عنوان داستان : دعوای حسن و هدی
نویسنده داستان : زهرا بینازاده
صدای ِگریه هایِ آسمان خراشِ هدی، بازهم به گوش می رسد.
به رسمِ همیشه، هدی را در آغوش کشیدم و نوازش کردم . در میان گریه گفت : " حسن به من که داشتم عروسک بازی می کردم؛ گفته از جلویِ عروسک ها برو کنار. عروسکات، سربازهایِ اسرائیلین، بعدشم با تفنگ همه یِ عروسک هایِ من را کشته. " داشتم کلمات را سبک سنگین می کردم. می خواستم؛ ناخواسته، وسطِ دعوایِ کودکانه شان، نقشِ تربیتیِ منفی، نداشته باشم . با مکث گفتم :حسن!
هنوز حرفِ دیگری از دهانم در نیامده بود که گفت:" مامان دقت کردی وقتی می خوای حرف بزنی، بینِ حرفات، چایی دم می کنی! زود حرفت را بزن و خلاصمون کن." با تعجب،نگاهش کردم و گفتم:
" تو اصلا معنیِ حرفایی را که می زنی می فهمی؟ "گفت : یعنی می گی من نفهمم!!! گفتم: " نه خدا نکنه. سربازهای ِاسراییلی نفهمن."
خیلی داستان جالبی است. لذت خوانش دوسویهای دارد. هم زبان و هم ماجرای آن (فارغ از پیامها). گرچه من هم مثل سربازان اسراییلی نفهمیدم چنین بچهای آن جمله را از کجا و چطور و مهمتر این که چرا گفته (شاید من هم...)، اما اگر بخواهیم اصل داستانها را همان پیامهای آن بدانیم باید گفت همه چیز واقعا زیبا و جالب است.
از اسم داستان تا زبان و استعارهها، تا جملات و دیالوگها و نیز پایانبندی داستان که طنز خیلی جالبی هم دارد.
همان ابتدا "گریه های آسمان خراش" هدی خیلی هم به گوش مخاطب جالب و جذاب است. داستان جایی است که گریههای آسمان خراش میتوانند برای گوش دلنشین باشند. فقط فعل " میرسد" را تبدیل به "رسید" کنید بهتر است. این جمله داستان را به حال میآورد و تصویری میکند اما در ادامه زمان گذشته را داریم و زمان روایت گذشته است.
کنش حسن منطق بسیار جالبی داشته و بر مبنای نوعی آموزههای رفتاری بوده. فرهنگی در پس این کنش دیده میشود که داستان به طور غیرمستقیم آن را مورد نقد قرار داده. جمله " با مکث گفتم :حسن!" به نظر ایراد دارد. اگر در عین تاکید سئوال کرده باید بعد از علامت تعجب علامت سئوال هم داشتیم. به نظر این جمله در عین تعجب سئوال هم کرده که البته علامت سئوال جاافتاده. اگر میخواسته حسن را صدا کند که فعل "گفتم" ایراد پیدا میکند چون معمولا برای صدا کردن از همان فعل "صداکردم" یا "صدا زدم" استفاده میشود. پس همان ترکیب تعجب و سئوال به نظر درستتر بوده و علامت سئوال را باید اضافه کنید.
ایراد بعدی در این جاست: " حرفایی را". لحن این عبارت، ترکیبی از دو کلمه غیررسمی و رسمی شده. با توجه به بقیه متن به نظر "حرفایی رو..." درستتر خواهد بود.
جمله هدی اگر چه اندازه دهان او نیست، اما چون در فضای کودکانه و به خصوص این داستان غیرمنطقی بودن قابل پذیرش است آن را میپذیریم. خود مادر هم به عنوان راوی این داستان با پرسیدن این که " تو اصلا معنیِ حرفایی را که می زنی می فهمی؟" به مانند ما تعجب خودش را از این جمله که از زبان بچه کوچکی درآمده باشد، رسانده و این یعنی جمله مذکور خارج از عرف باور و به خاطر منطق داستانی به کار رفته.
در مجموع داستان جز آن ایرادهای ساده که اشاره شد، خیلی خوب رقم خورده و خیلی روان و زیباست.
در خصوص بحث محتوایی حرف خاصی برای گفتن نیست چون هر کس ایدهای دارد. منتقد نمیتواند بگوید نظر کسی درست است یا غلط بلکه فقط میتواند اشاره کند که نویسنده به نظر فلان نظر را داشته یا نداشته. در این جا برداشت منتقدانه این است که برخی آموزههای سیاسی برای کودکان مشکلساز هستند چرا که وارد زندگی شخصیشان میشود و اگر این آموزهها با خشونت همراه باشند چهبسا که نتایج ناگواری هم بدست دهند. البته شما این نتیجه را خیلی ساده و حتی خوشمزه نشان دادهاید و سعی کردهاید در قالب طنز حرف خود را بزنید به جای آن که یک شعار سیاسی سخت بدهید. اتفاقا کارکرد اصلی داستان یعنی همین که سختترین حرفها را با نرمترین کلمات بگوییم. تفاوت تفنگ و قلم در همین است.
در کل بسیار از داستان لذت بردم. همه چیز آن خوب بود، هم گشایش و هم بدنه و هم پایانبندی. این که کلیت داستان یکدست باشد هم نقطهقوتی است.
ممنون از داستان خوب شما. بیشتر موفق باشید.