عنوان داستان : کارت جادویی
نویسنده داستان : امیرحسین فرخ
گشنهام شده بود. به مادرم گفتم یک تخم مرغ نیمرو بزند تا ته دلم را بگیرد. منتظر اخبار ورزشی شبکه سه بودم که مادرم گفت:
_تا اخبار شروع بشه، یه دقیقه بیا بریم پارکینگ؛ میخوام چندتا وسیله از صندوق ماشین بردارم.
چشمی گفتم و همراه مادر و خواهرم که همیشه پیش قدم بیرون رفتن است، از خانه خارج شدیم. خواهرم در را بست که ناگهان چیزی یادم افتاد.
_کلید برداشتید؟!
از چهرهی مات و مبهوت هردویشان، فهمیدم کلیدی در کار نیست. آه از نهادمان بلند شد که مادرم چند عدد فحش خوب از قبیل "ذلیل نشی الهی"، "جیگرت در نیاد" و... نثار خواهرم کرد که با واکنش تندش مواجه شد.
_اَه! هرچی میشه، میندازید گردن من!
راست هم میگفت. اصولاً خواهر و برادر کوچکتر، جان میدهد برای انداختن مشکلات روی گردنشان.
_خب تو در رو بستی دیگه. نباید ببینی کلید برداشتیم یا نه؟!
واکنش خواهرم به حرفم، همان غرولندهای بچههای امروزی بود. حال مانده بودیم چه کنیم؟! اخبار ورزشی و تخم مرغ چه میشود؟! نیم ساعت نوشتنم چه میشود؟! حالا خداروشکر نیم ساعت خواندنم را انجام داده بودم. وای! پدرم اگر بفهمد سه نفری بیرون آمدیم و کلید برنداشتیم، واویلا میشود.
در فکر چاره بودیم که مادرم زنگ در همسایه را زد تا از آنها کمک بگیرد. من که به کلی ناامید شده بودم و داشتم توی راه پلهها چرخ میزدم، داخل پارکینگ شدم تا این صحنهها را نبینم. البته ساختمان خلوت بود و صدای مادرم و همسایهمان را از همان پارکینگ میشنیدم. پس از تعریف کردن ماجرا، همسایهمان دست به کار شد. اول با کلید خودشان امتحان کرد که نشد. بعد گفت که کلید پشت در است یا نه که با پاسخ منفی مادرم مواجه شد.
_خوبه. پس هنوز امیدی هست.
با پاسخ همسایهمان، انرژیِ دوباره گرفتیم.
بالاخره پس از کش و قوسهای فراوان، همسایهمان کارت بانکیاش را در آورد و دو سه بار جلوی قفل گرفت و آن را بالا و پایین کرد. از ماچ و موچ مادرم که داشت همسایهمان را میبوسید، فهمیدم که در باز شده. خدا را شکر کردم و صندوق ماشین را باز کردم. پس از دعا کردنهای فراوان مادرم برای همسایه و ریختن اشک شوق، او هم به پایین آمد و وسایلمان را از ماشین برداشتیم و به خانه برگشتیم. واقعاً هیچ جا، خانهی خود آدم نمیشود. این را هم بگویم که تخم مرغ را بر بدن زدم، اما از اخبار ورزشی خبری نبود!
نوشته شما توانسته به یک داستان تبدیل بشود چون هم شخصیت دارد و هم موقعیت و هم کنشی که تبدیل به یک گره شده است. اما جدای از اینها یک عنصر دیگر را باید مورد توجه قرار بدهید. عنصری که نقش بسیار مهمی در تعامل با مخاطب دارد و آن عنصر جذابیت است. همهی اتفاقات زندگی جذاب نیستند. برای ما در طول روز خیلی اتفاقات گوناگون میافتد اما همه آنها را مناسب تعریف کردن برای دیگران نمیبینیم. اگر دقت کرده باشید معمولا چیزی را برای دیگران تعریف میکنیم که خیلی خاص بوده، خطرش و هیجانش زیاد بوده، و برای مخاطب تازگی داشته و او هم تمایل به شنیدنش دارد. پس هر چیزی به درد تعریف کردن نمیخورد. ارزش داستانی برای انتخاب یک ماجرا مهم است. ارزش داستانی یعنی کیفیتی که میتواند نظر مخاطب را در ابتدا و در بدنه جلب کرده و در انتها و پایانبندی نیز به او رضایت بدهد.
شاید شما اصطلاح "برش از زندگی" را شنیده باشید. نوشته شما هم یک برش از زندگی است اما نکته مهم در مورد این اصطلاح این است که برش از زندگی باید برشی باشد که مهم و دارای ارزش نشان بدهد. اشتباهی که در ایران اتفاق افتاده همین است که نوقلمان تصور میکنند هر برشی از زندگی یعنی داستان. برش از زندگی یعنی آن برشی که هیجان و لذت بدهد. برشی که اطلاعات لازم را در خصوص چرایی و چگونگی و چیستی کنشها در اختیار ما بگذارد. پس هر برشی ضرورتا داستان نیست.
شما جا ماندن کلید را هیجانانگیز نکردهاید. صرفاً با یک جدا افتادن از تخم مرغ و اخبار که خواننده به هیجان نمیرسد، بماند که خود اخبار اصلاً نه تنها هیجان ندارد که برای برخی کسل کننده هم هست.
تازه ایراد فنی هم دارید. چون اصلا نگفتید که مادر تخم مرغ را درست کرده بوده آن لحظه یا نه؟ بعید است در حال درست کردن تخم مرغ از پسر خواسته باشد بروند اسباب بیاورند چون یک مادر و هرکسی دیگری به خوبی میداند تخم مرغ خیلی سریع درست میشود. اگر تخم مرغ درست شده بوده باز هم بعید است ول کنند بروند سراغ وسایل چون غذا سرد میشود. لذا اگر تصور کنیم تخم مرغ را هنوز درست نکرده پس مساله تخم مرغ از اهمیت داستانی خارج میشود و فقط باید اخبار بماند.
قضیه باز کردن در هم خیلی ساده تمام شده. یکی از اصلیترین بخشها همین سختی باز شدن در باید باشد. شما خیلی راحت گره ایجاد کردهاید و خیلی راحتتر آن را باز کردهاید. اهمیت موضوعی و ارزش داستانی نوشته شما آن چنان که باید شکل نگرفته است.
از طرفی، وقتی نام داستان را گذاشتهاید "کارت جادویی" انتظار میرود این کارت کار خاصی بکند. یعنی مشکل به گونهای اهمیت پیدا کند و بزرگ بشود که کارکرد این کارت هم به چشم بیاید. اما به نظر در داستان شما هر کارت دیگری هم جز این بود میتوانست در را باز کند پس جادویی بودن آن در چیست؟ کلمه "جادویی" از این کارت یک کارت خاص ساخته پس باید کارکرد و ویژگیای را که به آن نسبت دادهاید از خودش نشان بدهد.
معمولاً کمک کردن به همسایه و این گونه استفاده از کارت، کاری است که آقایان انجام میدهند و تصور ما از همسایه یک آقا بود. اما وقتی به ماچ و موچ اشاره کردید کمی صحنه هیجانانگیز شد که البته بلافاصله نتیجهگیری هم شد که همسایه زن است. این مساله نکته جالبی بود. میتوانید یاد بگیرید که صحنه باید هیجانانگیز باشد یا برخلاف نرم و روال معمولی پیش برود تا توجه مخاطب را جلب کند. پس مساله در و کارت باید خاص شوند تا مخاطب هم توجهاش جلب شود. تمام این متن یک اتفاق بسیار ساده و پیش پا افتاده بود که به راحتی نیز حل و فصل شد و این نمیتواند داستان را از لحاظ زیبایی و کیفیت، قابل اعتنا کند.
با این وجود زبان راحت متن خوب بود. روی چگونگی زیباسازی و هیجان بخشی متن فقط کار کنید. همین که زبان خوبی دارید یعنی بسیار جلو هستید. موفق باشید.