عنوان داستان : جرعه اشک
از این داستان ویرایش جدیدی تحت عنوان
«شب های روشن» منتشر شده است.
چهره ماه کاملا از پنجره دیده می شد او همچنان به آسمان نگاه می کرد انگاردوست نداشت آن شب تمام بشود و در حالی که تسبیح آبی رنگی در دست می چرخاند زیر لب با خدا حرف می زد
خدایا می شود امشب به بلندی تمام روزهای بد زندگی ام باشد .کاش تمام دارایی های دنیا مال بندگانت باشد و تنها همین اتاق برای من باشد چیز زیادی نمی خواهم به همین جای کوچیک قانع ام در حالی که کلمات زمزمه می کرد با چشمان پر از اشک نگاهی به دو عصای جلوی در انداخت که مانند دو نگهبان همیشه مراقب منتظر او در جلوی در هستند .
در حالی که بغض هنوز در گلویش سنگینی می کرد خوابش برد با صدای هدیه خواهرش از خواب بیدار شد .نسرین جان بیدار شو آمدن دنبالت باید سریع حاضر بشی با ناامیدی پتو کنار زد نگاهی به صورت لاغر رنگ پریده هدیه انداخت گفت :خوشحالی که دیگه من نمی بینی و پدر هم این اتاق بهت میده .
ببینم مامان اونقدر از بودن چند روز من اینجا ناراحت که حتی برای خداحافظی هم نیومده ؟
هدیه پوزخند تلخی زد گفت:پاشو حاضر شو این حرف ها چی ؟
نسرین سعی کرد لباسش به تنهایی بپوشد بعد حاضر شدن هدیه چمدان اش برداشت و با دست دیگر بازوی نسرین محکم گرفت انگار یک متهم می خواهند به زندان ببرند . موقع که از پله ها پایین می رفتند صدای مادرش را شنید که مشخصات نسرین به مددکار می داد ،نسرین, صاحب منش, ۲۰ساله, نام پدر :بهرام
از شدت ناراحتی سرش بالا نیاورد سوار ماشین آسایشگاه شد
باغبون هم چندان صندوق عقب گذاشت ماشین حرکت کرد از امارت اجدادی مادرش فاصله گرفتند. در مسیر در حالی که اشک ها مانند سیل صورت اش خیس کرده بودند به شیشه ماشین تکیه داده بود مددکار زن مسن با صورتی جا افتاده ای بود دست نسرین گرفت گفت :گاهی لازم است دور از خانواده باشی عزیزم
در جواب :هق هق کنان گفت کاش می گذاشتند فردا در مراسم خاک سپاری مادر بزرگم باشم از زمانی که تصادف کردم تمام خانواده ام او بوده ،و حالا که مرده مادرم برای اینکه حیثیت خانوادگی اش لطمه نخوره من فرستاد آسایشگاه اما حق من این نبود .
ماشین وارد باغ بزرگ شد مددکار دو دست نسرین گرفت گفت :دخترم شاید ما خانواده تو نباشیم اما می تونیم دوستای خوبی باشیم به جمع ما خوش آمدی .
نسرین آه سوزناکی کشید و به چنار بلند مقابلش خیره شد .
یک بخش از کار شما نوشتن است و بخش دیگر ویرایش. وقتی متنی را تمام کردید مدتی به آن استراحت بدهید و بعد دوباره آن را خوانده و این بار اضافات آن را دور بریزید. شما کلمات و عبارات اضافی زیاد دارید.
مثلا وقتی میگویید " چهره ماه کاملا از پنجره دیده می شد" کلمه "چهره" کاملا اضافی است. ماه که چیزی جز همان چهره ندارد پس وقتی میگویید "ماه کاملا از پنجره دیده می شد" یعنی همان چهره ماه بوده که دیده میشده است.
نکته بسیار مهم بعدی عدم استفاده از اعراب و نقطه گذاریهاست. آیا این تکنیک شماست یا غلط نگارشی؟ از یک طرف در عمدهی بخشهای داستان ما هیچ علامت نقطه و نقل قول و امثال اینها را نمیبینیم و تصور میکنیم که این باید تکنیک خاص نویسنده باشد. حتی شما در موارد بسیاری از کلمه "را" استفاده نکردهاید که باز هم تصور میشود جزو همان تکنیک شما باشد. اما بعد میبینیم در موارد زیادی هم شما نقطه دارید و حتی از علامت سئوال استفاده نمودهاید. حتی در موردی داریم که " صدای مادرش را شنید" که در آن از "را" استفاده کردهاید. پس یکی از اینها باید نادرست باشد: عدم استفاده از اعراب یا استفاده از آن.
لحن داستان را هم نباید برهم بزنید در این اینجا " جای کوچیک قانع ام" کلمه "کوچیک" غلط است و کوچک درست مینماید چون بقیه متن زبان خودمانی ندارند.
این جمله هم باز غلط است: " مانند دو نگهبان همیشه مراقب منتظر او در جلوی در هستند." کلمه "منتظر" باید اضافی باشد. اینها یا منتظراند و یا مراقب. اگر هر دو منظور بوده باید از "و" در میان آنها استفاده میکردید.
این هم غلط است: " این حرف ها چی؟" درست آن است که بنویسید "چیه؟". از کلمه "چندان" هم البته منظور "چمدان" بوده (باغبون هم چندان صندوق عقب گذاشت). ضمن این که "باغبون" باز یک کلمه غیررسمی است و "باغبان" درست است (با توجه به بقیه متن شما).
کلمه "عمارت" به جای "امارت" باید استفاده شود. کلمه امارت در "از امارت اجدادی مادرش فاصله گرفتند" غلط است.
این جمله هم غلط است: " زن مسن با صورتی جا افتاده ای بود...". خودتان احتمالا متوجه غلط آن شدهاید.
در مورد زبان، با توجه به نوشته شما تصور میکنم شما با زبان داستان فارسی آشنا نیستید. برای برطرف کردن این مشکل لازم است داستانهای فارسی از نویسندگان فارسی زبان بخوانید. دوستان منتقدی که در این پایگاه حضور دارند از نویسندگان خوب کشور هستند، داستانهای ایشان را بخوانید و یا داستانهایی از دیگر نویسندگان بزرگ ایرانی را و با شیوه نگارش و زبان داستانی آشنا شوید.
نکته مهم دیگر بعد از زبان، جذابیت بخشی به داستان است. داستان هیجان میخواهد و یا یک احساس عمیق. شما هیجان نداشتهاید اما تلاش کردهاید تا احساس غمناکی را تداعی ببخشید. دختر 20 سالهای که از محیط خانواده به آسایشگاهی فرستاده میشود بدون این که دوست داشته باشد برود میتواند حس غمناکی را در مخاطب ایجاد نماید اما باید کمی بیشتر از احساسات او به خواننده بگویید. خواننده اگر با او ارتباط برقرار نکند نمیتواند با وی هماحساس شود. ما هنوز نمیدانیم دقیقا مشکل نسرین چیست. نمیدانیم خانواده حق دارند او را به آسایشگاه بفرستند یا نه. تصادف کردن و از دست دادن توان راه رفتن برای خواننده خیلی قابل پذیرش نیست. او با عصا راه میرود و نه با ویلچر پس خیلی هم مشکل جسمیاش جدی و حاد نیست. حتی لباسش را هم خودش پوشیده.
مهمتر این که آسایشگاه برای کسانی است که مشکل روحی روانی دارند و نه مشکل جسمی. کلمه "آسایش" به مساله روحی روانی باز میگردد تا به مشکل جسمی. پس بالاخره مشکل نسرین چیست؟ اگر این خانواده باغبان دارند یعنی آن قدر وضعشان خوب است که بتوانند یک پرستار برای این دختر بگیرند. کلمه "عمارت" هم به معنای خانهای بسیار بزرگ است پس مشکل جا ندارند. وقتی در یک خانه به این بزرگی زندگی میکنند چرا باید خواهر نسرین یعنی هدیه چشمش به دنبال اتاق کوچک نسرین باشد؟ پس آن جمله نسرین در مورد اتاق ("خوشحالی که دیگه من نمی بینی و پدر هم این اتاق بهت میده") هم خیلی دلیل منطقی ندارد.
حجم نوشته هیچ وقت مهم نیست، مهم داستان است که باید کامل شود. اگر نیاز است برای نشان دادن خیلی از علتها و ریشهها به حجم داستانی اضافه کنید این کار را بکنید. گاه از یک داستان کوتاه یک داستان بلند در میآید.
نام داستان هم اصلا داستانی و زیبا نیست. بیشتر برای یک شعر یا کتاب شعر مناسب است. وقتی داستان میخوانید به نامهای آنها هم دقت کنید. ببینید تکنیکهای نامگذاری آنها چیست. در اینترنت بر نام کتابهای داستان که امروزه مطرح و پرفروش هستند دقت کنید. ببینید چه نامهایی برای مخاطب امروز زیباست.
خط آخر داستان برای پایان دادن به آن زیبا درآمده. با تصویر زیبایی داستان را تمام کردهاید. گرچه کلمه "سوزناکی" اضافی است و بهتر است حذف شود اما در کل تصویر زیبایی ساخته شده وقتی نسرین به چنار بلند نگاه میکند.
بازنویسی با نکات گفته شده میتواند به داستان شما کمک نماید. موفق باشید و سلامت.