عنوان داستان : آلزایمر
نویسنده داستان : حکیمه احمدی
میشناسید ش همسایه مان را میگویم همان که دخترش نگذاشت روبه رو خانه شان پنجره ای باز کنیم.روزی هزار بار عصا زنان می آید و میگوید رُب داری و وقتی میگوییم نه میگوید پس من چکار کنم.بچه هایمان به این حرفش میخندند آخر روی تکرار رفته هر حرفی را چند بار تکرار می کنند.. آلزایمر گرفته...من نمی خندم.. کمکش میکنم به خانه بر گردد. آدرس را اشتباه می رود میترسم آخر کنار خیابان ماشین یا موتور بهش بزند...ماشین های لعنتی...چشمانش کم سو شده است و فشارش بالاست..فقط راه خانه ما را بلد است.. نمیدانم چرا...به ما که میرسد میگوید رب دارید.. آخه مگه ما کارخانه رب داریم..شاید هم در گذشته ای دور که مادرم رب درست میکرده از ما خریده باشد و توی ذهنش مانده باشد...خدا کند من آلزایمر نگیرم...توی روستای ما که کتاب فروشی نیست..
خیلی متن خوب و رو به جلویی است فقط حیف که به نظر نقطه پایانی و مورد تاکید آن ضعیف است. هر دو شخصیت خوب جا افتادهاند اما ما را راضی نمیکنند. هنوز به جایی نرسیدهاند که حسی را در ما ایجاد کنند. حسی که سئوال بزرگی برای ما بشود یا دغدغه درونی ما بشود. متن به حادثه نمیرسد یا به به نکته خاصی در مورد شخصیتها که بتواند چیز خاصی از آنها به ما بگوید. دو نگرانی سطحی در مورد شخصیتها در داستان داریم که هیچ کدام هم قطعی نیستند. یکی برای شخصیتی که با عصا راه میرود و "میترسم آخر کنار خیابان ماشین یا موتور بهش بزند...ماشین های لعنتی...چشمانش کم سو شده است" و دیگری در مورد راوی که " خدا کند من آلزایمر نگیرم..." اما هیچ کدام از این دو تبدیل به نگرانی و دغدغهی خواننده نمیشوند (گرچه نقطه چینهای شما در انتهای هر عبارت و جمله نوعی پریشانی ذهنی را برای راوی تداعی میکنند که نشانهای هدفمند در داستان میتواند باشد). اگر نگرانی و دغدغه شخصیت و یا خود شخصیت برای خواننده یک معما و سئوال و گره نشود، داستان چیزی به او نداده است. این متن صرفاً یک برش ساده از زندگی است ولی برشها باید برش جذابی باشند. اشتباه مرسوم در مورد برش از زندگی همین است. هر برشی برای خواننده لذتبخش نیست.
در ضمن به عنوان راوی اول شخص محدود نمیتوانید برخی اطلاعات را در مورد شخصیت به خواننده بدهید. گفتن این که " چشمانش کم سو شده است" میتواند قابل قبول باشد اما این که بگوییم "فشارش بالاست" نه. شاهد بیرونی و قطعی زیادی برای این تشخیص وجود ندارد. راوی محدود در حد دیدهها و شنیدهها و در مجموع هر چیزی که با حواس معمول انسانی بشود درک کرد میتواند نظر بدهد.
شروع داستان اما خیلی جالب به نظر میآید: "میشناسیدش همسایه مان را میگویم همان که دخترش نگذاشت روبه رو خانه شان پنجره ای باز کنیم." خطاب قرار دادن مستقیم خواننده او را وارد داستان میکند. انگار خواننده هم در مقابل راوی نشسته و دارد به او گوش میدهد و شاید هم با وی تعامل دارد. ارجاع راوی به گذشتهی رابطه میان آنها و همسایه هم جالب است. خیلی شخصیت همسایه و موقعیت و داستان را طبیعی کرده چون به یک مساله بسیار ساده و معمول در عرف همسایگی اشاره نموده، مسالهای که برای خیلیها حتی تجربه شده و ملموس است.
همه چیز متن زیباست. آدمها و کنشها و دیالوگها. فقط کاش به یک پایان تأثیرگذارتر فکر میکردید. هنوز آن ارزش و اهمیت و کیفیت پایانی در انتها درنیامده. به یک پایانبندی دیگر فکر کنید و داستان به نظر بسیار زیبا خواهد شد. شاید یادگرفتن پختن رب از سوی راوی صرف این که این همه مراجعه زن همسایه را جواب داده باشد، یا حتی خریدن رب اما به اسم رب پخته شده به زن همسایه دادن شما را در رسیدن به یک پایانبندی بهتر کمک نمایند. مطمئن هستم به پایانهای باشکوه و جذاب زیادی میتوانید برسید.
اسم داستان را عوض کنید. آلزایمر تمام زیبایی احساسی داستان را تحتالشعاع قرار میدهد. بیماری میتواند همه چیز را زیادی طبیعی کند و حتی تمرکز احساسی را به سمت خودش بکشاند. درگیریهای اجتماعی و شخصیتی برای داستان زیباتر هستند. همین که در اواسط متن به آلزایمر داشتن شخصیت اشاره شده کافی است. بماند که داستان شما هم به گونهای است که انگار احساسات و گذشته بیشتر بر داستان سایه دارند تا بیماری.
اگر شخصیت داستان شما مذکر و مرد بوده و در نظر داشتهاید به رابطه احساسی او با مادر راوی حتی اشاره داشته باشید باید بگویم ایرادی در نوشته وجود دارد و آن این که مشخص نیست او مرد باشد. خود من کمی بعد از نوشتن بقیه نقدم، متوجه شدم که شاید شخصیت زن نباشد اما چون معمولا درخواست رب از سوی زنهای همسایه از هم صورت میگیرد ذهن ناخودآگاه او را زن تصور میکند و شما باید حتما به این نکته توجه داشته باشید. کلمه "دخترش" هم ذهن را بیشتر به سمت شخصیتهای مونث میبرد. بنابراین در چنین حالتی باید نشانهای برای مرد بودن او در نوشته قرار بدهید. ما هیچ نشانهای نداریم. این نشانه تمام مسیر معنایی داستان را میتواند عوض کند کما این که من در انتهای نقد خودم و با توجه به این نکته، دوباره به نظر دیگری رسیدم.
نکته نهایی، قلم خیلی خوبی دارید و حتما ادامه بدهید.