عنوان داستان : منون
نویسنده داستان : حمیدرضا مومنی
شب بود. ستاره ها پارس می کردند. قلبش بر امواج سرسره بازی می کرد. گلوکوزها در اعماق مغزش به آتشفشان سوخت رسانی می کردند.آجرهای کوه تاریکی در کوره بلوغ یافتند. هرم استوار شد. حرم نفس کودکی کوه را غرق کرد. دریا بالا آورد. زمین آبین شد. دختری ساق هایش را بالا زد. نامرئی بود. نور خم شد تا ساق هایش را ببوسد پا پس کشید به چشمانم خورد. برقی وجودم را روشن کرد. سوار براقی شدم. به ساحلی رسیدم. قدم میزدم احساس کردم چیزی در من حلول کرده است. نه، من در من می حلولیدم. به ماسه افتادم و در خویش می لولیدم. ناگهان هویتم پازل شد. نه، من، باکتری شده بود و تقسیم سلولی میکرد.و یا حباب هایی از خلاء کوانتومی مدام تلظی میکردند. در لمحه العینی بی نهایت منک رخ نمودند. گنجاندن این همه جانور در کشتی شکسته ام دشوار بود.این لباس تنگ بود. برگ انجیری بود که قبل و بعد آمدن خدا برایش یکی بود. با آخرین فناوری روز همه را گنجاندیم. خان اول بخار شد ولی سیلابش در آخر پاییز می رقصد...
پیش پری اول خان بی نهایتم یا آخرم:
تاکنون پرشی به این وسعت انجام نشده است.
پس پری اول ادامه خان اولم:
به خلسه نشستیم. نورونها گرم گفتگو بودند. نیمه عمرشان آنی بود. ولی در نور آن بی نهایت است.
-نیمی از من هدیه به تو.
-من همه ی من ها هستم ولی خودم هم نیستم.
-من بی قلاب همه ی من های دیگر را شکار می کنم.
-دیشب 2 را سیلی زدم خراب شده حالا هرچه با 2 جمع می کنم 5 میشود.
-من غیر انسانی: ..... (نقاشی کلمات این من ها ممکن نیست).
پیش پری بینهایتم خان نامحدودم:
خان:بازگردید و داستان را در خان اول تمام کنید.
-اعلیحضرت ببخشید از خان های منفی و اعشار و موهوم و صحیح و غلط و ...سخن نرود؟
-نه ما فقط از اول و آخر سخن میگوییم (منطق یکیکی).
پس پری آخرم خان اول:
آب فرونشست. کشتی بر جویی از نفس افتاد. محیط کوچک بود. گلوکوزهای من ها رو به اتمام بود. حباب ها را کودکان می ترکاندند. من نگاه کردم دختری ساق هایش را مرتب می کرد. آینه مخفی شد. خواب گرفتگی من از کسوف بیرون می آمد. نمی توانستم راه بروم. منم تیربارن می شد. او داشت می رفت. مدام از من دور و سایه اش بزرگتر می شد. چشمان خواب آلود خورشید باز و سایه ها کوتاه تر می شدند و من آب تر می شدم. جسدی باقی ماند. و سرانجام خاک در بامداد اعدام شد.
دی 1400
هیچ کس نمیتواند به شما بگوید چه بنویسید و چگونه بنویسید اما این حق را دارد که در مورد نوشته یا داستان، قضاوت خودش را داشته باشد، آن را داستان بداند و از آن لذت ببرد، یا آن را داستان نداند و صرفاً متن را بارقههای ذهنی شما بداند که فقط برای شما و نزد خودتان معنا دارند. این حق را از همان جایی بدست میآورد که شما حق نوشتن را بدست آوردهاید. پس اگر او نتواند به شما اعتراضی بکند شما هم نمیتوانید به او اعتراضی بکنید و لذا این به فاصله شما با خوانندهتان منجر میشود فقط و بدین ترتیب هرگز شما شاید نزد دیگران نویسنده محسوب نشوید.
اما در مورد نوشتهتان: بسیار شخصی است. هر زبانی به مانند مجموعهای از کدها است که برای معنا یافتن و معنا شدن نیازمند یک دفترچه رمزگشایی یا بازکردن کد است. معمولا زبان معمولی چون برای همه دفترچه رمزگشایی مشابه دارد خیلی راحت به معنا و مفهوم میرسد. علت همان است که کلمات ساختارهای معمولی دارند و تکراریاند و لذا هر کس میتواند معنا را بیابد. اما نوشته شما دفترچه رمز خود را میخواهد و گویا بیشتر در ذهن شما و نزد خود شماست تا نزد دیگری. کلمات یا به تنهایی معنا دارند یا در بافت به معنا میرسند. ولی جملات شما پراکندگی معنایی زیادی دارند و نه به تنهایی که در بافت هم به معنا نمیرسند یا به سختی به معنا میرسند. "ستاره ها پارس می کردند." این ترکیب غریبی است که شاید در شعر بتوان آن را دید اما در متنی که قرار است داستان باشد چنین ترکیبی محلی از اعراب ندارد. حسامیزی شما خیلی افراطی است و جیغ بنفش آدم را در میآورد. ستارهای که معمولا واکنش بصری دارد و چشمک میزند اینک واکنش شنیداری نشان داده و پارس کرده آن هم در حالی که چشمک زدن نشانه زیبایی و پارس کردن کمی با خشونت و تهاجم همراه است. این یکی ترکیب: "قلبش بر امواج سرسره بازی می کرد." در زمره آن معانی است که قابل قبول است چرا که بالا و پایین شدن موج و قلب قابل تشابه هستند. اما بعد درادامه باز کمی از اعتدال معنایی دور میشویم: " گلوکوزها در اعماق مغزش به آتشفشان سوخت رسانی می کردند.آجرهای کوه تاریکی در کوره بلوغ یافتند. هرم استوار شد." ارتباط تصویری میان این جملات بسیار اندک و حداقل هستند گرچه باز هم رابطه معنایی میان آنها حس میشود. ولی یک مشکل فنی در جمله مربوط به آجر و کوره دارید. چیزی که آجر نامیده میشود دیگر در کوره به بلوغ نمیرسد بلکه این بلوغ مربوط به خشت و گل است و شکل بالغ آن آجر است. به عبارتی آجر قبلا به بلوغ خود رسیده که آجر شده است و دیگر نیازی به کوره ندارد تا بالغ شود. یعنی درست جمله این بوده که "خشتهای کوه تاریکی در کوره بلوغ یافتند"؛ یعنی تبدیل به آجر شدند. به فاصله بین "هرم" و "حرم" نیز توجه کنید. برای نفس همان "هرم" درستتر است و نه حرم. بازیهایی با کلمات داشته اید مانند همان هرم و حرم و برق و براق که اسب حضرت رسول (ص) در زمان معراج بوده. اینها بد نیست اگر البته هدفمندتر استفاده میشدند. این جمله: " خلاء کوانتومی مدام تلظی میکردند." که نمیدانم غلط نوشتاری دارد اصلاً یا نه اما به نظر معنایی برای مخاطب ندارد. یا این یکی : " لمحه العینی بی نهایت منک رخ نمودند".
در مجموع اگر بخواهم از پراکندگی جملات شما و تصاویری که ارائه میدهید مثال و نمونه بیاورم بیشتر متنتان را باید تکرار کنم.
به نظر بایست برداشت خودتان را از داستان تغییر دهید. هر نوشتهای میتواند جهان خودش را داشته باشد اما الزاما داستان نیست. شما میتوانید هر چه خواستید برای خودتان بنویسید اما نمیتوانید به هر نوشتهای داستان بگویید. قاعدتا داستان خواندهاید و حتما نیز میدانید که شخصیتها در محیط داستان خیلی معمولی تحرک و تعامل دارند، درست به مانند جهان واقعی. همان را تجربه کنید بهتر است. داستان پست مدرن حتی پیش از هر چیزی داستان است و بعد پست مدرن است. یعنی شیوه پرداخت در آن کمی متفاوت به نظر میرسد اما خواننده در هر حال میداند که دارد داستان میخواند و نوشته هم ماهیت داستانی دارد.
متن شما خواننده را به این ایده نمیرساند که دارد داستان میخواند. همان طور که اول گفتم بیشتر تصور میکند فقط دارد تراوشات ذهنی شما را که شاید تابع منطق ذهنی خودتان باشند مرور می کند.
اگر برای خودتان مینویسید که هیچ اما اگر تصمیم دارید برای مخاطب بنویسید و مخاطب پیدا کنید به سمت متون ساده بازگردید با زمان و مکان ساده، با شخصیتهای ساده، با موقعیت ساده و کنش و واکنش ساده. گره داستان مشخص باشد و خواننده بفهمد چه دارد میخواند. داشتن فلسفه و ایده در متن و مفهومگرایی به معنای پیچیده و سخت نوشتن نیست. متن ساده هم میتواند فلسفی باشد و ایدهای را حمل کند.
موفق باشید.