عنوان داستان : قالی
نویسنده داستان : حسین رهاد
اشرف ظرف تخممرغ را جلوی حسنکلّه گذاشت و مثل گوشهی کاغذی تاخورده که منتظر است تا دستت را از روش برداری تا به جای اولش برگردد، بُدوبُدو به طبقهی پایین رفت. یکهو سرجاش ایستاد و یادش افتاد که قرصهای حسن را به او نداده. کمی با لب و دهنش ور رفت و با خودش گفت: «گور باباش. امروز رو بیخیالش.» سپس شروع به زمزمهی ترانهی «شاهصنم» کرد و به سمت طویله رفت. «شاه صنم قیمت نداره اون موهای تو». وسط طویله چشمش به بز سیاهشان افتاد که زور میکرد تا بزاید. فشار زیادی روی بز بود و با هر زوری که میزد کل استخوانهای تنش لا میخورد. اشرف فریاد کشید: «عباس هوی عباس.». عباس هِنّوهِنّی کرد، سرش را تکانی داد و خوابش را از سر گرفت. اشرف دوباره و این بار با صدای بلندتر تکرار کرد: «عباس هووووی عباس». عباس کفری شد و داد زد: «مرگ عباس... درد عباس... اگه دو دیقه گذاشتی کَپهی مرگمونو بذاریم» و از جاش بلند شد. چشمهاش را مالید و بعد از ثانیهای که تصویر جلو روش واضح شد، تعجب کرد. چند بار پلک زد تا مطمئن شود چیزی که میبیند واقعیت دارد. وقتی که مطمئن شد خواب نمیبیند درجا خشکش زد. حسنکلّه وسط گل قالی را قهوهای کرده بود و با هیکل نیمهبرهنه به چشمهای عباس خیره شده بود.
از دو منظر به نوشته شما میشود نگاه کرد: زبان کار و مضمون آن. زبان که از همان ابتدا خودش را به رخ میکشد. استفاده از جملات بلند و در عین حال خوانا و سلیس که نشان از کیفیت خوب زبان دارد. مزیت دیگر این زبان خوب، تصویر مشخصی است که به دست میدهد. اما در اواسط کمی از این توانایی کاسته شده و انگار دقت نظر اولیه نویسنده روی زبان به مرور از دست رفته است. در جایی که صحبت از بز میکنید زبان دوتکه میشود: " وسط طویله چشمش به بز سیاهشان افتاد که زور میکرد تا بزاید. فشار زیادی روی بز بود و با هر زوری که میزد کل استخوانهای تنش لا میخورد."
بعد در ادامه که کاملا زبان از دست میرود: " چشمهاش را مالید و بعد از ثانیهای که تصویر جلو روش واضح شد، تعجب کرد. چند بار پلک زد تا مطمئن شود چیزی که میبیند واقعیت دارد."
در این جا به زبانی خشک و معمولی تبدیل شده است. این که چرا زبان این اندازه دچار تغییر شده را باید از خود شما پرسید. یک دلیل میتواند توجه زیاد شما به پایانبندی خاص داستانتان باشد. بیشتر درگیر صحنه و تصویر آن بودهاید تا پردازش تصویر. به نظر چون ذهنتان درگیر صحنهای بوده که شما مد نظر داشتهاید به زبان دقت نکرده و از قبل از آن صحنه و تصویر، تمرکز زبانی تبدیل شده به تمرکز تصویری. زبان خود را دچار محدودیت کرده و این محدودیت در نوشتن فعل "قهوهای کرده بود" خود را دارد نشان میدهد. ذهن به عنوان مانعی بر سر راه زبان نشسته و نگذاشته آن سلاست اولیه را این جا هم داشته باشد. درگیری ذهنی شما حتی اگر خودتان هم متوجه نشده باشید دارد خودش را نشان میدهد، درگیری بر سر استفاده از کلمات و جملات خاص.
داستان خوب داستانی است که کوچکترین نکاتش را بیخودی نیاورده باشد و بیدلیل هم رهایشان نکند. شما قضیه بز را آوردهاید و قشنگ هم به تصویر کشیدهاید اما ای کاش صحنهای بود و حیوانی که تصویر او با تصویر حسن نوعی تشابه ایجاد میکرد و اینها قیاسی از یکدیگر میشدند. گرچه میشود رابطهای بین این دو کنش بز و حسن بافت اما در این صورت نشانهها فقط بافتنی میشوند تا یافتنی. میشود در قیاس دو صحنه شما گفت که یک بز چه فایدهای دارد و یک انسان چه فایدهای. یکی زور میزند و حاصلش چیست ودیگری زور میزند و حاصلش چیست. این دو برداشت البته خیلی متقن نیستند بلکه برداشتهای شخصی میتوانند باشند با نشانههای استدلالی اندک.
آن جنبه مفهومی که ابتدا بدان اشاره کردم همین است. کارکرد انسان و حیوان. اما این که عرض کردم نشانهها برای این مهم ضعیفاند هستند از این بابت بود که حسن گویی بیمار روانی است و لذا نمیشود او را به عنوان انسانی لاابالی و بدون فایده دانست و به همین جهت چنین قیاسی و استعارهای میتواند غلط باشد.
صرفنظر از محتوای داستان، زبان آن در ابتدا خوب و در انتها بد است. شما روی زبان خودتان کار کنید. اگر میتوانید دلیل مشخص دیگری جدای آن چه من گفتم پیدا کنید حتما روی ضعفها کارکرده و به زبان خوب اول برسید. اگر چنین بشود چندین گام به سمت داستان خوب برداشتهاید و آینده موفقی خواهید داشت. فعلا برای محتوای خوب عجله نکنید. زبان خوب ارجحیت دارد. روی پایانبندی این داستان از لحاظ زبانی دوباره کار کنید. موفق باشید.