عنوان داستان : لوبیا چشم بلبلی
نویسنده داستان : امیرحسین فرخ
همگی جلوی اتاقِ زایمان جمع شده بودند. از لوبیای قرمز و بزرگ که پدر خانواده بود و بچه هایش که لوبیاهای قرمز کوچک بودند، تا نخود و عدس و لپه که فامیل های درجه یکِ لوبیا بودند. هیچکس آرام و قرار نداشت و همگی مشغول ذکر و نیایش بودند تا مادر و نوزاد سلامت از اتاق عمل بیرون بیایند. مخصوصاً خانواده ی لوبیا قرمز.
پس از چند دقیقه، پرستار از اتاقِ زایمان بیرون آمد و بلند گفت.
_خانواده ی لوبیا قرمز؟
همگی به طرف پرستار هجوم بردند.
_بله بله؟!
_چه خبرتونه؟ چه خخخبرتونه؟ گفتم خانواده ی لوبیا قرمز!
لوبیای قرمزِ بزرگ دستش را بالا برد و گفت.
_من شوهرشم. اتفاقی افتاده؟
_تبریک میگم. خدا بهتون یه لوبیای چشم بلبلیِ خوشگل داده.
لوبیای قرمزِ بزرگ دستانش را بالا برد و خدا را شکر کرد.
ناگهان لوبیا چیتی که خواهر لوبیا بزرگ و عمه ی لوبیاهای کوچک بود، دست لوبیای بزرگ را گرفت و بُرد گوشه ای. لوبیای بزرگ کمی تعجب کرد و سپس گفت:
_چیشده خواهر؟
_چشمت روشن. خدا برات لوبیای چشم بلبلیت رو حفظ کنه.
_ممنون خواهر. چشم تو هم روشن. همین رو میخواستی بگی؟
_عقل کل! تعجب نمیکنی که چرا همه ی بچه هات یه شکل اند، ولی این نوزاد جدیدت چشم بلبلی از آب در اومد؟
_خب من از کجا بدونم؟! کار خدائه دیگه. ما که نمیتونیم توش دخالت نمیکنیم. فقط باید خدا رو شکر کنیم.
لوبیا چیتی چشم غره ای رفت و گفت:
_چند روز پیش که مواظب زنت بودم، یه مامور گاز که بلبل هم بود، اومد خونه.
_خب که چی؟
_خب بعد اینکه اومد، زنت یه لیست خرید بهم داد و گفت برو بخر. نکنه همون موقع...
_خجالت بکش خواهر من. تو زنِ من رو نمیشناسی؟ اگه قضیه ی خواهرشوهر بازیه، که من دخالت نمیکنم. ولی این رو بدون که من به زنم اعتمادِ کامل دارم. تو هم دیگه بهتره از این حرفا نزنی که دفعه ی بعد، چشمم رو رویِ خواهر برادر بودنمون میبندم و یه کاری دستِ خودم و خودت میدم.
لوبیای بزرگ از لوبیا چیتی دور شد که ناگهان چشمش به روبهرو افتاد. یک بلبل زرد رنگ، با یک کُتِ مشکی و عینک آفتابی و دسته گلی در بغل، به طرفشان میآمد. هزاران فکر و خیال از ذهنِ لوبیای بزرگ رد شد که با صدای خواهرش از فکر بیرون آمد.
_حالا چی میگی داداش؟ حرف من رو باور نمیکنی. ولی چشمات چی؟ به چشماتم شک داری؟
لوبیای بزرگ حرفی نزد. لوبیا چیتی ادامه داد.
_بفرما. این آقای بلبل از همه چی خبر داشته و اومده ملاقات زن و نوزادِ چشم بلبلیش.
لوبیای بزرگ دیگر عقلش کار نمیکرد. چشمانش را ریز و دست هایش را مُشت کرد. صورتش قرمز شد و با فریادی بلند گفت:
_میکُشمت.
سپس با سرعت به طرف بلبل دوید و در گلویش پَرید. دسته گل از دستِ بلبل افتاد و پس از دست و پا زدن بسیار که فایده ای هم نداشت، خفه شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. همگی به طرف صحنه ی قتل شتافتند.
پس از دقایقی، پلیس آمد و قتل را صورت جلسه کرد و دستبندی به دستان لوبیای بزرگ زد. جنازه ی بلبل را بردند که ناگهان همان پرستار، بارِ دیگر از اتاقِ زایمان بیرون آمد و گفت:
_خانواده ی بلبل زاده؟
پلیس که از هویت مقتول با خبر بود، گفت:
_آقای بلبل زاده به قتل رسیدند.
پرستار خشکش زد.
_واقعاً؟
_بله. چیزی شده؟
پرستار مِنمِن کُنان گفت:
_پسرشون چند ساعته که به دنیا اومده. بهش زنگ زدیم و گفتیم که زودتر خودش رو برسونه.
لوبیای بزرگ که دستگیر شده بود، گفت:
_پسرش همون لوبیای چشم بلبلیه؟
_نه. اون که پسرِ شماست. یه بلبل کوچیک و خوشگل، بچه ی آقا بلبل زادست.
ناگهان لوبیای بزرگ فهمید که اشتباه کرده و سوء تفاهم پیش آمده. امّا دیگر دیر شده بود و پشیمانی سودی نداشت. او یک بلبلِ بی گناه را کُشته بود و اکنون قاتل محسوب میشد.
پلیس گفت:
_خب دیگه. قاتل و ببرید.
_یه لحظه صبر کنید جناب سروان. میخوام با خواهرم صحبت کنم.
پلیس با کمی مکث، موافقت خود را اعلام کرد. لوبیای بزرگ، به سمتِ لوبیا چیتی رفت و گفت:
_به زنم بگو ببخشید. بهش بگو که پاک ترین لوبیای مونث بود؛ ولی من بهش شک کردم.
لوبیا چیتی لال شده بود و زبانش بند آمده بود. لوبیا بزرگ ادامه داد:
_دیدی چیکار کردی خواهر؟ با یه قضاوت غلط، هم نوازدِ خودم رو بی پدر کردی، هم بابای یه بلبلِ زبون بسته رو کُشتی. چطوری میخوای جواب بدی؟
_همش تقصیر اون لوبیای چشم بلبلیه. با قدم نحسش، این اتفاقات رو رقم زد.
_گناه خودت رو توجیه نکن. اون یه هدیه بود از طرفِ خدا. ولی ما لیاقتش رو نداشتیم.
سپس با اشک حرف های پایانی اش را زد:
_از زن و بچه هام مراقبت کن. خداحافظ!
و لوبیای بزرگ، در میان بهتِ خواهرش، گریه های فرزندش و نگاه های طعنه آمیز فامیل هایش، با سری پایین و دستانی بسته، به سمتِ زندان و سپس اعدام روانه شد!
آقای امیرحسین فرخ عزیز، سلام. چه خوب که از سنین جوانی به نوشتن داستان روی آوردید. امیدوارم در این راه مصمم باشید، با انگیزه به نوشتن ادامه دهید و به زودی داستانهای بیشتری از شما دریافت کنیم.
عنوان، ویترین داستان است و اگر چیدمان جذابی داشته باشد، مخاطب را به خواندن متن ترغیب میکند. اتفاقی که در عنوان داستان شما میافتد و خواننده با کنجکاوی به سراغ متن میرود. فکر اولیهی این داستان فوقالعاده است. اما عیان است که در نوشتن طرح و پیرنگ داستان، عجله به خرج دادهاید. مخاطب امروز این میزان از هیجان و چنین مقایسهی طنزآمیزی را به شدت میپسندد به شرط آنکه داستان، پیرنگ چفت و بستداری داشته باشد. یادمان باشد نباید فکرهای این اندازه خوب و پتانسیلدار را به راحتی از سر وا کنیم. چنین ایدههایی دیر به دیر به ذهن داستان نویس میآیند.
داستان از جای خوبی شروع شده و این نشان میدهد شما نوشتن و تکنیکهایش را خوب میشناسید. شروع در داستان کوتاه بسیار اهمیت دارد. متن از عدم تعادل شروع میشود. لوبیاها پشت در اتاق زایمان جمع شدهاند. در این شروع هم گره زده شده و عدم تعادل اتفاق افتاده، هم مخاطب را متوجه میکند با متنی لطیف و طنزآمیز طرف است. پرستار از اتاق بیرون میآید و خبر میدهد بچهی لوبیا قرمز، چشم بلبلی است. مخاطب نمیداند که در جهان این داستان اگر بچهی لوبیا قرمز، چشمبلبلی باشد اتفاقی غیر معمول است یا نه و با وارد شدن خواهر لوبیا به صحنه و گفتگویش با لوبیا قرمز مشخص میشود، گره دیگری به متن ورود کرده. با آمدن بلبل (لطفا از ترکیب «چشم بلبلی» استفاده کنید که مخاطب یاد پرندهای که اسمش بلبل است نیفتد.) بهترین فرصت فراهم میشود تا از لوبیاها، زندگی و جهانشان برای پرداخت داستانی متفاوت استفاده کنید. اگر قرار باشد که لوبیا قرمز لوبیا چشم بلبلی را بکشد و به زندان برود چرا اصلا از لوبیاها در این داستان استفاده کردید؟اگر شخصیتها لوبیا باشند، آدم باشند یا پرنده باشند چه فرقی میکند؟ شما باید از پتانسیل لوبیاها در این متن استفاده کنید. ماجرا بیافرینید، لحظات خندستانی ایجاد کنید که مخاطب از خواندن متن کیفور شود. قرار است داستان طنازی کند و لبخند به لب مخاطب بنشاند یا او را بخنداند. بهتر نیست لوبیاها به بیمارستان آدمها آمده باشند؟ به نظر شما این موقعیت طنزآمیزتر نیست. حالا در چنین فضایی میشود در درگیری که بین لوبیا قرمز و چشم بلبلی اتفاق میافتد، لوبیا قرمز او را تهدید کند که به آشپزخانهی بیمارستان میبرد و میاندازدش توی دیگ آب جوش تا خوب بپزد و خوراک آدمها شود یا او را از پنجره پرت میکند که برود زیر چرخ ماشینی و له شود. در گیر ودار این تهدیدها، لوبیاهای دیگر هم وارد صحنه شوند و اتفاقاتی لوبیایی رقم بخورد. این مثالها را زدم که بگویم این متن جای کار دارد و میتواند به داستان خیلی خوبی تبدیل شود. لطفا این موقعیت را از داستانتان دریغ نکنید و در بازنویسی با دقت و صبوری بیشتری عمل کنید. باز تکرار میکنم که کشتن لوبیا چشم بلبلی و رفتن لوبیا قرمز به زندان از سر وا کردن داستان است. این کار را میشد با آدمها هم انجام داد. پس اگر لوبیاها را به جهان داستان دعوت کردید از آن ها استفاده کنید و داستانی لوبیایی رقم بزنید.
بخوانید و بنویسید و باز هم برای ما داستان بفرستید که مشتاق خواندن هستیم.