماتیک زده اش انگشت اشاره اش را میلیسید.
رفت و من ماندم با شهوتی سرکوب شده و گردنی که وقتی در آینه دیدم جای ماتیک سرخ رویش مانده بود .
محبوب کارش را خوب بلد بود، حالا من باید مثل بچه گربه ها دنبالش میافتادم و التماسش میکردم، و حالا میفهمم او هم همین را میخواست، یاد ان قسمت از شاهنامه افتادم که پدربزرگم میخواند : کیکاوس سیاوش را دستور داد که به اتش در آی پس سیاوش به سلامت از اتش عبور کرد . نه من سیاوش نیستم .یک نوجوان کم تجربه بیشتر نیستم که زود دست و پایش شل می شود و به قول عموجانم: بند را آب میدهد، ولی میدانم منظور محبوب از این کار ها چیست ؟میخواهد من دنبالش بیفتم و برایش موس موس کنم تا به پدرم ثابت کند که من بهش نظر دارم و به همین بهانه مرا از خانه پرت کند بیرون؛چیزی که از همان اول میخواست،البته بی محلی های من بی تاثیر نبود،تصور اینکه جای مادرم را در خانه پر کرده بود، آزارم میداد، تصور اینکه روی فرش هایی راه میرفت که مادرم با چه خون دل هایی خریده بود،یا در خانه ای زندگی میکرد که نصفش ارثیه ی پدری مادرم بود، وحتی تصور اینکه چهار روز دیگر تخم و ترکه ای پس بیاندازد که بشود مایه ی مسخره رفیق هام ،چکار میتوانم بکنم ماندن توی این خانه مثل برزخ است راه رفتن روی لبه ی تیغ، تنها یک راه مانده بود و ان همان چیزی بود که محبوب میخواست،رفتن ؛کجا رفتن اش اصلا مهم نیست؛ مهم این است که باید رفت، آن شب خیلی انتظار صبح را کشیدم ، بیرون از خانه مه غلیظی همه جا را پوشانده بود ،اولین و تنها مسافر ایستگاه قطار من بودم با چمدانی که وقتی بازش کردم تنها یک جنایت و مکافات تمام نشده داخلش بود.
.
آقای ناصر نیکبخت عزیز، سلام. نزدیک به سه سال است به نوشتن روی آوردید و از تعداد داستانهایی که به پایگاه ارسال کردید عیان است در این راه جدی و مصمم هستید. امیدوارم با همین انگیزه و تلاش ادامه دهید و موفق باشید.
«مکافات کدام جنایت؟» از بزنگاهی آغاز میشود که مخاطب را درگیر داستان میکند. (پیشنهاد میکنم از همان سطرهای اول جنسیت راوی را به شیوهای مستقیم یا غیرمستقیم برای مخاطب مشخص کنید تا بتواند او را در ذهن متصور شود.) مادری مرده و نامادریای که قبل از مرگ مادر با پدر رابطه داشته، آمده و جای مادر را گرفته. اما به همین موقعیت هم راضی نیست و گویا اهدافی در سر دارد که راوی که پسر جوان خانواده است، حدسهایی میزند و برای فرار از دردسری که ممکن است نامادری براش درست کند، از خانه فرار میکند. از آغاز داستان تا کمی قبل از پایان همه چیز خوب پیش میرود. توصیف و تشبیهات تصویرهای زنده و روشنی به مخاطب میدهند و او را با حال و هوای داستان و موقعیت پسر آشنا میکنند. راوی آن چه را در ذهن دارد با مخاطب به اشتراک میگذارد و به شناساندن نامادری کمک میکند. اما درست همانجایی که تصمیم میگیرد از خانه فرار کند و به شکلی نمادین چمدانی را با خود میبرد که فقط کتاب جنایت و مکافات در آن است، داستان به بیراهه میافتد و به بدترین شکل تمام میشود. داستاننویس با زحمتِ بسیار فکر اولیهی نابی را برای داستان شکار میکند. مدتها به آن فکر میکند و طرحش را میریزد. شخصیت ها را میسازد و به آنها نزدیک میشود تا بهتر بشناسدشان. مکان و زمانی برای داستان میسازد. گره خلق میکند. عدم تعادل میآفریند و همهی این زحمات را با پایانی از سر واکنی، به باد میدهد. این حرکت از شخصیتی که برای مخاطب ساختید پذیرفتنی نیست. چرا باید در هفده سالگی از خانه فرار کند و اجازه دهد زنی که جای مادرش را گرفته همه چیز را تصاحب کند و باعث آوارهگی او هم بشود؟ پسری که از اول چنین خوب مسائل و آدمها را در ذهن حلاجی میکند، آیا تن به فرار از خانه میدهد؟ شاید اگر در آن مواجهه زن را میکشت، مخاطب این تصمیم را از او میپذیرفت ولی در این حالت، فقط از ترس اینکه شاید زن شکایت او را به پدرش بکند، دلیل منطقیای برای فرار نیست.
«مکافات کدام جنایت؟» میطلبد که طولانیتر باشد. پسر بماند و ماجرا تازه آغاز شود و با پیچشهایی داستانی مخاطب درگیر ماجرا شود. البته مراقبت کنید که به سمت و سویی سوق پیدا نکند که قابل چاپ نباشد و درگیر تیغ سانسور شود. امیدوارم در بازنویسی برای داستانی که خلق کردید ارزش بیشتری قائل شوید و با ادامه دادن ماجرا و به چالش کشیدن زن و پسر، داستان بهتری بیافرینید و مخاطب را به لذت خواندن روایتی ناب دعوت کنید.
بخوانید و بنویسید و باز هم برای ما داستان بفرستید که مشتاق خواندن هستیم.