عنوان داستان : مجازی
_ سلام خوبی؟ خبری ازت نیست. از ظهر کلی پیام گذاشتم. ساعت از یک شب گذشته !
_ چه میدونم، خودمم دیگه از حال خودم خبر ندارم .کلی استرس کشیدم. نمیدونی چه حالی دارم .
_ باز چرا ؟ نرگس آشنایی ما مجازی و خودت بهتر میدونی باید بیشتر وقت بزاری.
_ سامی خیلی خسته ام . از ساعت یازده داخل سرویس بهداشتی ام. یکی از بچه ها قصد خودکشی داره. رفته داخل دستشویی درب هم قفل کرده. دوساعته پشت درب نشستم، کلی حرف زدم تا آرومش کنم.
_ نرگس امروز شیفت موسسه بودی و نگفتی؟ کلی فکر و خیال کردم. حالا چرا دیونه شده؟
_ دیگه عادی شده هرموقع وقت رفتن دختر ها میشه به سرشون میزنه. مریم با هم تختیش سر آوردن لباس های من بحثش میشه. این بچه ها منو خیلی دوست دارند . اونم به مریم میگه حروم زاده ..
_ حروم زاده !! بخاطر این حرف دیونه شد !؟
_ آخه تو که شرایط مریم نمیدونی. مادرش بخاطر مشکلات مالی تن به روابط مختلف داده. بعد مدتی باردار میشه و هیچ کدام از مرد هایی که با مادرش بودند مسولیت قبول نمیکنند. مادرشم از ناچاری بچه رو به بهزیستی تحویل میده.مریم تا قبل از دوازده سالگی داخل یکی از همین موسسه های خیریه بزرگ میشه وبعد به این موسسه انتقالش میدند. الان هجده سالش شده و البته خواستگار هم داره. پسره راننده اتوبوسه ؛ خوشگل نیست ولی خانواده خوبی داره. از مریم دو سال بزرگتره و بچه تهرانه . اینجور که فهمیدم داخل بانک مریم رو دیده و علاقه مند شده.
_ چه داستانی .. الان مریم از شرایط خودش خبر داره ؟ یعنی میدونه ... ؟!پسره چطور ؟ اصلا مشهد چکار میکرده ؟
_ سامی بچه ها از پنج یا شش سالگی متوجه خیلی چیزها میشند و با این اینترنت و گوشی ها هم که اطلاعاتشون خیلی بیشتر از من و تو .بالاخره ما نگیم خودشون متوجه میشند. مریم تا حدودی میدونه ولی طفلی از ترس اینکه پسره نپره ، بهش گفته خانواده داره. اونم مسافر داشته آمده اینجا چند روزی هم مونده.چند بار هم مریم را بیرون دیده . حالا میخوام به مریم کمک کنم تا زودتر ازدواج کنه.
_ مریم کدامشون بود ؟ میخوای چکار کنی؟ بالاخره دروغ گفته و اگر روزی پسره متوجه بشه...تو بعنوان کارمند و سرپرست باید توجیحش کنی.
_ سامی یادته یک دونه عکس دسته جعمی برات فرستادم. گیر داده بودی دختر قد بلند و خوشگلی که کنارم نشسته بود کیه ، اون مریم بود.
_ آها.. خب ..الان حالش بهتره ؟
_ خ خ خ... چه زود یادت آمد.کمی بهتر .دارم آماده میشم ببرمش بیرون .
_ نرگس اصلا متوجه ای ساعت چند ؟ نزدیک دو شب !
_ چکارکنم؟ پاشو کرده توی یک کفش میگه خانم میخوام داخل خیابون قدم بزنم !
_ اصلا صلاح نیست این وقت شب تنهایی دوتا خانم بیرون بمونید . اینم درست نیست که هرچی دلش خواست انجام بدید.
_ میخوام هر جور شده کمکش میکنم. بعد نه سال زندگی با اون شوهر احمق قبلیم صاحب بچه نشدم، حداقل برای مریم مادری کنم. سامی دلم براش میسوزه، اگر مریم قتل انجام میداد بهتر بود. قتل با اختیار انجام میشه ولی این بدبخت ...تازه سن قاتل ها معمولا بالای سیزده ساله. بیچاره چه گناهی کرده که از لحظه تولد باید به این عذاب و سرنوشت گرفتار بشه. بخدا بعضی وقت ها خودم جای مریم میزارم میشینم تا صبح گریه میکنم. گاهی بعضی از ما روی عادت یا ناراحتی کلمه ای رو به زبان میاریم که دنیای خیلی هارو خراب میکنه.
_ مگه هم تختی مریم چند سالشه ؟
_ زهرا رو میگی ؟ تازه پانزده سالش شده .
_ توی این سن اینقدر بی ادب !؟ چرا برخورد نمیکنید! من جای تو باشم حسابی گوش مالیش میدم تا حساب کار دستش بیاد.
_ سامی تازه این خوبشه.بقیه قورتت میدند.همه این بچه ها از طریق دادگاه به اینجا فرستاده شدند و ما حق هیچگونه برخورد فیزیکی با بچه هارو نداریم. این بچه ها معمولا بد سرپرست و بی سرپرست هستند. از بچگی توی شرایط بدی تربیت شدند. اینجا دختر دوازده ساله کلی قرص اعصاب میخوره و بعضی هاشون نسبت به هم کشش جنسی دارند . مثلا پدر زهرا به جرم مواد زندانه و مادرشم ازعهده مخارج خودش بر نمیاد. خاله پیری داره که ماهی یک بار میاد دنبالش و زهرا رو دو یا سه روز پیش خودش نگه میداره . پسر خالش چهل سالشه و به زهرا تجاوز کرده و هیچکس به جز من از این موضع اطلاع نداره .
_ اونجا دیگه چه جور جایی! شغل توهم پر از استرس و اعصاب خوردی.. مگه چقدر حقوق بهت میدند؟
_ نصف قانون کار . راستی سامی تو که با کار کردن خانم ها مشکلی نداری ؟ دست بزن داری؟
_ نه . چقدر کم ! تو فوق لیسانس روانشناسی داری باید بیشتر از این حقوق داشته باشی !
_ سامی خودتو با من یکی نکن. تو صاحب ماشین و خانه هستی و خانواده پولداری داری .از خودت سرمایه داری اما من مجبورم خرج دانشگاه و اجاره خانه بدم.
_ نرگس بنظرم جداشون کن .به زهرا بگو بره پیش کسی دیگه ای بخوابه.
_ فعلا بیرونیم. نیلوفر هم برگشته موسسه. یک ماه پیش ازدواج کرده ، اینم پدر و مادرش داخل زلزله ازدست داده. خودش که میگه با مادر شوهرش اختلاف خورده
_ نیلوفر اقوام و فامیل نداره ! شما چرا راه دادید ؟
_ سامی با این وضعیت اقتصادی کسی مسولیت قبول نمیکنه. اینا هیچ جایی و هیچ کسی رو ندارند و تنها پناهگاهشون اینجاست.
_ نیلوفر چند سالش؟ اختلافش با مادرشوهرش سر چی ؟
_ بیست سالشه. گرفته مادرش شوهرشو زده . بنده خدا پیره و تنها کاری که از دستش آمده به پسرش گفته. اونم نیلوفر بیرون کرده بهش گفته برو همون جهنمی که بودی.
_ نباید این وقت شب قبول میکردی بیرون برید. بنظرم که زیادی رو میدید. همه جا تاریک و خلوته، توهم خسته و داغونی با این شرایط فکر ازدواج از سرت بیرون کن.
_ سرایدار مرکز مرد مسنی بهش گفتم پشت سر ما آمد . دارم از شدت سرما به خودم میلرزم. ببخشید درست نمیتونم درست پیام بدم. خیابونم خیلی تاریکه ، دیگه به انتهاش رسیدیم و داریم برمیگردیم. سامی میدونی تنهای خیلی سخته ، تمام وقت کار میکنم باز از عهده مخارجم بر نمیام . مریم توی راه حرفی زد که جگرم سوخت، گفت : خانم تو نمیدونی بیکسی و آوارگی یعنی چی .
_ بهش بگو ازدواج میکنی و خوشبخت میشی. امیدوارش کن .
_ اینا اگر ازدواج نکنند، باید برند.
_ کجا باید بره ؟
_ مرکز خیریه سرپرستی دختر هارو نهایت تا هجده سالگی قبول میکنه بعد موسسه مبلغ پنجاه میلیون رو بهشون میده و بیرونشون میکنه. باید برای خودشون مستقل بشند.
_ فقط پنجاه میلیون !! آخه با این پول چکار میتونند بکنند . شغل و هنر و تخصص چی ؟ ایا آموزش خاصی میبینند ؟ این به سرنوشت مادرش گرفتار نشه صلوات .. دختر هجده ساله اونم مجرد با این گذشته و تربیتی که داشته فقط پنجاه میلیون! بیخود نیست چندوقت پیش اطراف شما دو تا اتوبوس دختر عازم دبی گرفته بودند . راستی نرگس نگفتی خودت چرا مستقل زندگی میکنی ؟
_ سامی به همون دلیل که تو تنها زندگی میکنی.
نقد این داستان از : خسرو باباخانی
آقای محمودرضا شیرازی سلام. از حسن ظنتان به پایگاه نقد سپاسگزاریم. داستانتان با عنوان «مجازی» را خواندم. دست شما درد نکند. خداقوت.
تاکید کردند اولین داستانی است که نوشتید. اگر چنین باشد که بیشک هست من به شما تبریک میگویم و برایتان کلاه ار سر میگیرم. در مجموع داستان خوبی نوشتید و برای کار اول قابل تقدیر است. من یادم هست اولین داستانی که نوشتم فکر کنم هفدهسالم بود. داستانی با نام گورستان عشق. داستان مزخرفی بود، در حد فاجعه. آنوقت (چهل و پنج سال پیش) پایگاه نقدی نبود که کارم را بفرستم و چند کارشناس حرفهای اثرم زا نقد کند و یاد بگیرم. برای همین تا مدتها فکر میکردم شاهکار خلق کردم! همین شد که هیچؤقت نتوانستم نویسنده خوبی بشوم و شاهکار بنویسم.
شما خیلی از من جوانتر هستی. این یعنی معجزه! ببین چقدر فرصت داری زندگی کنی، تجربه کنی، بخوانی، بنویسی، نوشتههایت را به محک نقد بگذاری بیاموزی، و نویسنده موفق و معروفی شوی. من وقتی به سن و سال و امکانات شما نگاه میکنم، غبطه میخورم. من اگر از همان ابتدا با مرکزی به نام پایگاه نقد آشنا بودم که نوشتههایام را کاملا دلسوزانه و حرفهای نقد و بررسی کنند. تا الآن نویسنده بسیار معروفی شده بودم و جایزه نوبل ادبیات را برده بودم! آرزو میکنم، دعا میکنم. قدر این موقعیت استثنایی را بدانی. پایگاه نقد برای دوستان نویسنده بخصوص دوستان نوقلم شبیه معجزه است. نعمت است. تا میتوانی از این نعمت استفاده کن. پسر نارنینام من اولینبار که این شانس را پیدا کردم داستانم را به محک نقد بگذارم، سال هزار و سیصد و شصت و پنج بود. یعنی در سن حدود بیستوهفتسالگی. در مجله کیهان بچهها. مشکل اصلی میدانی کجا بود؟ عزیزانی که قرار بود داستان من را بشنوند و مثلاً نقد کنند، همتجربه خود من بودند. آگاهیشان نسبت به نقد به اندازه من بود. پس کمک چندانی نمیتوانستند بکنند. همینطوری بهصورت حسی نظری میدادند. بزرگترین برکت آن جلسات ایجاد رقابت و انگیزه برای نوشتن بود. حالا ببین چقدر خدا دوستت داشته با پایگاه آشنا شدی.قبل از پرداختن به ضعفها و ویژگیهای مثبت داستانتان، اجازه بدهید مطلب مهمی را عرض کنم. ببینید برادر بزرگوارم از نظر من هر کس که داستانی با نیت خیر مینویسد انسان محترمی است، انسان شریف و مقدسی است. فارغ از این که داستان قوی باشد یا ضعیف. میدانید چرا؟ چون نویسنده خودآگاه یا ناخودآگاه سعی دارد حسی را، تجربهای را، آگاهیای را، کشف و شهودی را به اشتراک بگذارد و این عمل قابل تقدیر و ستایشی است. من ار این منظر از شما متشکرم و به احترامتان برمیخیزم، اما بهتر نیست این اشتراکگذاری در شکل و قالب زیبا و جذاب ارائه شود؟ حرفهای نوشته شود؟ بیشک جوابتان مثبت است. آقای محمود رضا شیرازی عزیز، برای نوشتن داستان خوب باید بسیار رنج و زحمت کشید.
برادرم نویسندگی امر بسیار دشواری است. نوشتن یک داستان خوب، قوی و ماندگار، اگر نگویم غیر ممکن است، بسیار کار دشواری است. سالها عرقریزی و رنج لازم دارد. سالها خون دل خوردن دارد. اینطور نیست که آدم بنشیند یک شبه، یک داستان ماندگار بنویسد. ممکن است از بین صدهزار قصه، یک داستان قوی در بیاید؛ اما تصادف است. آن هم البته دلایل خودش را دارد؛ اما از بین صدهزار، یک داستان خوب در آمدن به صورت اتفاقی، آنقدر نامحتمل است و آنقدر از نظر آماری قابل اغماض است که اصطلاحاً در علم ریاضی میگویند: به سمت صفر میل میکند، یعنی احتمال تکرار آن صفر است.
نویسندگی یعنی تجربه زیستی، نویسندگی یعنی تجربه مطالعاتی، نویسندگی یعنی تجربه نوشتاری. ترکیب این سه است که از کسی نویسنده میسازد. تازه در صورتی که «استعدادش را داشته باشد»
در کل کار بسیار پر زحمتی است
بسیار خوب، حالا سوال من این است. خال سیاه داستانتان کجاست؟ نقطه اوجش؟ گره اصلیاش؟ کشمکش کجاست؟ حکایت زندگی تک تک بچه های بی سرپرست ؟ زندگی تیتروار نرگس ؟ یا سامی ؟ کدام برادر عزیزم ؟
عجیب نیست که شما مهمترین بزنگاه های داستانتان را روایت کردهاید، به جای آنکه آن را نمایش دهید.چون ذو نفر در حال چت هستند. نرگس روایتگر وقایعی است که رخ داده است گذشته است. پس نمی تواند نمایش دهد.پسر هنرمندم ها
در داستان سه سطح اطلاعات داریم. میدانم که میدانید، حتی بهتر از من، عرض میکنم برای مرور هر دو نفرمان و دوستان احتمالیای که داستان شما و یادداشت من را میخوانند:
۱_ اطلاعات بسیار مهم که باید نمایش داده شوند با ابزار توصیف، صحنه و دیالوگ.
۲_ اطلاعات معمولی نهچندان مهم. اما لازم است خواننده در جریان قرار بگیرد. این بخش را با ابزار روایت مینویسند. مثلاً : «نشستم روی صندلی تو بالکن طبقه سوم. سیگار به لب زل زدم به خیابان، تا آمدن همسرم را ببینم. نفهمیدم کی شب شد. همسرم نیامد. اما پاکت سیگار تمام شده بود.» این روایت است چون سه ویژگی اصلی روایت را دارد، اول راوی دارد، دوم اتفاق در گذشته رخ داده است، سوم کلی بیان شده است.
شما سرنوشت چند دختر را صرفاً روایت کردید آنهم از زبان نرگس.
۳_ اطلاعات فاقد ارزش، اما لازم است خواننده در جریان کلیات آن و خلاصه مطلب قرار بگیرد. مثلاً:« نادر سه سال زندان بود، بعد از سه سال... » یا: « من بعد از هفت سال زندگی مشترک از شیرین جدا شدم.»
ابزارها در داستان به خودی خود ارزش محسوب نمیشوند، بلکه این استفاده درست و به جای نویسنده است که به آنها اعتبار و ارزش میدهد.
روایت به این دلیل که حادثه در گذشته اتفاق افتاده است و به طور کلی بیان میشود، تأثیر احساسی و عاطفی کمتری بر مخاطب دارد نسبت به نمایش حادثه در زمان حال و پیش چشم خواننده. شما چه با استفاده از ابزار روایت چند نقطه عطف داستان را از دست دادهاید و نتوانستید بر خواننده تاثیر عاطفی بگذارید.
اجازه دهید تا داستانی را فیالبداهه نقل کنم تا با میزان تاثیرگذاری توصیف، صحنه و دیالوگ آشنا شویم
من حدود شش ماه پیش کرونا گرفتم سفت و سخت. یک شب که مطب دکتر رفته بودم دیدم الله اکبر چقدر شلوغ است. یک دفعه زن و مردی میانسال با دو فرزند آمدند. پسرشان شانزده ساله و دخترشان چهارده ساله به نظر میرسند. از وقتی رسیدند زن بی وقفه سرفه می کرد وحشتناک. حالش اصلا خوب نبود. آنقدر که من نگران شدم و رفتم پیش منشی آقای دکتر و خواهش کردم آنها را خارج از نوبت بفرستد پیش پزشک. گفت باید رضایت بقیه را جلب کنی. چنین کردم. رفتند پیش پزشک. این که بعد چه شد نمیدانم. فقط این که منشی گفت حال زن اصلا خوب نبود به صورت اضطراری به بیمارستان اعزام شدند.
این اتفاق بیرونی حسی را در من برانگیخت، یک حس عمیق عاطفی همدردی و اندوه. بسیار متاثر شدم. فکر اولیه شکل گرفت. این سوژه رهایم نکرد. آمدم خانه و شب بسیار به این سوژه فکر کردم و آرام آرام در ذهنم و در قلبم داستانی شکل گرفت. اسم مرد را گذاشتم آقای محمودی، اسم زن را گذاشتم عاطفه و اسم پسر را گذاشتم رضا و اسم دختر شد نگار. دیدم بهترین راوی آقای محمودی پدر خانواده میتواند باشد، چون هم سالم است و هم بر اوضاع اشراف دارد. داستان را از زبان او روایت کردم:
«عاطفه یکهفته بود رفت توی کما. توی اتاق ایزوله بود زیر دستگاه. من و رضا و نگار عین این یک هفته در بیمارستان مانده بودیم، توی حیاط و راهرو و نمازخانه. دکتر عاطفه دکتر عبدالهی بود، مردی چهلساله با عینک ته استکانی و صورت کشیده و بسیار مهربان و فهیم. آنشب نمازخانه بودم بعد نماز تکیه دادم به دیوار پایم را دراز کردم و گویا به همان حال خوابم برده بود. نمیدانم چه وقت شب بود که حس کردم کسی آرام شانههایم را تکان میدهد. با هول و ولا از خواب پریدم. دکتر عبداللهی بود. بلافاصله پرسیدم عاطفه؟
گفت نه طوری نیست آرام باشید
گفتم پس چی؟
گفت آمدم یا شما حرف بزنم. حرفهای تلخ و بسیار سخت. آمادگی دارید؟
گفتم درباره چی؟
گفت درباره همسرتان عاطفهخانم.
گفتم بفرمایید
گفت ببینید آقای محمودی همسر شما بسیار رنج میکشد، درد زیادی دارد. کلیههایش ار کار افتادهاند، دارد دیالیز میشود. کبدش از کار افتاده. هر دو ریهاش سفید شده. به زور دستگاه نفس میکشند. ایشان باید در چنین شرایطی یه رحمت خدا میرفتند اما تا الان نرفتند
گفتم چرا
گفت به خاطر شما و رضا و نگار
گفتم چطور؟
گفت به خاطر عشق به شماها. نگران تان است.
گفتم ما باید چه کار کنیم؟
گفت بروید ملاقاتش. خداحافظی کنید. بگویید راضی هستید به رضای خدا. بگویید به رفتنش راضی هستید و راضی نیستید این همه رنج بکشد.
فهمیدم چه میگوید خودم را زدم به تجاهل. درباره پرسیدم دوباره توضیح داد. بار سوم که پرسیدم گفت فهمیدی. شانهام را بوسید و گفت بچهها تو راهرو خواب هستند. و رفت. موقع رفتن گفتبچهها تو راهرو خواب هستند. و رفت. موقع رفتن گفت
تصمیم بسیار سختی است میدانم اما باید بالاخره تصمیم بگیرید
نگاه ساعت کردم حدود یک نصف شب بود. خدایا چیکار باید میکردم؟ چند دقیقه فکر کردم حق با دکتر بود باید خیال عاطفه را راحت میکردیم. باید رضایت میدادیم به رفتنش
بلند شدم رفتم داخل راهرو. رضا نشسته بر صندلی به دیوار تکیه داده بود و خوابش برده بود. نگار سر گذاشته بود روی شانه برادر و خوابیده بود. رفتم مقابلشان چمباتمه نشستم. آهسته بیدارشان کردم، هر دو هول از خواب پریدند. نگار گفت چیزی شده بابا؟
گفتم نگران نباش چیزی نشده
چشمهای نگار پر از خون بود، از شدت بیخوابی مثل چشمهای رضا.
رضا گفت پس چی؟
گفتم برویم توی حیاط حرف بزنیم
رضا گفت همینجا حرف میزنیم
گفتم باشه همینجا حرف میزنیم
بعد گفتم که دکتر به من چه گفت و از آنها خواستم بروند مادرشان را ببینند و خداحافظی کنید. نگار با دو دست به سرش کوبید بعد به صورتش. دستهایش را گرفتم خواهر و برادر جوری نگاهم میکردند انگار غریبهام، انگار دشمن هستم. فرصت دادم چنددقیقهای فکر کنند. فکر کردند برایشان آب آوردم خوردند. بعد از نیمساعت رضا دست نگار را گرفت بلندش کرد و گفت برویم با مادر خداحافظی کنیم و اجاره بدهیم برود تا این همه درد نکشد!
رفتند. نتوانستم دنبالشان بروم پاهایم جان نداشت. نشستم روی همان صندلی بعد از نیمساعت از اتاق ایزوله آمدند بیرون. بدون اینکه به من نگاه کنند از راهرو گذشتند. رفتند بیرون به سمت حیاط. بعد من رفتم گان پوشیدم، شیلد زدم. رفتم داخل اتاق ایزوله عاطفه آرام دراز کشیده بود روی تخت. انگار خواب بود یک خواب آرام دم صبح. اول پایش را بوسیدم بعد دستش را. به دکتر گفتم صدایم را میشنود؟ دکتر از پشت شیشه اشاره کرد بله میشنود. گفتم ای عاطفه من. من از زندگی با تو بسیار راضی هستم. بسیار خوشبخت بودم که با تو ازدواج کردم و آرزو میکنم در جهان دیگر هم قسمت هم باشیم، اما دیگر راضی نیستم این همه رنج بکشی برو به سلامت خدا به همراهت. نگران ما هم نباش.
عاطفه چشمهایش را باز کرد. غرق اشک بود. چیزی که خیلی دلم را سوزاند، این بود که میخواست جملهای را بگوید چیزی را بگوید، نتوانست. خیلی سعی کرد با فشار دست. یا حرکت لبها. نتوانست! نمیدانم چه میخواست بگوید. میخواست درباره بچهها سفارش کند یا میخواست چیزی به من وصیت کند. نمیدانم نگفت. بعد آرام چشمهایش را بست. لبهایش را بست. دستم را رها کرد. مانیتوری که ضربان قلب را نشان میداد شد خط صاف! عاطفه رفت.
بلند شدم سرپا از اتاق بیرون زدم. لباس عوض کردم و رفتم به طرف حیات. حیات. بیمارستان تاریک بود درختها شبیه اسکلتها دستهایشان را به طرف آسمان دراز کرده بودند. ترسناک بودند هر چه گشتم رضا و نگار را پیدا نکردم»
امیدوارم که مفید واقع شود. منتظر آثارتان هستیم. حتما داستانهای بهتری خواهند بود. موفق باشید یاعلی