عنوان داستان : ته سیگار
نویسنده داستان : علیرضا رضایی
هاشم در حالی که کنار قابلمه و ملاقه های روی انباری ، از دست تابش خورشید پشت ماهواره پناه گرفته داد میزند ؛(( الان چی ؟ خوبه ؟ ))
صدای مرضیه از بین چند کاناپه ی رنگ و رفته ، قاب های و ان یکاد و در نهایت از دیوار های آجری حیاط که بینشان خزه روییده ، نحیف و بی جان خود را به گوش هاشم میرساند ؛
((نه ، هنوز همون طوره ))
هاشم با کلافگی تکان ریزی به ماهواره میدهد و همان سوال را میپرسد اما چیزی جز جواب قبلی عایدش نمیشود ...
بلند میشود ، با آسیتن پیراهن چهارخانه و گشادش عرق پیشانی اش را پاک میکند و میگوید :(( تف بهش ... این همه پول دادم به اون ننه مرده که بیاد بدترش کنه... ! عه ، هوا چرا انقد گرمه ؟))
سنگ ها را از روی ماهواره بلند میکند و آن را چند سانت جابه جا میکند . مرضیه سینیی که روی آن یک لیوان با پارچی پر از آب که یخ هایی در آن شناورند را روی تراس میگذارد و با قدی کوتاه و دامنی بلند تمام قد مانند سربازی که سرپست باشد ، منتظر دستور جدید میماند .
سنگ ها را دوباره روی پایه ی ماهواره میگذارد و در همان حین که چشم به خورشید دوخته و ماهواره را تکان میدهد با حالتی عصبی شروع به صحبت میکند ؛
((یه عمر بچه بزرگ کن که آخرش هم فیلتر سیگاراشو از گوشه ی حیاط جمع کنی . توبه ی گرگ مرگه . تف ... اون از حمید و حامد ، اینم از این کره خر ! دیشب سعیده زنگ زده میگه حامد همش سرفه میکنه ، صبا خون بالا میاره چیکار کنیم ؟! گفتم به درک ! کسی که به حرف پدر و مادرش گوش نکنه همین حقشه ))
مرضیه چند ثانیه رد نگاه هاشم را میگیرد و به با صورتی مشت شده به خورشید خیره میماند ، بعد آرام و با اکراه میگوید ؛(( همین خود تو مگه ۸ سال سیگاری نبودی ؟ چند بار همین حامد رو فرستادی پی سی ..))
هنوز حرفش را کامل نکرده که اخم و چشم غره ی هاشم با پشت دست محکم دهنش را میبندد .
سرش را پایین می اندازد و با گوشه ی روسری اش ور میرود .
هاشم دومرتبه مشغول ور رفتن با ماهواره میشود .
(( همین تو این حرفا رو زدی که بچه ها این شدن .
از سر اون اتفاق به بعد که سال به سال به زبون نمیای ، وقتی هم که میای بدتر گند میزنی به حال آدم . برو ببین درست نشده ؟ ))
صدای مرضیه این بار با بغض همان مسیر قبلی را طی میکند و به گوش هاشم میرسد که(( خوبه ))
هاشم برای این که چیزی گفته باشد میپرسد ؛ ((راستی کلید انباری رو پیدا نکردی ؟! ))
(( نه ))
انبر دست و پیچ گوشتی را پایین می اندازد و از نردبانی که به دیوار انباری کوچک کنار حیاط تیکه داده است ، تن تکیده و بلند قامت خود را پایین میکشد .
در چهارچوب در حیاط می ایستد و شروع به پاک کردن دستش با لنگ قرمزی میکند .
در همین حین آقای مرتضوی و برادرش از خانه ی بغلی بیرون می آیند ، سلام و احوالپرسیی با هاشم میکنند و بعد از چند ثانیه چیزی جز گرد و غبار چرخ ماشینشان پیش رویش نمی ماند .
هاشم که بعد از سر کشیدن یک لیوان آب یخ هم چیزی از کلافگی اش کم نشده ، با همان حالت عصبی رو به مرضیه داد میزند :(( پس این علی کجاست ؟ هوا داره تاریک میشه دیگه ! ))
و زیر لب میگوید ؛(( مگه دستم بهش نرسه ))
مرضیه که دارد ظرف ها را میشوید ، شیر آب را میبندد و پنجره ی مشرف به حیاط را باز میکند ؛
((رفته باشگاه ، الاناس که بیاد . ))
هوا تقریبا تاریک شده و به نسبت ظهر ، خنک تر .
صدای رادیو در حیاط میپیچد .
مرضیه سه تک شعله را در انباری روشن میکند ، روی دوتاشان قابلمه هایی پر از آب میگذارد و کله پاچه ها را درون آن ها می اندازد . در کنار کله پاچه های شناور صورت کک مکی خود را هم درون قابلمه ها میبیند . قابلمه سوم را از انباری بیرون میکشد و همان طور که میرود آن را پر کند از هاشم می پرسد ؛ ((فردا میری کشتارگاه ؟))
هاشم که روی تراس نشسته و چاقو هایش را تیز میکند ، نه ی آرامی میگوید و به تیز کردن و گوش کردن ادامه میدهد .
صدای چرخیدن کلید در قفل می آید ، و همین که در ورق میخورد ، علی با کوله ی ورزشی و یک توپ چهل تیکه زیر بغلش ، داخل می آید .
هاشم که چشمش به علی می افتد مانند گاوی که پارچه ی قرمز دیده باشه به سمتش میرود ، توپ را از دستش میگیرد و چاقو را تا دسته در آن فرو میکند .
علی سرش را پایین می اندازد و می گوید :((خب تا اینجاش که چیز تازه ای نبود ، بعدش قراره چیکار کنی ؟ ))
هاشم یقه ی علی را میگیرد و او را به سمت انباری دنبال خود میکشد ؛
((الان بعدش رو هم نشونت میدم ... که سیگار میکشی !
بی عرضه ی نمک نشناس .))
علی هاج و واج به پس کله ی کچل پدرش نگاه میکند و به اجبار دنبالش راه میرود ؛
((سیگار ؟ من ؟ من جز همون پارسال که خودم به مامان گفتم و اونم بهت گفت لب به سیگار نزدم !
بابا من ورزش میکنم چرا نمیفهمی ؟! ))
آخرین حرف هایش از پشت در کوچک و سبز رنگ انباری به گوش هاشم و مرضیه میرسد .
میخواهد تلاش کند که بیرون بیاید ، هاشم دستش را از لای در روی سینه علی میگذارد او را محکم هول میدهد داخل و پشت بندش سریع قفل کتابی وزینی را به در انباری میزند .
((یکی مثل این داداش آقای مرتضوی از شهرستان میاد اینجا که درس بخونه ، یکی هم مثل این آشغال مفت خور یا باید خودشو از تو زمین فوتبالا جمع کنم ، یا باید فیلتر سیگار هاشو از پا دیوار جمع کنم . بخدا از پهن گوسفند هم بی خاصیت تری . این تا آدم نشده بیرون نمیاد ))
صدای داد و فریاد علی از داخل انباری به گوش میرسد ، صدای جیغی که چندسال پیش وقتی حنا دختر خردسالشان در آتش سوخت و از طنینش تک تک آجر های حیاط که نظاره گر بودند ، به خود لرزیدند .
پسر جوان نعره میزند که (( سوختم ... سوختم . کمک ))
مرضیه جیغ میزند ، رادیو دارد با آب و تاب اخبار عصر را میخواند .
هاشم به شعله های گر گرفته ی آتش خیره مانده و تازه به ذهنش میرسد که چند روز پیش کلید انباری را در کله پزی جا گذاشته است .
شب هفتم علی است . خانه که خالی میشود ، چشم هاشم به قاب عکس علی و حنا می افتد که کنار هم روی سینه ی دیوار نشسته اند و ربان سیاهی گوشه ی هر دو قاب را به آغوش کشیده .
صدای گریه های بی وقفه مرضیه و نگاه علی و حنا را هم اگر بتواند تاب بیاورد ، صدای رادیو را که دروغش را دارد به گوشش مردم میرساند را نمی تواند تاب بیاورد ؛
(( چند روز پیش پسرجوانی به دلیلی نامعلوم دست به خودکشی زد . آمار خودکشی در بین جوانان روز به ...)) با تندی بلند میشود ، میرود و به دیوار حیاط تکیه میدهد . به رو به رو خیره شده ، به کوره ی آدم پزی ... به در انباری .
نفس عمیقی میکشد و هنوز آن را بیرون نداده که از بالای دیوار حیاط همسایه کناری ، از دیوار خانه ی آقای مرتضوی ، فیلتر سیگاری نیمه جان جلوی پایش می افتد .
علیرضا رضایی
((پایان ))
زبان داستان خیلی خوب است و خودنمایی خوبی هم دارد. این زبان از یک نویسنده موفق در آینده به ما خبر میدهد. اگر کمی به شیوههای پردازش دقت نمایید میتوانید با این زبان خوبی که دارید بسیار موفق بشوید. داستان را همین طور راحت بنویسید و جلو بروید و نگذارید اراده شما به عنوان نویسنده وارد داستان بشود و همه چیز را خراب کند.
ایده شما بسیار عالی و خوب بود و تا اواسط هم به بهترین نحو داشتید جلو میرفتید اما از زمان آمدن علی به این طرف همه چیز در خدمت محتوا رفت و داستان را از بین بردید. هرگز اصراری به حجم نداشته باشید و داستان را کامل کنید. از صحنه انداختن علی در انباری به بعد همه چیز ناگهانی شده و خیلی سریع اتفاق افتاده و تمام میشود. این ضرباهنگ سریع و شتاب شما برای تمام کردن داستان را اصلا متوجه نشدم.
همه چیز از آن زمان به بعد عوض شد حتی زبان داستانتان: " صدای جیغی که چندسال پیش وقتی حنا دختر خردسالشان در آتش سوخت و از طنینش تک تک آجر های حیاط که نظاره گر بودند ، به خود لرزیدند".
این چند جمله اشکالات زیادی دارند. اول از همه همان زبان متن که ناگهان از آن زبان چرک و کوچه بازاری هاشم تبدیل میشود به زبانی شاعرانه که از طنین میگوید و از نظارهگر بودن. آن زبان اولیه که بسیار بهتر و متناسبتر بود جایش را داده به شاعرانگی بیمورد. زبان اول داستان دقیقا با شخصیتها و موقعیت جور درآمده بود. ناگهان چرا باید آن را تغییر بدهید؟
نکته بعد آوردن حنا در داستان است. لزومی ندارد برای یک داستان، ده نفر را به کشتن بدهید. مضمون نوشته شما با همان علی هم کامل است. بیدلیل و غیرمنطقی شخصیتها را زیاد نکنید که صرفاً بخواهید پدر را این اندازه قاتل نشان داده باشید. اتفاقا خاکستری بودن هاشم بهتر است تا این اندازه سیاه. حنا را حذف کنید.
و بعد انباری اصلاً چطور آتش گرفته؟ ما ناگهان آتش و صدای جیغ را داریم بدون این که بفهمیم چطور میشود که انباری آتش میگیرد. آن تک شعلههای مرضیه در انباری البته باعث آتش سورزی شدهاند اما اگر قرار بوده هول دادن علی باعث برخورد با آنها بشود لااقل باید اشارهای میشد چون فاصله زیاد در متن میان آن قضیه روشن کردن سه تک شعله با این هول دادن وجود دارد و تازه هیچ جایی هم اشاره نشده که حالا حتماً علی با آنها برخورد کرده است.
در ادامه بلافاصله هم سراغ هفتم علی رفتهاید بدون اینکه چیز خاصی انگار روی داده باشد. منطق تصاویر و چینش آنها به گونهای بوده که انگار کاملا تابع اراده شما پیش رفتهاند تا سیر منطقی یک حادثهای نظیر این.
اغلاط خود را هم میتوانید با خوانش مجدد و ویرایش همواره برطرف کنید کاری که از یک نویسنده حتما انتظار میرود: "صدای رادیو را که دروغش را دارد به گوشش مردم میرساند را نمی تواند تاب بیاورد". به تعداد و مکان "را"ها توجه نمایید.
اما پایان داستان باز هم به زیبایی سطرهای اول شده. خیلی زیبا داستان را تمام کردهاید. صحنه افتادن ته سیگار از خانه همسایه به زیر پای هاشم عالی است.
اگر روال طبیعی حوادث را خیلی راحت به تصویر بکشید داستانهای خوبی خواهید نوشت. با قلمی که دارید حتما به نوشتن ادامه بدهید. نگذارید چیزی اراده نوشتن را از شما بگیرد چون استعداد و توان لازم را دارید. موفق باشید.