عنوان داستان : سکوت روی پل
نویسنده داستان : زیبا همت
از این داستان ویرایش جدیدی تحت عنوان
«سکوت روی پل» منتشر شده است.
نیمه ی دیماه بود. زن پالتو پوش مثل هر روز از خانه بیرون آمد. هنوز خیلی به صبح مانده بود. یک سحرگاه یخ زده که برف و بوران همه جا را مات کرده بود. زن در خانه را بست و به کوچه نگاه کرد. برف باعث شد که نتواند انتهای کوچه را ببیند. شال گردنش را تا روی بینی کشید و با قدم های سست و لرزان به طرف کوچه اصلی و از آنجا به کنار اتوبان رفت. دلهره ای داشت که بیخود هم نبود. ریتم قلبش تند شده بود. احساس کرد قبلش دارد از حلقش بیرون می آید. نزدیک پل عابر رسید و مثل همیشه مرد آواره زیر پل را روی لاستیک فرسوده کامیونی نیمه نشسته دید. این هیکل پوشیده در لباس های زمخت و تیره همیشه او را می ترساند. و هر بار با سرعت از کنارش می گذشت و هرگز نتوانسته بود به صورت مرد آواره نگاه کند. دندان های زن به هم می خورد و دست هایش می لرزیدند. ترسی تکراری به سراغش آمده بود. او مجبور بود از پله های فلزی پل ستارخان عبور کند تا بتواند با سرویس به کارخانه برود. هر روز برای رفتن سر کار دچار اضطراب می شد. او چندین بار از این نگرانی با مدیریت صحبت کرده بود ولی نتیجه ای نداده بود. پیدا کردن یک کار دیگر در این هم شرایط امکانپذیر نبود. او بناچار هر روز سحرگاه باید این مسیر را طی می کرد. روزهایی که برف نبود با قدم های تندتری فاصله بین پیاده رو و پل را طی می کرد. ولی امروز باید با تردید از روی برف های یخ زده می گذشت. در حالی که یک چشم به مرد آواره داشت قدم روی اولین پله فلزی پل گذاشت. مرد آواره بدون هیچ حرکتی از زیر کلاه بافتنی سیاهش او را نگاه می کرد. زن دستش را روی میله های حفاظ پله گذاشت و بالا رفت. به پاگرد پله ها که رسید به پایین نگاه کرد تا مطمین شود مرد آواره از جایش تکان نخورده است. زن بالای پل رسید و با خیالی مشوش به انتهای پل نگاه کرد. سکوت سفیدی روی خانه ها افتاده بود. در این سفیدی چندین رگه خاکستری دود در دهانه لوله های بخاری زیر فشار برف خفه می شد. چراغ های محو اتوبان در یک ردیف زیر سیلی از برف به خاموشی می زد. زن به مسیر نرفته نگاه کرد. هیچ ردپایی دیده نمی شد. راه زیادی نبود ولی کف فلزی یخ زده او را در رفتن کند کرده بود. از درز سایبان یونولیتی پل قندیل های شفاف آویزان بود. هر چه می رفت به انتهای پل نمی رسید. از طرف مقابل پل مردی به سمتش می آمد. با خیال کمی راحت به راهش ادامه داد. در میانه پل مرد راه را بر او بست و با سرعت کیف او را قاپید و در همان جهت شروع به دویدن کرد. زن هم به دنبال مرد دوید. او روی یخ ها لیز خورد و افتاد. درمانده شده بود و نتوانست از سر جایش بلند شود. دانه های سوزنی برف به صورتش می خورد و اشک های گرمش روی یخ های کف فلزی یخ زده راهرو پل می ریخت. آرنجش در موقع افتادن ضربه خورده بود. همان جا نشست آرنجش را با دست دیگرش گرفت. اشک روی صورت سردش می ریخت. به همه سختی هایی که کشیده بود فکر کرد. یادش به آغوش گرم همسرسابقش افتاد. از این فکر خودش پشیمان شد و سعی کرد به او فکر نکند. گذر زمان را متوجه نشد. برف تندی شروع به باریدن کرد. تصمیم گرفت بلند شود. درد آرنجش یادش رفته بود. با پشت دستش اشک هایش را پاک کرد. هنوز بلند نشده بود که سایه ای روی سرش احساس کرد. رن مرد ژولیده ای که از ترسش افسرده شده بود را بالای سرش ایستاده دید. مرد ژولیده بدون هیچ حرفی کیف را به سمتش دراز کرد. زن بی اختیار کیف را گرفت و به مرد ژولیده نگاه کرد. او کنجکاو شده بود که چرا مرد آواره کیف را به او برگردانده است و با دقت بیشتری به صورت پوشیده مرد نگاه کرد. زن از بین کلاه و شال گردن مرد چشم هایی آشنا دید. زن در جا خشکش زده بود وقتی مرد به سمت پله ها می رفت.