عنوان داستان : روی دیوار
روی دیوار
پلکهایش را چند بار باز و بسته کرد. نوری که از پنجره روی تخت افتاده بود، چشمهایش را زد. از دور دست، قارقارکلاغی به گوش می رسید که انگار خروسک گرفته باشد. دست کشید روی جای خالی امید. چند بار ستاره را صدا زد. بوی تند سوختنی زیر دماغش زد و فکری مثل باد از ذهنش گذشت. از روی تخت بلند شد و به هوای ستاره به طرف تراس رفت.
امید مچاله شده بود گوشه تراس و روبهرویش ستاره دست به سینه به رقص شعله پیکنیک، خیره مانده بود. سیخ توی دستهای امید میلرزید. بست را که میچسباند به سیخ داغ، صدای جلزش همراه با دود سفید و بوی تندی که از آن بلند میشد، زیر دلش زد. ستاره تلخی دود را زیر زبانش مزمزه کرد.
حال خودش را نفهمید. شده بود یک گوله آتیش. آب دهان را توی خشکی حلقش فرو داد. پرید توی هال و از لابهلای خرت و پرتهای روی اوپن موبایل را برداشت و دوربین را فعال کرد. زمینه دوربین چند بار تاریک و روشن شد. عرق از سر و رویش میریخت. قلبش تند تند میزد.
پری هم سن و سال ستاره بود. اسباب بازیها را چیده بود روی حصیری که مادر گوشه ایوان پهن کرده بود. خانه نقلی و کوچکی داشت که به هوای مادر، با قابلمه و اجاق پلاستیکی آش بار میگذاشت. مادر با تکه پارچههای خیاطی برایش عروسکی دوخته بود. عروسک همیشه میخندید. اسم عروسک را شادی گذاشته بود. پاهای کوچکش را گهواره شادی کرده بود و برایش لالایی میخواند که یک هو از اتاق داد و بیداد پدر بلند شد. شادی از خواب پرید. پدر باز هم، موادش را گم کرده بود. داد می کشید و مادر را به باد مشت و لگد میگرفت. پری، شادی را چسباند به سینهاش. پدر توی ایوان آمد و گوشه حصیر را گرفت. چشمهایش را که باز کرد با اسباب بازیها پرت شده بود وسط حیاط. شادی توی بغلش نبود. خانه، خراب شده بود و بدنش هم سیاه و کبود.
کله پری عین کیفی شده بود که پر باشد و بخواهد به زور چیزی تویش بریزد. داشت پاره میشد. دستش را به دیوار گرفت. تا زمین نخورد. ستاره با بغض گفت:
-مامان، مامان پری،گریه میکنی؟
پری، ستاره را بغل کرد و بوسید. صفحه موبایل را نگاه کرد. منصور پنج بار بی پاسخ مانده بود.
دست ستاره توی دستش بود که در شیشهای را هل داد و وارد مغازه شد. صدایش را نازک کرد و گفت:
-سلام. وای! چه هوایی! پختم تو این گرما !
منصور خم شده بود روی دستگاه تراش و لبه عدسیها را می تراشید. سرش را برگرداند.
-به به! علیک سلام. خانم خانما! زود بیا تو. درو ببند! پشت سرتم نگاه نکن. زکی! اینو دیگه واسه چی آوردی؟ بابا بچه تو ذهنش میمونه.
-چیکارش کنم؟ بذارمش پیش اون مفنگی؟
ستاره چانهاش را چسباند به لبه پیشخان مغازه و فرم های کوچک و بزرگ توی ویترین را تماشا میکرد. منصور خم شد و رو به ستاره گفت:
- بیا عمو جون! بیا ببینمت. اسمت چیه عمو؟
- ستاره.
-ستاره دوست داری عینک دودی بزنی، خوشگل بشی؟
چشمهای ستاره برقی زد و سرش را تکان داد. منصور چهار پایه پلاستیکی گوشه مغازه را کنار کشید و گفت:
-پس بیا اینجا بشین تا بهت گم.
پری شال طوسی روی سرش را صاف کرد و طره موهایش را روی پیشانیش ریخت. خودش را توی آینه پشت سر منصور نگاه کرد. بعد از توی کیف چرمی، فرم مشکی دسته کاؤوچویی را در آورد.
- بیا. اینو بگیر!
چشمهای منصور گرد شد.
- عه! اینو که هفته پیش درستش کردم! چی کارش کردی؟ باهاش کشتی گرفتی؟
- کارت نباشه! تو چه خبر؟
منصور دسته های عینک را باز و بسته کرد و گفت:
- تف تو این شانس! ته کشیدم حسابی! سلطانی زنگ کشم کرده. تو روحش! کلی برام خط و نشون کشیده. این همه داره اجاره ده تا دهنه مغازه رو میگیره، حالا بندی پیله کرده به من! ول کنم نیست! تو چی؟ هنوز داری علیه اون لاشخور مدرک جمع میکنی؟!
- نه دیگه تموم شد. بیا این مموری رو بگیر بریز رو سی دی. ظهر بیار دم آرایشگاه.
منصور نفس راحتی کشید.
- اوکی عزیزم! بچه رو می خوای چی کار کنی؟
- اونکه صلاحیت نداره. نه خودش نه خانوادش.
- بهش گفتی؟
- چی رو بگم؟ با دیوار حرف بزنم؟
منصور از روی شانههای پری بیرون را دید زد. سلطانی عصا زنان از طرف دیگر خیابان به سمت مغازه میآمد. رنگش پرید. دستپاچه عینک دودی را از روی چشمهای ستاره برداشت.
- بدبخت شدم پری! این عوضی دوباره پیداش شد!
پری دست ستاره را کشید. در را باز کرد و همانطور که از مغازه بیرون میرفت، گفت:
- این عوضی راه حل داره! ظهر یادت نره.
ستاره جیغ میکشید و میگفت: مامان من چشم دودی! من چشم دودی!
سر راه، ستاره را به مهد سپرد. توی راه به امید فکر می کرد. روزهایی که بچه بودند و منصور و امید توی کوچه گل کوچیک بازی میکردند. توپ که میافتاد خانه همسایه منصور قلاب میگرفت و امید مثل گربه از دیوار بالا میرفت و توپ را از حیاط همسایه میانداخت وسط کوچه. هر وقت پدر، مادر را کتک میزد، پری فرار میکرد توی کوچه. آن وقت منصور را میدید که تک وتنها با دیوار همسایه توپ بازی میکند. روزهایی که منصور توی پارک بساطش را پهن میکرد، پری با ترس و لرز برایش خوردنی ای، چیزی میبرد.
توی کوچه هیچکس نبود.کلید را توی قفل چرخاند و در را باز کرد. پرده برزنتی خط دار را جلوی در کشید. کفشهای امید پشت در ورودی هال نبود. تند برگشت و از پلههای زیرزمین سرازیر شد. دست برد زیر موهای عرق کرده که به گردنش چسبیده بودند. چندشش شد. شال را از روی سرش برداشت و با مانتوی کرم رنگ انداخت روی کاناپه. بوی کرم و عطرمش و اودکلن حال خوشی به او داد. خنکای هوای زیرزمین روی پوستش خوابید و بازوهای گوشتیش را نوازش کرد. پوستش انگار نفس میکشید. کشو میز توالت را جلو کشید. اسپیکر را برداشت و فلش بند انگشتی را به آن وصل کرد و روی دکمه آن زد. آهنگ تندی همه جا پیچید. چند ماهی کوچک که گوشه آکواریوم کز کرده بودند، دور خودشان چرخیدند و به سمت بالا به شنا در آمدند.
از پشت سر، کش صورتی را از موهای دم اسبیاش بازکرد. رشته موهای مارپیچ تا گودی کمرش خزیدند. تاپ و شلوارک مشکی به تنش چسبیده بود و کش و قوس میآمد. رو به روی آینه قدی ایستاد. صورتش توی آینه برق میزد. منصور میگفت:
- حیف تو نیست زیر دست اون امید لندهور بیفتی؟!
رژ مسی رنگ را روی لبهایش کشید و با عشوه گفت: معلومه که حیفه! و زد زیر خنده. با آهنگ تند،گردنبند بدلی ریز میلرزید و النگوهای زرد جرینگ جرینگ، میکردند. نینی چشمها توی آینه دودو میزد.
صدای پایین آمدن مشتری از پلهها را که شنید، دکمه آف را زد و از جلو آینه کنار رفت. زنی که چادر و نقاب آفتاب گیر مشکی روی سرش بود، داخل شد و با صدایی خش دار گفت:
-سلام خانم! مشتری نمی خواین؟
پری با لبخند گفت:
-سلام...! بفرمایید. خوش اومدین.
زن نقاب را از سرش برداشت. نگاهی به موهای حلقهای ریخته شده روی زمین انداخت و دانههای درشت عرق که از سر و گردن پری میریخت. با لحن ملایمی گفت:
- سرتونم شلوغه انگار! تازه آرایشگاه زدین؟
پری جاروی گوشه سالن را برداشت.
- نه اتفاقا! ببخشید اینجا به هم ریخته س. دیشب عروس داشتم.
زن چادر و کیفش را روی مبل گذاشت.
- عجیبه! من تا حالا تابلوی شما رو ندیده بودم.
و چندبار زیر لب تکرار کرد، "آرایشگاه ستاره"
پری با جارو و خاکه انداز موهای روی زمین را جمع کرد. زن روی صندلی میکاپ جلوی آینه دراز کشید. پری نخ نازک را دور گردنش گره زد. بعد آن را لابه لای انگشتانش پیچید و روی صورت پر از کک مک زن انداخت.
- عید تا حالا نرفتم آرایشگاه!
-واقعا؟ اونوقت شوهرتون ایراد نمی گیره؟
- شوهر؟کدوم شوهر خانم!؟ نمیدونید ده ساله با همه چیزش ساختم. سیگار، تریاک، شیره، هرویین، حشیش،... جدیدا فهمیدم، آقا واسم شیشهای شده! دود از سرم بالا رفت.
- بچه هم دارین؟
- دوتا.
- میخواستین طلاق بگیرین؟
-کدوم طلاق؟ کسیو ندارم. پدر و مادرم جفت عمرشونو دادن به شما.کجا برم با دو تا بچه؟
نخ لای انگشتهای پری گره خورد. پری نخ را پاره کرد و با مو چین تند تند زیر ابروهای زن را برداشت. صورت زن تشت خون شده بود. هر مویی که از صورت زن کنده میشد، از ته دل آه میکشید.
- دور از جون شما مثل سگ پشیمونم! راستی خانم بی زحمت موهامم بریزین پایین! تو این گرما کلافه شدم. مثل جهنم میمونه!
زن که رفت، پری موخورهها را گوشهای کپه کرد. خودش را روی مبل راحتی انداخت. دلش می خواست همه گذشته را فراموش کند.گذشتهای که با امید، تباه شده بود. پلکهای سنگینش روی هم افتادند.
دربه در دنبال ستاره میگشت. دنیا دور سرش میچرخید. امید گوشه تراس چمباتمه زده بود. سیخ را برای ستاره نگه داشته بود. ستاره دود را با لوله هورت کشید و افتاد به سرفه کردن.
چند بار ستاره را صدا زد. اما هیچ صدایی از حنجرهاش در نمیآمد. انگار یک خاکهانداز پر، موی پیچیده به هم را توی حلقش چپانده بودند. بدوبدو خودش را گذاشت وسط تراس و دو دستی پیک نیک داغ را بلند کرد و به طرفی پرت کرد. شعله پیک نیک به پردههای حریرگرفت و تا سقف بالا رفت. ستاره میان آتش و دود بود. امید داد میزد: پری، پری!
از جا پرید. نگاهی به دور و برش انداخت. شال طوسی را روی سرش انداخت و از پله ها بالا رفت. در حیاط بسته بود.
-آهای با تواما! پری؟ کجایی تو؟
برگشت عقب. ماتش برد. منصور روی دیوار آجری حیاط ایستاده بود. صورتش زیر برق آفتاب، سرخ شده بود. دستش را بالا برد.
- کجایی تو؟ نیم ساعته دارم صدات میزنم.گلوم پاره شد. درو چرا بستی؟
- در؟؟ در باز بود. حتما مشتری بسته. زود بیا پایین الان یکی میاد.
- اومدم دنبال پولا. زود باش. سلطانی دیوونم کرده. رفته مامور بیاره!
پری خواست، چیزی بگوید که صدای چرخیدن کلید توی قفل در خانه آمد. هر دو بهت زده به در خیره ماندند.
نقد این داستان از : آناهیتا آروان
سلام
خوشحالم آثارتان را به پایگاه نقد داستان میفرستید و از اعتمادتان سپاسگزارم. هم داستان 《روی دیوار》 را خواندم و هم یادداشتی که برای منتقد گذاشتهاید. پرسیدهاید چطور یک نفر میتواند بفهمد استعداد داستاننویسی دارد؟ ببینید در هر هنرمندی از همان ابتدا میل مقاومتناپذیری وجود دارد که هیچ چیز دیگری جز پرداختن به هنر مورد علاقهاش نمیتواند جای آن را بگیرد. معمولا خود فرد نخستین کسی است که با اشتیاق وصفناپذیر وجودش آشنا میشود به عنوان مثال متوجه میشود هیچ کاری جز نقاشی کشیدن نمیتواند او را راضی و خوشحال بکند و یا به شکلی غریزی و غیرقابل وصف حس میکند با رنگها قرابت و خویشاوندی دارد و شاخکهای حسیاش در آن زمینه حساس هستند و مدام در حال گشت و گذار و به دنبال یافتن و بیشتر دانستن است و مدام میخواهد حسی که پشت تماشای اشیاء و مناظر و آدمها و رنگها و نورها هست منتقل بکند و میکوشد جهان سهبعدی را با همه حسهای اسرارآمیزش بر زمینهای دو بعدی منتقل بکند. در مورد نوشتن هم همینطور است. نویسنده کمکم متوجه میشود حس مبهم و گاه ناپیدایی جایی در اعماق وجودش او را وادار به نوشتن میکند متوجه میشود میخواهد و میتواند همهچیز را با کلمهها به بند بکشد. دوست دارد حسها و افکار پنهانی که غیرقابل توصیف به نظر میرسند توصیف کند؛ بگوید که ترسها و حسرتها و عشقها و رویاها چه رنگی، چه حسی، چه جنسی دارند. تلاش میکند زندگی را یا درستتر اینکه روی دیگر زندگی را، روی کمتر دیده شده زندگی را به قواره واژهها دربیاورد. سعی میکند رازهایی که زیر پوست زندگی روزمره میخلند کشف کند و لایههای زندگی را یکی یکی کنار بزند و راز و ذات زندگی را به نمایش بگذارد. پس خود نویسنده نخستین کسی است که این میل را، میل شدید به نوشتن را حس میکند. نادر ابراهیمی عشق را خواستنی مقاومتناپذیر و معاملهناپذیر و چارهناپذیر میدانست (نقل به مضمون) فکر کنید نوشتن هم در جان نویسنده چنین خواستنی است و نکته دیگر اینکه برای اهل فن هم خواندن تنها چند سطر کافی است تا متوجه بشوند نویسنده استعداد داستاننویسی دارد یا خیر. واقعا گاهی یک پاراگراف هم میتواند استعداد نویسنده را آشکار کند. معتقدم تمامی دوستان اهل فن که سالها تجربه دارند و در جشنوارههای مختلفی داوری کردهاند و یا در موقعیتهای دیگری با آثار نویسندههای جوان و نوقلم سر و کار داشتهاند بعد از خواندن چند سطر از اثر، نویسنده بااستعداد را پیدا میکنند پس کشف استعداد نویسنده برای کسی که تخصص و تجربه دارد خیلی دشوار نیست اما با این همه میدانید مهمتر از همه اینها چیست؟ مهمتر از استعداد، تلاش و استمرار است. ممکن است نویسندهای بسیار با استعداد باشد اما با نوشتن یکی دو اثر جا بزند، خسته بشود، کار را ادامه ندهد و برعکس؛ نویسندهای استعداد متوسط یا حتی کمی داشته باشد اما ثابت قدم باشد و خستگیناپذیر و پرکار و پرتلاش. در این صورت تجربه نشان داده درصد موفقیت نویسنده دوم قطعا بیشتر است؛ بنابراین مطالعه و تمرین و تلاش حرفهای است که استعداد را پشتیبانی میکند وگرنه نوشتن به آرزوی بیپشتوانه میماند و به قول پرویز شاپور 《آرزوی بیپشتوانه کمر روزنه امید را میشکند》 این داستان نشان میدهد شما نویسنده با استعدادی هستید اما همانطور که اشاره کردم استعداد، موفقیت نویسنده را تضمین نمیکند. اگر در این مسیر ثابت قدم هستید مطالعه و تلاش خستگیناپذیر را فراموش نکنید. پرسش دوم شما این بود که آیا شخص مبتلا به فراموشی میتواند نویسنده شود یا خیر؟ این سوال جواب علمی میخواهد شاید یک متخصص بتواند جواب درست و علمی به شما بدهد اطلاعات من در این زمینه محدود است. مثلا من هم میدانم فردی که دچار فراموشی میشود حافظه کوتاه مدتش را از دست میدهد در حالیکه ممکن است خیلی دور را به راحتی و به روشنی به یاد بیاورد و چون برای نوشتن به حافظه کوتاهمدت نیاز داریم حدس میزنم و احتمال میدهم شخص مبتلا در این زمینه دچار مشکل بشود اما باز آنچه میگویم گمان است و نظری است بر اساس حدس و گمان و بر پایه شنیدهها و دیدههاست و چندان علمی نیست. من برای شما نویسنده بااستعداد و برای عزیزانتان آرزوی سلامتی میکنم و امیدوارم هیچ مشکلی مانع نوشتن شما و سایر نویسندهها نشود. حالا اجازه بدهید کمی هم به داستان شما بپردازیم. داستانتان نثر ساده و روانی دارد اما پرداختن به مشکلی مثل اعتیاد کار سادهای نیست از آن سوژههاست که اگر نویسنده آن را درست نشناسد باعث میشود مخاطب در نهایت با اثری نخنما و دمدستی مواجه شود. بعضی حسهای زنانه را خوب درآوردهاید. جزییات داستانی هم داریم و داستان ضرباهنگ قابل پذیرشی دارد اما از نظر من فضاسازی خیلی زنده نیست و خودش را نشان نداده است. در شخصیتپردازی هم چندان موفق عمل نکردهاید اگر یک بار دیگر و این بار از دید یک منتقد به داستان نگاه کنید متوجه ضعف شخصیتپردازی میشوید. به پدر نگاه کنید. همان تیپ درگیر اعتیاد است که اصلا دیده نمیشود تنها تصویری که از او داریم وقتی است که پای بساط نشسته است و دارد مواد مصرف میکند و این تصویر تا دلتان بخواهد در مجموعههای تلویزیونی و فیلمهای سینمایی و ...دیده شده است و به شدت کلیشهای است در حالیکه شخصیتپردازی در داستان به کلی چیز دیگری است. اگر این آدم درگیر اعتیاد در داستان شخصیت است، پس نمیشود فقط پای بساط او را دید؛ داستان به شناخت جنبهها و زوایای دیگر شخصیتیاش نیاز دارد. اینها را میگویم برای اینکه بدانید و یا به خاطر بیاورید که تیپ با شخصیت خیلی متفاوت است. وقتی مینویسید فلانی پدر است یا شوهر است یا مادر است فقط یک تصویر کلی ارائه میکنید و اینها نمونههایی هستند مثل میلیونها و میلیاردها نمونه شبیه به خودشان و تنها در صورتی میتوانند شخصیت داستانی برجسته باشند که بتوانید آنها را از میان جمعیت بیرون بکشید و زوایای مختلف روح و روان و گفتار و کردار و افکار و احساسات آنها را به نمایش بگذارید در این صورت شاید بشود امیدوار بود که شخصیت داستانی برجستهتری خلق شود با ویژگیهای منحصر به فرد که خواننده بتواند او را بشناسد و بتواند با او همداستان شود و بتواند او را به خاطر بسپارد. فعلا روی سوژههای داستانی و شخصیتپردازی کار کنید. خواندن داستانهای خوب را فراموش نکنید و دست از تلاش و تمرین برندارید. منتظر آثار فراوان شما هستیم. برایتان آرزوی موفقیت میکنم.