عنوان داستان : هشت شب در جوانمرد قصاب
نویسنده داستان : رضا مهراریا
به نام خدا
عنوان داستان: هشت شب در جوانمرد قصاب
عباس
چه فیلمی بود که میدیدم؟ شادی توی مترو میرقصید؟ بابا مامان علیلش اگر میفهمیدند، سکته را میزدند حضرت عباسی. معطل نکردم. زنگ زدم بهش: " چه بیناموسی دیدی مگه از من؟ " باد انداختم ته گلو: "این چه فیلمیه ازت دراومده شادی" حرف نمیزد. زد زیر گریه. پرسیدم:
-مگه نگفتی رفتی شهرستان؟ تو مترو با رفیقات میرقصی؟
-مال ...مال قبلناس عباس
-بابا خر فرض نکن منو دِ آخه، همون کاپشنی که من برات خریدم تنته.
گریه میکرد که: "برات توضیح میدم عباس" قطع کرد و جواب نمیداد.
دو سالی میشد با هم بودیم، دروغ مروغ تو کارمان نبود ولی من چرا، شغلم را دروغ گفته بودم. نگفتم ننهام وقتی شوهر کرد، از خانه زدم بیرون و یک راست رفتم تو یکی از این خوابگاههای بچههای کار، پیش پری خانم و داشِش. اسم خوابگاه را گذاشته بودند عمارت، ما هم شدیم بر و بچ درباری. تهِ مرام بودند خدایی، مثل بقیهی جاها نمیزدند تو سر آدم، در عوض غذا و جا خواب و تفریح مفریح به راه بود، فقط بایستی تو مترو راست میرفتیم، راست میآمدیم. گذشت و گذشت که بیست سالم شد و شدم شاه بچهها.
دستفروشی نمیکردم، روی سر بچهها بودم. سر میزدم بهشان تو مترو، تو عمارت کم و کسری اگر داشتند ردیف میکردم برایشان. خلاصه آدم شده بودم برای خودمها، آدم.
یک چیزی میگویند، سنگ اول و معمار و ثریا و این حرفها، من سنگ اول را کج گذاشتم که دروغکی گفتم بابا ننه دارم و یک روز بعد از ظهر میآیم خواستگاریت.
چند باری شادی را گرفتم، جواب نمیداد. اسی هم بد جور روی مخ بود. از صبح هی آمار میگرفت که : " عباس چه مرگته؟ " یا " عباس چرا تو لکی" جوانمرد قصاب بود که پیاده شدم، بروم عمارت و موتور روشن کنم و یک راست تا در خانهی شادی اینها بگازانم. معطل نکردم، گاز و بوق را با هم یکی کردم، خیابان بود که شخم میزدم تا رسیدم به تهِ تهران کنار ریل قطار، درست سرکوچهی شادیاینها. نرفتم جلوی خانهشان، از همانجا هی زنگ زدم و پیام دادم که: "شادی، خراب میشم رو سرت شادی"
به اندازهی کشیدن یک پاکت سیگار بود که دیدم یک پراید نقرهای آمد جلوی خانهشان و شادی سوار شد. جلو نشست. کلاه کاسکت سرم کردم مبادا شادی چیزی ببیند. روی دماغ و دهن جفتشان ماسک بود. معلوم بود راننده آژانس ماژانس نبود که شروع کرد به جر و بحث کردن با شادی. یزید شده بودم که جلوی پرایدیه را بگیرم و یک جای سالم نگذارم توی بدنش اما باید آمار شادی را میگرفتم که بدجور کلاهم را گشاد کرده بود. پخمهتر از این حرفها بودها. اصلا روز اولی که توی گروه تلگرام برایش تور انداختم، مثل ماهی گیر افتاد. دم به دقیقه میرفتم دم دبیرستان دنبالش میکردم. سر خم میکرد جلوی پسرها که چشم تو چشم نشود باهاشان، ولی جَلد دست خودم شد. زنگ میزدم نه نمیگفت. بهانه مهانه جور میکرد برای بابا مامان پیرش که نمیدانم خانهی فلان رفیقش میرود. دبیرستانش که تمام شد پا کرد توی یک کفش که: "الا و بلا بایستی یقهی خونه رو بگیری و با گل و شیرینی بیای خواستگاریم"
چند خیابان اینور آنور کردیم که هوا تاریک شد. شادی را کنار ایستگاه مترو پیاده کرد بعدش گازاند و سرعت داد به جان لاستیکها که صدایش توی خیابان پیچید. یک کم قبلترش کنار زده بودند. شادی پایین آمد، بالا آورد و دوباره سوار شد و رفتند. حتما عرق مرق خورده بودند. ازش قول گرفته بودم که عرقخوریاش با من باشد فقط. میگفت: " با خودت فقط"
میرفتم یقهی پسره را میگرفتم که: " بیناموسی کنتور میندازه، اومدم خِرتو بگیرم" یا میرفتم بیخ گلوی شادی را چنگ میانداختم که: " کلاهمو خودت بذار بالاتر"
رفتم جان شادی. مثل آدمهای مست و پاتیل داشت میرفت داخل ایستگاه. صدایش زدم. همهی صورتش قرمز شد و نگاهی به اطرافش انداخت. رفتم جلو، همان کاپشن زردی که برایش خریده بودم را تنش کرده بود، همان کاپشنی که تو مترو قر میداد باهاش. یقهی کاپشناش را گرفتم، با زانو به زمین خورد. به زور یک نگاهی به عقب انداخت و فقط میگفت: "عباس تو رو خدا عباس" گفتم: "چه گوهی خوردیها؟ چه گوهی؟ " بلندش کردم که یک سیلی بخوابانم تو صورتش، یک لحظه یقهاش را ول کردم مثل ماهی از دستم لیز خورد و سرش خورد به لبهی سکوی صندلی. خون فواره کرد از سرش.
کاش پری خانم پیر دختر نبود و شوهر داشت، میرفتیم شناسنامهاش را دستکاری میکردیم، اسم منم میبردیم تو شناسنامهاش، میرفتیم خواستگاری شادی. کاش یک آشنایی چیزی تو ثبت احوال میداشتیم.
شادی
یکی قرص دو تا قرص، ، چند تا خورده بودم؟ دو ورق گذاشته بودم تو کیفم. کیو که سوار شد خندیدم، دست خودم نبود خوب. مثل همیشه کت و شلوار سورمهای و پیراهن چهارخانهی آبی نفتی تنش بود.
قبل از آمدنش زنگ زده بود: "پسرخالهام میگه تو یه گروه تلگرام بوده. یه بیپدر مادری فیلم و میذاره تو گروه میگه امروز من فیلم گرفتم" دقیقا همان روز پنجشنبه فیلم را گذاشته بود توی گروه.
سوار ماشین شدم، دست ضمختش را بالا برد وزد تو گوشم. دستت میشکست کیو. مرتیکهی لندهور خجالت نمیکشید، انگار خیلی تو کفِش بود. به سر کچل یا شکم خیکیاش دل خوش میکردم یا پراید نقرهای درب و داغانش. لابد به شغلش فیس میکرد که اتفاقا هم میکرد. هی میگفت: " من کارمند بانکم، کارمند بانکم. تو محل فقط من کارمندم" عوضی کاشی و سرامیک تی میکشید و چای میداد به کارمندها و پزش را میداد به ماها. میگفت با نذر و نیاز بعد سی و چند سال زندگی کار پیدا کرده، تازه باید سبیل فلان آشنا را چرب میکرده و کفش بهمان رئیس را واکس میزده. سر همین شغلش بابا عزت من را شوهر داد به این عوضی. میخواستم سر به تنش نباشد. از وقتی که رفت سرکار، ریش گذاشت اندازهی ریش داعشیها، رنگ و ریخت کت و شلوارهاش هم مثل معلمهای پرورشی بود. عین ندید بدیهها افتاد دنبال زن گرفتن. بدبختی آمد خواستگاری من، چرا؟ چون دختر هجده سالهی مش عزت آفتاب مهتاب ندیده بود، بعد دبیرستان هم یکراست میرفت خانهی شوهر. به قول خودش: "تو هلوی تازه رسیدهی خودم بودی که با دست خودم از درخت چیدمت" خاک عالم و آدم توی سرش، شوخیهاش هم عین خودش نچسب بودند. آی میمردم برات شادی، زد تو گوشم و گفت:" چرا بدون اجازهی من بیرون رفتی؟" خندیدم و گفتم: "خونه بابامه" . ویز ویز ویز انگار زنبورها برام مراسم ختم گرفته بودند که: "این چه شوهریه تو کردی شادی" ویز ویز!
زنگ زد پسرخالهاش. آب دهانش تو نور خورشید پخش میشد و صاف میرفت که بنشیند روی فرمان که من سرم را به سمت راستم چرخاندم و خیلی یواش یک قرص دیگر انداختم بالا. هندزفری تو گوشش بود و میگفت: " یه ربع به هشت، ایستگاه جوانمرد قصاب باش" قطع که کرد گفت: "با پروفایل دختر رفته تو پی وی پسره مخش و زده"
دو تا قرص، سه تا قرص، شاید هم چهار تا. یکی دو هفته بود از قرصهای کلونازپام مامان میخوردم. اولین بار تو مترو خوردم و افتادم به رقصیدن. چه حالی میکرد مامان با این قرصها. قُرقُر بابا عزت را به دود سیگارش حساب نمیکرد لابد. بیچاره بچهاش نمیشده و بابا عزت و مادربزرگ و عمههایی که عمرشان به تولد من قد نداده رو سر مامان زور بودند و میآمدند و میرفتند و میگفتند : "عفریتهی مو قرمز شدی عروس خونهی ما اون وقت سوسه میای آدمی" " تخم جن" هم خیلی بهش میگفتند، نیست موی سرش قرمز بود. بابا عزت هم کتکش میزده و دق و دلی پدر نشدن را روی سرش خالی میکرده. از آنجا به بعد بوده که به قول دکترش مریضی نمیدانم چی چی گرفته. یک اسم خارجی داشت، همان استرس و اینها. بعد از اینکه من به دنیا میآیم خیر سرشان مامان را میبرند دکتر روانشناس و اینها. حالا چی شد که بعد از پنجاه و چند سال زندگی صاحب بچه شدند خدا میداند. کاش به دنیا نمیآمدی شادیِ بخت وارونه که بشوی نصیب کیومرث بوگندو که زیر بغل همیشه خیسش بوی تند عرق میداد.
ویز ویز، زنبورها توی گوشم جا خوش کرده بودند. سوز سرما از شیشهی پایین سمت کیو میخورد توی گوشم و بیشتر میسوخت.
عباس خیر ندیده هم که نمیدانستم چه میخواست . هی زنگ میزد و پیام میداد. رد میکردم. ترسیدم کیو بو ببرد.
هی به خودم میگفتم : "شادی بدبخت خطت و عوض کن، یه هفتهاس پشت عقدیِ کیومرثی" دلم با عباس بود. میگفت: "میام میگیرمت شادی" دروغگوی بدبخت تو زرد در آمد، نیامد بگیرد. دو سال آزگار منتظرش بودم تا از خانه بزنم بیرون و بروم با یکی همسن خودم حرف بزنم. باهام که حرف میزد میخندید. بعضی وقتها پهن زمین میشد، میگفت: "عین پیرزنا حرف میزنی"
یک کلونازپام دیگر خوردم. کیو دید، بهش گفتم مُسکن خوردم. پنج تایی شده بود انگار. چشمهام رنگ خون بودند. تمام هیکلم شل شده بود.
مامان، خودش میگفت که دو بار با آن قرصها خودکشی کرده بود ولی هربار کارش به بیمارستان میکشیده و آخرش هم شست و شوی معده.
معدهام سنگینی میکرد. به کیو گفتم کنار بزند. لب جدول سیاه و سفید کنار خیابان نشستم تا بالا بیاورم. کیو انگشتش را کرد توی حلقم. زردآب بالا میآوردم.
یک هفتهای میشد که رفته بودم جان قرصهای مامان تا برای اولین بار مصرف کنم. با دوستهای دبیرستانیام رفتیم برای فرداش که مراسم عقد بود خرید کنیم. دو تا خوردم و شد کار هر شبم. سوار مترو بودیم که شروع کردیم به رقصیدن و دری وری گفتن تو مترو. همهاش اصرار میکردند: "ناسلامتی داری شوهر میکنیا، بُق نکن." انگار مست کرده بودم. کیفور بودم، عین دو سه باری که با عباس مشروب خورده بودیم و من میرقصیدم برایش. همین که دوستهام نشستن زیر پایم که: "یکم بخند" شروع کردم به رقصیدن و آواز خواندن. آن دو تا هم روی صندلی دست میزدند و میرقصیدند.
نزدیکهای ایستگاه مترو بودیم. کیو از سرعت ماشین کم کرد. با کسی که فیلم گرفته و پخشش کرده بود. قرار داشتیم. قرار بود پسرخالهی کیو که تازه از زندان آزاد شده بود، خفتش کند. قسم میخوردم برای کیو که ما تو واگن زنها بودیم. الا و بلا میگفت: "هرز پریدی با پسر مردم که فیلمت و پخش کرده"
دمدمهای هشت بود. زد کنار. نگاهش را انداخت رویم: "نمیخوام زنم انگشتنمای کوچه و خیابون باشه" سرمای خشکی خورد به پهلوهام. موهای بدنم سیخ شد: "منظورت چیه کیو؟ " سرش پایین بود. حرف نمیزد: "کیومرث این حرفت یعنی چی؟ " پیاده شدم. دستم را گرفت: "بذار حداقل برسونمت دکتر، حالت بده" بغضم را خفه کردم توی گلوم: "برو گم شو" در را بستم. گفت: "پس این پسره چی؟ " به پشتم نگاه نکردم.
صدای زنبورها دیگر توی گوشم نبود. دست بردم توی کیفم که قرص دربیاورم، یکهو عباس صدایم زد. از دور به سمتم آمد و نفهمیدم چی شد ولی با سر سقوط کردم روی لبهی تیز صندلی.
اسماعیل
باید ماسکها را آب میکردم بعدش میرفتم پیش پری خانم، وقتی غذا را میآورد جلوی دستمان، میگفتم: "یه شب غذا مهمون من، هر چی بخوای" بعدش چشمهاش را تنگ میکرد و من دلم میریخت و میگفت: "آخر پاییز نشده که بشمرمت" خودش قول داده بود یک شب برویم بیرون مهمان من. میگفت: "فقط ماسکها رو بفروش" من هم که توی فروختن ماسکها بین بچهها اول شدم.
یک نفر دست گذاشت روی شانههام که ماسک میخواهد، وقتی توی مترو صدایم پیچید: " پشت سر کرونا گریه شگون نداره، حیفه دماغ دهنت، ماسک من و نداره"
عباس بچه تهران که مثل سگ بدم میآمد ازش از واگن بغل داد زد: "صدات خروسی شده، بلوغ بهت میادا بچه" از صبح تا عصر تازه دهن باز کرده بود.
کاش یک آمپولی بود که من میزدم هیکلم مثل عباس میشد بعدش مثل بهروز وثوق تو فیلم کندو که هی میرود عرق میخورد و هی میزنندش سگ کوشاش میکردم، تا زر زر نمیکرد برای من.
تازه تو گوشی فیلم کندو را ریخته بودم، عاشق آن قسمتش بودم وقتی از زندان آزاد میشود و میرود پیش زن. یک بار گوشی را دستم گرفتم بعدش تا صبح هی عقب جلو میکردم تا آن قسمتش را ببینم. عباس از خواب بیدار شد که: " خاک تو سرت خارجی ببین، ندیده." گفتم: "ایرانی دوس دارم"
از همان واگن زور زدم که صدایم کمی کلفت شود: "شهر ما بچه نداره" عباس از دور داد زد: "چی میکشن ماماناتون که بچه نمیزان" نصف مترو خندیدند. آی اگر زورم میرسید لهش میکردم.
صدای بلندگو گفت: " ایستگاه بعدی جوانمرد قصاب." داد زدم: " آی ملت تا دیر نشده ماسک بخرید همهی ایستگاههای مترو یا دکترن یا شهید. این یکی قصابه. کرونا میفته تو تونبونتون."
نزدیکهای عصر بود که من نصف ماسکها را فروخته بودم. عباس از صبحاش یکجوری بود. سرش تو گوشی بود. وقتی میرفت تو لاک خودش با کسی حرف نمیزد. مثل سگِ توی تام و جری زبانش آویزان شده بود موقع پیاده شدن از مترو. من که کارتون مارتون ندیده بودم تو عمرم ولی تام و جری را میدیدم. بچهسن که بودم، بابا تلویزیون خانه را میفروخت. فکر میکرد من خرم، نمیفهمم ولی خودش خر بود. هر روزی که تلویزیونی چیزی میفروخت سرخوش میشد و شبش تو خانه چرت میزد و تمام قالی زیرمان با آتش سیگارش میسوخت. من هم بعضی وقتها با ماژیک مینشستم جان فرش و سوراخها را به هم وصل میکردم که نقطه نقطه بازی کنم. وقتی خمار میشد و گریه میکرد که: " پسرم من در حقت بد کردم." نمیدانم چه کار میکرد که شبش با تلویزیون برمیگشت خانه.
ساعت هشت شب بود. همهی ماسکها را فروخته بودم. اولین بارم بود که با دختر قرار میگذاشتم. الکی چند سال بردم روی سن خودم تا بیاید سر قرار. از ایستگاه جوانمرد قصاب بیرون زدم که عباس را دیدم. داشت میدوید. صدایم را نشنید لابد که داد زدم: "آی...تخمِ غول، کجا درمیری؟ " زنگ هم زدم جواب نداد. چند متر دورتر سر و صدا بود. یک دختر افتاده بود روی زمین. خون از سرش میآمد و چال و چولههای سنگ فرش را پر کرده بود. جمعیت دورش را گرفته بود. ترسیدم جلوتر بروم ولی رفتم. قیافهاش زیر ماسک آشنا بود. خودش بود. یکی از همان دخترهایی بود که یک هفته قبل تو مترو ازشان فیلم گرفتم وقتی داشتند میرقصیدند. سریع زنگ زدم اورژانس: " آقا...آقا، زود باشین، یه نفر اینجا داره تلف میشه، تو رو ابلفضل بجنبین."
عباس چرا فرار میکرد؟ اصلا تقصیر همین عباس ناکِس بود. جرات حقیقت بازی میکردیم، سرِ بطری طرف من چرخید. عباس گفت: "کدوم؟ " سینه قُد کردم که عمل. گفتم الان ته تهش میگوید شلوارت را بکش روی سرت با شهرام شبپره برقص. گفت: "آرایش میکنی، مانتو تنت میکنی میری تو واگن زنونهی مترو. یه ایسگاه میشینی، بعدش پا میشی میای بیرون." زدم تو سرم که: " شاه عباس، خیته بابا، کوچیکمون نکن جلو ملت. از فردا بچههای عمارت انگولکم میکنن، شدنی نیس حاجی" گفت: " مرغه که میگن یه پا داره... الان اون منم"
بچه خوردههای دورش شیرش میکردند که: "حکم کرده، میخواستی نیای تو بازی" چوب لا چرخم میگذاشت اگر نه میآوردم. گفتم : "لفظ مال زنه، عمل برا مرد، هستم" شاهعباس گفت: " اسی گنده گوز"
پری خانم کیف آرایشاش را آورد، قبلش موهای صورت و دستم را تراشید. خواستم بگویم که: "پشم و پیلمو نزنین ناموسا" ولی تیغ را که پری خانم دستش گرفت حرفی نزدم. تازه قرار بود شلوار جین تنگش را پا کنم، مانتواش هم چفت تنم شده بود.
یک گلاه گیس به قول خودش بلوطی رنگ چسباند به سرم که واقعی به چشم بیاید. فقط میمانست صدا که بچهها گفتند لال باش. تا مترو، سوژهی عباس و بچهها شده بودم. به مترو که رسیدیم من رفتم قسمت بانوان. عباس از دور اشاره کرد که لوند راه برو. لوند راه رفتم. بچهها دورتر شدند. لابد میترسیدند تابلو بشود همه چیز و آمارشان را بدهم. از واگن آخری صدای رقص و دست زدن میآمد. دو سه تا دخترِ شاید بیست سال نشده، داشتند میرقصیدند. چشمهای یکیشان قرمز بود و شل و ول میرقصید. عباس زنگ میزد جواب نمیدادم، چون یک ایستگاه رد کردیم، حتما پیاده شده بودند. نشستم روی صندلی. گوشی را جوری توی دستم گرفتم که انگار حواسم به چیزی نیست. از دخترها فیلم گرفتم.
دخترها که پیاده شدند من هم سریع خط عوض کردم که بروم عمارت. عباس خودش را پاره کرد آنقدر زنگ زده بود.
رفتم عمارت، یک بیلاخ به عباس نشان دادم: " حکمتم قشنگ بود شاه عباس" شب توی جا بودم که فیلم رقص را گذاشتم توی یکی از گروههای شلوغ تلگرام که سگ صاحب خودش را نمیشناخت.
وقتی که اورژانس رسید روی سر دختر زخمی، زنگ زدم به دختری که باهاش قرار داشتم. چند بار الو الو گفتم. یکهو یک دست مردانه که پر بود از خالکوبی و جای چاقو مچ دستم را گرفت و کشید سمت خودش.
پایان
آقای رضا مهرآریای عزیز، سلام. نزدیک یک سال است که به نوشتن روی آوردید و فقط دو داستان به پایگاه ارسال کردید. امیدوارم در نوشتن مصمم باشید و به زودی داستانهای بیشتری از شما دریافت کنیم.
از عنوان شروع میکنم که ویترین داستان است و قرار است مخاطب را به خواندن متن ترغیب کند. چیدمان جذابی برای داستان رقم زدید. البته با برداشتن «در» میتوانید آن را جذابتر هم کنید: «هشت شب، جوانمرد قصاب».
داستان از سه روایت شکل میگیرد. سه روایت از سه راوی متفاوت که قرار است مخاطب با کنار هم گذاشتن این قطعات به داستان کاملی در ذهن برسد. روایتها تکمیل کنندهی یکدیگر هستند و همین هیجان خواندن متن را دو چندان میکند. راویها اطلاعات تکراری به مخاطب نمیدهند و هر پاره، حرف تازهای برای گفتن دارد. چه خوب که از همین سال اول نوشتن داستان پست مدرن را تجربه کردید و اتفاقا در نوشتنش موفق عمل کردید. با پیچشها و بهانههایی داستانی متفاوت نوشتید. روایت عباس و دلدادگیاش، روایت شادی و خانوادهاش و خوردن قرصهای مادر و روایت اسماعیل و لباس زنانه پوشیدن و رفتنش به واگن خانمها ایدههای خوبی هستند که مخاطب را به تحسین وا میدارند.
بخش اول را عباس روایت میکند. لحنی که برای عباس ساختید، مخاطب را درگیر میکند. همین لحن روایت را در نظر مخاطب متفاوت میکند حتی اگر اتفاقات داستان کلیشهای باشند. داستاننویس امروز سراغ هر فکر و ایدهای که برود تکراری است. بهترین شیوه برای نوشتن داستانی متفاوت استفاده از تکنیکهای کمتر استفاده شده است. حتما راحتتر بود که داستان را به شیوهی سنتی روایت میکردید. اما دیگر مخاطب را راضی نمیکرد. استفاده از چند راوی و روایت به سبک پست مدرن متن را در موقعیت بهتری قرار داده. همین لحنی که از آغازِ روایت عباس به دل مخاطب مینشیند و او را به خواندن ادامهی متن تشویق میکند، از نقاط قوت داستان است که نباید دست کم گرفته شود. همهی اینها را نوشتم که بگویم نوشتن را خوب بلدید و جهان ممکن داستانتان را به خوبی میشناسید. لحن عباس تکهی اول داستان را جذابیتی دو چندان بخشیده اما وقتی در تکهی دوم و سوم همین لحن تکرار میشود، مخاطب را پس میزنید. البته برای لحن اسماعیل منطقی هست که مخاطب میپذیرد. به هر حال اسماعیل و عباس یک جا زندگی میکنند. شیوهی زندگیشان مثل هم است و دور از ذهن نیست که لحنی شبیه به هم داشته باشند. اما در مورد شادی بهتر است در بازنویسی به لحنی متفاوتتر فکر کنید. شادی راوی غیرهمجنس است و به هر حال زیر سایه خانواده بزرگ شده. گر چه خانوادهی او هم سرپرست های خوبی نیستند. اما شما با تعاریف کیومرث و عباس از شادی دختر متفاوتی میسازید. دختری که سربزیر است و به دبیرستان میرود. دختری که در همان محیط و محله تلاش کرده متفاوت زندگی کند و این از نگاه عباس و کیومرث دور نمانده. پس در مورد لحنی که برای او در نظر میگیرید این موارد را لحاظ کنید.
آقای مهراریای عزیز، «هشت شب، جوانمرد قصاب» اولین داستانی است که از شما خواندم و باید اعتراف کنم که داستان خیلی خوبی بود. خدای مموریوس هدیهی نوشتن را به شما عطا کرده. قدر این موهبت را بدانید و با انگیزه و تلاش بیشتر سختیهای این راه را هموار کنید.
بخوانید و بنویسید و باز هم برای ما داستان بفرستید که مشتاق خواندن هستیم.