عنوان داستان : چشمهای ژکوند
نویسنده داستان : فریده ذوالفقاری
چشمهای ژکوند
¬ رزیتا روی نیمکت پارک نشست، زل زد به نیمکت خالی روبرو ، به برگهای خشک ریخته روی زمین .نسیم پاییزی از یقه باز بارانی اش توی گردن باریک ش می ریخت . یقه بارانی را بالا داد .
آفتاب پاییزی از لا به لای شاخه¬های در هم پیچیده پارک راهی تا شانه¬اش باز ¬کرده بود. تلفش را باز کرد به پسرش کسرا زنگ زد .کسرا از دیروز تلفنش را جواب نداده بود خواست توی تلگرام برایش پیغام بگذارد دستش رفت روی عکس جلال . عکس توی تلگرامش با کت و شلوار کنار همسر جدیدش بود.. موهایش را رو به بالا شانه کرده بود خیلی وقت بود جلال را ندیده بود دیگر هیچ حرفی حتی درباره کسرا با او نداشت به عکس نگاه کرد
"اصلا گور پدرش. ." سیگاری روشن کرد. "آشغال بزدل"
دود سیگار را به بالا به طرف شاخه های لخت فوت کرد. گوشی را بست نفس عمیقی کشید و گوشی را انداخت توی کیفش ،چشمش به کادوی تولد سورپرایزی کسرا افتاد گوشی آیفون ،همانی که کسرا تعریفش را می کرد .
تلفنش زنگ خورد شماره ناشناس بود
_بله
_ از رستوران قصر هدیش مزاحم می شم . خواستم یادآوری کنم امروز ساعت 7 میز رزرو کردین
_بله یک میز دونفره . ممنون از یادآوری تون
پارک خلوت بود کمی آنطرف¬تر شیر آب بود بلند شد و بطرف شیر آب رفت دستش را کاسه کرد و آب خورد. یکی از مشتریانش را دید ،طوری وانمود کرد که ندیده¬اش .
مستقیم به سالن رفت از جلوی تابلو گانوالیزه یی بزرگ که رویش نوشته بود رزیتا گشایش عبور کرد .
6نفری روی مبل های راحتی انتظار نشسته بودند به احترامش از جا بلند شدند رزیتا سرش را تکان داد .از جلوی دیوارهای استخوانی رنگ با قاب¬های طلای، ستون¬های آجری با نورهای مخفی گذشت ، نیم نگاهی به خودش در آینه کرد آینه ها مدل هفت و هشتی با زهوارهای چوبی در هم فرو رفته بودند .به میزش رسید مانتویش را در نیاورده بود که خانم آبدارچی فنجان قهوه وکیک کروسان را آماده کرد
_سلام خانوم
زن سینی را روی میز مخصوصش کنار گلدان نخل بزرگ گذاشت ،برگهای نخل با دالبرهای تیزش برق می زد .
رزیتا از جایی که نشسته بود همه جا دیده می شد .کامپیوتر روشن بود و موسیقی فضا را پر کرده بود آهنگ را عوض کرد موزیک بی کلام گذاشت. رزیتا بیشتر به اتاق رنگکار اشراف داشت . پاهای مشتری می دید و قفسه چوبی حوله های سفید را.
رنگ کار سرش را خم کرد و سلام داد بعد با روپوش سفیدش که چند جا لکه شده بود بطرفش آمد
_رنگ و روتون پریده ، خوبین شما ؟مانتویش را از دستش گرفت و توی جارختی آویزان کرد
_روپوشت رو عوض کن لکه ست
_چشم
یکبار دیگر به کسرا زنگ زد گوشی را برنداشت .حوله مخصوصش را برداشت دست و صورتش را آب زد . به قیافه اش در آینه چشم دوخت سرش را زیر شیر آب گرفت موهای کوتاه شرابی اش را لای حوله پیچید . صفحه سیاه تلفن را باز کرد دستش روی شماره جلال رفت حتمن او از کسرا خبر داشت بعد از بوق اول قطع کرد یاد روزی افتادکه آخرین بار با جلال صحبت کرده بود . آنروز دوست داشت همه رنگ¬ها را با هم قاطی کند . باید پشت چشم مشتری سایه می¬زد هر کار کرد نتوانست کار همیشگی را انجام دهد دستش روی سایه تیره می¬رفت ترکیب سیاه و خاکستری و نقره¬ای، چشمان دختر عسلی بود به خواسته دختر توجهی نکرد، کار که تمام شد دست برد زیر چانه دختر ، به چشمانی شبیه گرگش خیره شد. دختر جلوی آینه ایستاد خودش را برانداز کرد سرش را نزدیک آینه برد. سالن در سکوت بود یکی از مشتری¬ها از توی آینه گفت برای منم این میکاپ را بزنید.دختر خندید:
"خیلی خوبه. حس خوبی دارم. مرسی رزیتا جون"
کارش را شروع کرد موهایش را توی دستش پیچید و بالای سرش کپه کرد زن ابروهایش توی هم رفت رزیتا چشمهایش را ریز کرد و به زن تو آینه چشم دوخت. موهای سیاه و پوستی کبود داشت بی حال چشم دوخته بود به دستهای رزیتا
_چند سالته ؟
_28 سالمه .بیشتر دیده می شم نه ؟
چند لحظه چشم در چشم شدند رزیتا رو به به رنگ کار گفت
_دکلره .رنگ هویجی مسی
زن خودش را روی صندلی کمی عقب کشید سرفه ای کرد وگلویش را صاف کرد
_می خوای چیزی بگی؟
_نه فقط می خوام تغییر کنم .میگن معجزه می کنین
رزیتا سرش را تکان داد .رنگ مو تمام شد قیافه زن از آن زمختی در آمده بود هر چه آرایش پیش می رفت پر انرژی تر قلمو و بِراش را بکار می برد چهره رنگ می باخت زن نتوانست خودداری کند پرسید :
_رزیتا جون اشتباه می کنم یا لبای من باریک کردین ؟
با دست اشاره کرد سکوت کند .
زن لایه به لایه پوست می انداخت آرایش تمام شد.رزیتا رو به آینه ایستاد دستش را روی شانه زن گذاشت و به چشمان خمار زن تو آینه لبخند زد .زن دستش را بالا آورد و دست رزیتا را به محبت فشرد
کسرا ظهر زنگ زد و گفت:
_نُه میس کال ازت داشتم میدونم برا تولدم زنگ زدی
_تولدت مبارک مردِ مامان .غروب ساعت هفت همو ببینیم؟
_مرد ؟تازه 14 سالمه خندید .امروز نمی شه با دوستام قرار دارم. پشت خطی دارم مامان خداحافظ"
گوشی با بوق ممتد توی دستِ رزیتا ماند .از توی کیف سیگار برداشت چشمش به جعبه آیفون پرو مکس افتاد .پاکت سیگار را مچاله کرد و از جایی که نشسته بود پرت کرد توی آشغالدانی .زن آبدارچی راه پله را تی می کشید
سرش را به دستش تکیه داد خیره ماند به آینه های روبرو .درآینه هفتی و هشتی سر دستش در یک آینه وتنش در آینه دیگر بود.
منشی سالن نزدیک شد .
_مشتری منتظرتونه ؟
کونه سیگار را ته جاسیگاری بلور فشرد .دستش را لای موها برد و موهای کوتاه لایه به لایه مرتب کرد
چشمان مشتری از دو طرف خمی به طرف گونه¬ داشت لب¬هایش عین مونالیزا. برای خودش ژکوندی بود. اصلا خود مونالیزا بود با همان ابروهای تنک و موهای خرمایی. کمی به صورت زن خیره شد و به رنگ¬کارش گفت:
_موهاشو رنگ مشکی بذار.
زن گفت: مشکی؟!
_آره
با نارضایتی گفت:فقط خواستم بگم آرایشم لایت باشه.
_ببخشید برای چی این سالن رو انتخاب کردین؟
_دوستم اومده بود اینجا خیلی تغییر کرده بود.
_خب من میگم موهاتون باید مشکی بشه
رزیتا روی صندلی مخصوصش نشست چای خورد و مجله¬ی فشن فرانسوی را ورق زد. زن با موهای مشکی آماده شد. موهای مشکی لنز خاکستری و گریم مخصوص لبهای کالباسی. دست برد زیر چانه زن و به چشمهای زن نگاه کرد،
_چشماتو ببند.
زن چشم¬هایش را بست. بعد از پنج دقیقه گفت:
_می¬تونم خودمو ببینم.؟
_نه.؟
زن روی صندلی کش و قوسی به خودش داد.
_ تکون نخور.
_نشستن برام سخته .جدیدا خیلی پشت میز می شینم
_شغلتون چیه ؟
_مترجم زبان آلمانی. زن از مزایا زبان آلمانی حرف زد و بعد پرسید :
_فکر می¬کنین چه کلمه¬ای برنده شد؟
_چی؟ ببخشید حواسم پرت شد.
_ببخشید .داشتم از جشنواره یک کلمه¬ای گوته می¬گفتم!
_خب.
_یک کلمه آلمانی برنده شد.
_حالا چی بود؟
_هابسلینگ کیتن.
_ یعنی چی ؟
_برگردوندن بعضی کلمه¬ها به یک زبان دیگه خیلی سخته. بعضی واژه¬ها فقط در همون زبون معنا پیدا می¬کنن اومممم میشه گفت همه دار و ندار یا----- همه دلخوشی¬های کوچک ---- شاید بشه گفت --داشته-های ترحم انگیز یک آدم. آره خودشه داشته های ترحم انگیز یک آدم
دستِ رزیتا روی فیکساتور ¬ماند:
_جالبه.پشت به زن گفت
_تموم شد .می تونید خودتون رو ببینید
زن مرتب تشکر می¬کرد مدام حرف می¬زد و خودش را در آینه¬های هشتی نگاه می¬کرد، زن نرفته بود که رزیتاپرسید:
_اون کلمه که گفتین چی بود؟
_هابسلینگ کیتن
با مداد ابرو روی جعبه مژه مصنوعی نوشت. هابسلینگ کیتن.
ساعت 6 عصر زن نظافتچی با فنجان چای آمد
_ خانم سماورو خاموش کردم برقها رو خودتون خاموش می کنید ؟
_ همه رو خاموش کن فقط نور مخفی آینه ها روشن باشه
صدای بسته شدن دَرآمد و رزیتا در تاریکی نشسته بود .نور ملایم آینه روی جعبه مژه مصنوعی افتاده بود
پررنگ نوشته شده بود هابسلینگ کیتن
فریده ذوالفقاری مرداد 1400
خانم فریده ذوالفقاری عزیز، سلام. مدتها بود که داستانی به این خوبی نخوانده بودم. بابت نوشتنش به شما تبریک میگویم. چهار سال است که مینویسید و عیان است در کنار زیاد خواندن و نوشتن، تکنیکهای داستان کوتاه را هم فرا گرفتید. استعداد، انگیزه، تلاش مداوم، دانستن فنون و مهارتهای نوشتن و درست به کار بردن آنها محصولی مثل داستان شما به مخاطب ارائه خواهد داد.
شمایی که 4 سال است مینویسید، بهتر از من میدانید که عنوان، ویترین داستان است. اولین مواجههی مخاطب با متن که میتواند او را به خواندن داستان تشویق کند یا باعث شود بی میل از کنار متن بگذرد. «چشم های ژکوند» عنوان جذاب و ترغیبکنندهای است اما شما در متن عبارتی ناب دارید که میتوانید از پتانسیلاش برای جذب مخاطب استفاده کنید. «داشتههای ترحمانگیز یک آدم» عنوان هوشمندانه و در عین حال پر کششی است که نه تنها مخاطب را به خواندن داستان تشویق میکند بلکه به ارزش این عبارت در روایت میافزاید. این فرصت طلایی را از دست ندهید.
داستان در وحدتی از زمان و مکان و موضوع روایت میشود. نویسنده به تمامی قواعد داستان کوتاه پایبند است. متن در موجزترین شکل ممکن ارائه شده. از همان شروع و با توصیفهایی درخشان، موقعیت زن، مطلقه بودنش، این که پسری به نام کسری دارد، شوهر سابقش تجدید فراش کرده و وضعیت مالی خوبش با اشاره به هدیهای که برای پسرش خریده، به خوبی و بدون هیچ حرف اضافهای برای مخاطب روشن میشود. همین شروع تأثیرگذار، زن را برای مخاطب میسازد. حالا فرصت خوبی برای تغییر لوکیشن داستان است و نویسنده با هوشمندی این تغییر را انجام میدهد و یک روز کاری زن را برای مخاطب روایت میکند. زنی که در شغلش بسیار موفق است و میتواند با انتخاب رنگ مو و مدل آرایش استایل آدمها را تغییر دهد. اما در زندگی خودش دستش بسته است. حتی نمیتواند برای شب تولد پسرش در کنارش باشد. ظاهرا همه چیز خوب و روبراه است. حتما همهی مشتریهایی که زیر دست رزیتا مینشینند تا آدم دیگری شوند در دل به موقعیت او قبطه میخورند. اما نمیدانند که این فقط ظاهر زندگی است درست مثل ظاهری که رزیتا برای آنها میسازد و به زندگی دلخوششان میکند. این تقابل به داستان خوش نشسته است و با اطلاعات دقیق و حرفهایی که راوی به مخاطب میدهد نشان از آن دارد که نویسنده یا از تجربهی زیستهاش بهره برده یا تحقیقات جامعی در زمینهی این حرفه داشته. فرقی هم نمیکند. مهم نتیجهی کار است که برای مخاطب لذتبخش است و توقع او را از خواندن یک داستان کوتاه به خوبی برآورده میکند.
جایی در داستان رزیتا از مشتری آن واژهی آلمانی را میپرسد و یادداشتش میکند و در پایان به قول سینماییها دوربین روی آن کلمه زوم میکند و داستان تمام میشود. آن جایی که کلمه را میپرسد بهتر نیست راوی اشارهای به یادداشت کردن آن نکند؟ این داستان آنقدر موجز است که حیف است از ارزش موقعیت لحظهی پایانی کم شود.
و نکتهی آخر اینکه اگر بین کارهای رزیتا با ظرافت و خیلی کوتاه از زندگیاش به مخاطب اطلاعات بیشتری بدهید فرصت نزدیکتر شدن مخاطب به او و حس همسانپنداری با رزیتا را فراهم میکنید.
بخوانید و بنویسید و باز هم برای ما داستان بفرستید که مشتاق خواندن هستیم.