عنوان داستان : برنج نارنجی
نویسنده داستان : مرجان اکبری
ازه چشمم گرم شده بود. به جز صدای پچپچ آخر شبی زنها، که دربارهی مدل مو و لباس خانمهای توی عروسی حرف میزدند و خندهی ریزریز دخترها، صدایی به گوش نمیرسید. ملحفه را مثل بادبزن روی خودم تکان دادم تا بلکه هوای خنکی به صورتم بخورد.
صدای زنها مثل ارکستر عروسی دختر آقای حشمتی، توی سرم میپیچید. شرجی و گرمای خفهکنندهی دریا هم دست بردار نبود. یک لیوان آب برداشتم، نصف آن را خوردم و نصف دیگرش را پاشیدم روی سرم. توی رختخوابم چرخیدم، پیمان خواب بود. با خودم فکر کردم هر شب از صدای گریههای آذر خواب نداریم؛ امشب هم شرجی هوا، شده قوز بالا قوز.
چشمهایم داشت دوباره گرم میشد که انگار آذر از پلاژ بغلی فکرم را خواند؛ چون با اِهه...اِهه شروع کرد به گریه کردن.
از سایهی دیوارِ چادری که بین دو پلاژ بود، دیدم که نشسته؛ دایی رضا هم خواب و بیدار، با یکدست تپتپ میزد پشت کمر آذر و هیش هیش گویان سعی میکرد او را دوباره بخواباند؛ ولی دایی انگار فراموش کرده بود که آذر با این کار جریتر میشود؛ چون یکهو صدای جیغ و گریهاش به هوا بلند شد. همزمان زندایی و مادر پریدند توی چادر. تقریبا همه بیدار شدهبودند. آذر یکنفس جیغ میزد و خودش را روی تشکچهی زیر پایش بالا پایین میانداخت. همه دستپاچه شدهبودند.
از پلاژ روبهرویی مرد رکابی پوشی آمد بیرون:
- چه خبره داداش؟ هرشب هرشب خواب نداریم والا… ساکتش کنین خب.
صدایی از پلاژ بغلیاش گفت:
- خون خودتو کثیف نکن حاجی، لوسش کردن؛ من باشم این بچه رو هیچوقت نمیارم مسافرت.
دایی مرتب سرخ و سفید میشد و معذرتخواهی میکرد. البته همه میدانستیم این شروع ماجراست. زندایی دستپاچه او را بغل کرده بود و میچرخاند، تا شاید بتواند آرام کند؛ ولی فایدهای نداشت.
پیمان سرش را از روی بالش بلند کرد و با یک چشم بسته گفت: « امشب دوباره چش شده؟ چی میخواد؟ خدا کنه دوباره تخممرغ گوجه نخواد، چون من نمیتونم دو شب پشت هم بخورم.»
هر دو زدیم زیر خنده. مادر سرش را از در چادر آورد داخل، چشم غرهای رفت ولی دهانش بین خندهی مخفی و اخم ابروهایش گیر کردهبود و باعث شد من و پیمان با صدای بلندتر پوکیدیم به خنده.
بابا سرش را از روی بالش بلند کرد و با تشر گفت: «پیمان… پژمان…» و دمر شد و دوباره خوابید.
صدای جیغ آذر اول بریدهبریده، و بعد یکسره شده بود. از ذهنم گذشت، بچهای که از غروب خوابش برده و حتی توی عروسی هم بیدار نشده، انرژی زیادی برای جیغ زدن دارد. برای همین سرم را زیر بالش بردم تا صدایش کمتر توی سرم بپیچد. بابا هم خوابش نبردهبود؛ توی جایش تکانی خورد و با صدای بلند گفت: « ببینین چی میخواد؟ صداشو بندازین؛ آبرمون رفت.»
صدای زندایی و مادر باهم میآمد که میخواستند آذر را ساکت کنند؛ مادر سعی داشت با لیوان آبی که توی دستش بود، به او آب بخوراند و زندایی هم تندتند میگفت:« قربونت بشم چی میخوای… دورت بگردم»
بالاخره آذر، لابهلای جیغ و گریه، فریاد زد: « برنج نارنجی با عروسی ... برنج نارنجی با عروسی»
مشتم را محکم کوبیدم روی بالش و گفتم: « میدونستم الان میگه برنج نارنجی. این دختر رو اگه ولش کنی، میره توی یک قابلمهی دمپختک زندگی میکنه.»
«برنج نارنجی با عروسی... برنج نارنجی با عروسی..»
آذر یک بند جیغ میزد و همانطور که روی زمین نشستهبود، پاهایش را میکوبید به زمین. دیگر زندایی هم نمیتوانست کاری کند.
ننجون با چادر سفید گلگلی لبهی تخت بیرون از پلاژ نشستهبود، تندتند با تسبیح صلوات میفرستاد و فوت میکرد به آذر. تا مرا دید، گفت: « ننه، پژمان! قربون قدوبالات، جَلدی یه پیاله آب بیار، چارقل بخونم بدم بخوره، بلکهم آروم بگیره. این بچه حکما جنّی شده.» یواش در گوش ننجون گفتم: « جنّی چیه ننجون، لوسش کردن. اگه دایی رضا نیم ساعت آذر رو بسپاره به من، آدمش میکنم.» ننجون اخمی کرد و گفت: « عیبه ننه، بچه دائیته، خوبیت نداره.»
تقریبا همهی مسافرها بیدار شدهبودند و هر کس سعی داشت راهکار تازه برای ساکت کردن آذر بدهد. مرد رکابی پوش نشستهبود لبهی پلاژ خودشان، با حال نیمهمست و نیمهخواب سیگار میکشید: « آبجی، خو یه پیاله برنج بزارین، یه گوجه بزنین تنگش، بدین صداش بیفته.» مرد همسایه بغلی، سیگارش را با سیگار مرد رکابیپوش روشن کرد و با نیشخند گفت: « انگار یه چی دیگه هم میخواستا»
آذر دیگر از شدت گریه به هقهق افتاده بود. آب از سر و چشم و دماغش سرازیر شدهبود. موهای زردش چسبیدهبود به پیشانی و با چشمهای آبیاش که پف کرده بود، از زیر چتریها، اطراف را میپایید.
ولی همچنان جیغ میزد: « برنج نارنجی با عروسی…»
دایی رضا کلافه شدهبود، و به زندایی غر میزد که چرا توی عروسی بچه را بیدار نکرده.
آذر وقتی متوجه شد که مادر و زندایی روی گاز پیکنیک کنار حوضچهی وسط پلاژ در حال پخت دمپختک هستند، یک لحظه آرام شد، ولی انگار یاد چیزی افتاده باشد، دوباره جیغش بلند شد: « برنج نارنجی با عروسی ... برنج نارنجی با عروسی…»
احساس کردم خون همه به جوش آمده. پیمان گفت: « اگه خواهر من بودی، آذر»
خندیدم و گفتم: « یک کاری نکن، صبح دایی رضا، از پلاژ آویزونت کنه.»
دایی آذر را بغل کردهبود و میچرخاند و آب بینیاش را با دستمال میگرفت.
ناگهان، مرد رکابیپوش با یک دبهی خالی ماست از اتاقک خودش آمد بیرون؛ تلوتلو خوران نزدیک حوضچه شد، دبه را گذاشت زیر بغلش، به مرد همسایه هم اشاره کرد و شروع کردند به زدن و خواندن:
« بابا کرم... دوسِت دارم...بابا کرم… دوست دارم.»
دور حوضچه میچرخیدند و میرقصیدند.
بقیهی مسافرها هم که دیگر از خواب افتاده بودند، شروع کردند به دست زدن و سوت کشیدن. چند دقیقه بعد صدای هلهله به آسمان بلند شدهبود. آذر، هاج و واج نگاه میکرد.
از گریه افتادهبود ولی تهماندهی هقهقاش هنوز ادامه داشت.
ننجون تندتند صلوات میفرستاد؛ چارقل میخواند و فوت میکرد به آذر.
مرد همسایه در حالیکه میخواند و میرقصید، گفت:
«عمو، بفرما، اینهم عروسی. چیز دیگهای نمیخوای؟»
همه زدند زیر خنده.
یکساعت بعد، هوا رو به روشنایی میرفت. آذر توی بغل زندایی، با چشمان نیمهباز، دمپختک میخورد و ننجون همچنان ذکر میگفت.