عنوان داستان : بعداز ظهر سگی 2
نویسنده داستان : سین فراهانی
جمشید با آن موهای وز کرده و پیراهن چهارخانه آبی چرکمرده و شلوار کتان رنگ و رو رفته، مدت زیادی نبود در فروشگاه مواد غذایی مشغول به کار شده بود. او مجبور بود هرروز صبح زود تا دیروقت کار کند بدون هیچ تعطیلی و استراحتی. همین مساله باعث اختلاف با همسرش شده بود.
ظهر تابستان بود و هوا گرم و مثل هرروز ظهر در آن ساعت خبری از مشتری نبود و جمشید بی حوصله سرش را روی میز گذاشته بود و به دعوای شب قبل فکر میکرد.داخل فروشگاه تنها صدای موتور یخچالها به گوش میرسید و پنکه کوچک زهوار در رفتهای که روی میز کنار فروشنده تاب می خورد. جمشید گاهی که گوشی موبایلش به صدا در می آمد با عصبانیت جواب پیام همسرش را میداد و ناسزایی نثار خود و زندگی اش می کرد و گوشی را به سمتی می انداخت و دوباره سرش را روی میز میگذاشت. در همین حین شخصی وارد مغازه شد سرش را بلند کرد و نگاهی به او انداخت و تنها گوشه چادر زنی را دید که به پشت قفسهها پیچید.
چند دقیقه بعد خانمی با چادر مشکی به سمت پیشخوان آمد. پیش از این نیز چندباری جمشید او را در فروشگاه دیده بود اما نمیشناختش. با آمدن زن، تلاش کرد خود را آرام نشان دهد. این را میشد از لبخند تلخی که بر چهره داشت فهمید. مجددا پیامی برایش آمد به گوشی نگاهی انداخت و بدونِ آنکه بخواندش پیام را بست و مشغول حساب کردن شد و رو به مشتری گفت:"30 تومن"
زن کارت عابر بانکش را روی پیشخوان گذاشت و گفت: "1234"
جمشید زیر لب گفت: "چقدر پیچیده! درست مثل زندگی من"
زن کیسه پلاستیکی به همراه کارت و رسیدش را برداشت و با لبخند گفت: "زیاد سخت نگیرید، زندگی همینه"
نگاهی به زن کرد ساده و در عین حال جذاب به نظر می رسید ولی نتوانست در ذهنش جمله مناسبی پیدا کند، صورتش سرخ شد و گفت" حتما حتما" و لبخند زد.
زن نیز بالبخند تشکر کرد و رفت
چند روز بعد سروکله زن پیدا شد. مغازه شلوغتر بود، جمشید از جا بلند شد و خواست تا سلام کند اما زن توجهی به او نکرد و در بین قفسهها ناپدید شد. و چند دقیقه بعد زن در صف صندوق در میان باقی مشتریها ایستاد، جمشید هرازگاهی زیر چشمی او را نگاه میکرد. خودش هم نمیدانست چرا آن مشتری توجه اش را جلب کرده، حس غریبی نسبت به او پیدا کرده بود که دقیقا نمی دانست این احساس از کجا نشات میگیرد. نوبت به زن رسید، با لبخند مشغول حساب کردن شد زن قبل از آنکه او چیزی بگوید کارتش را گوشه ترازو گذاشت و چادرش را مرتب کرد و نگاهی به چهره بشاش جمشید انداخت و در حالی که کلامش آمیخته با شوخ طبعی بود گفت: "امروز که کلافه نیستید!؟"
او که انتظار چنین حرفی را نداشت کمی بور شد و در جواب گفت: "ممنون امروز حالم خیلی بهتره"
زن کیسه ها را برداشت و با لبخند تشکر کرد و رفت و با رفتن او جمشید پیش خود فکر کرد چقدر خوب بود اگر همسرش شبیه آن زن بود به همان زیبایی و مهربانی و آن لبخند دلنشین و بعد تصور کرد زندگی درکنار چنین خانمی چقدر لذت بخش خواهد بود.
از آن روز چشم به راه آمدن زن بود و هر خانم چادری که وارد مغازه میشد لرزشی در دلش احساس میکرد. کمتر از قبل جواب همسرش را میداد و کمتر بااو مشاجره میکرد کار کردن در آنجا برایش لذتبخش شده بود و هربار که فروشگاه خلوت میشد با خود حرف میزد. بیشتر مواقع جلوی آینه میرفت و خودش را در آن برانداز میکرد
"یعنی متاهله؟ بعیده، حلقه دستش نبود. اگر تنها باشه و نیاز به کمک داشته باشه حتما بهش کمک میکنم. ولی چجوری!؟ اول باید مطمئن بشم کسی رو نداره ولی قبلش اینجا رو باید مرتب کنم خیلی ریخته و پاشیده است بعد غافلگیرش میکنم. با زنم چکار کنم!؟ اگه بفهمه!؟" چشمانش برقی زد و گفت: "خب فعلن که قرار نیست کسی چیزی بفهمه، قدم بقدم پیش میریم. به موقع فکر اونجا رو هم میکنیم..." مُشتی آب بصورتش زد و مُشتی هم به آینه پاشید. احساس کرد زندگی چقدر می تواند زیبا باشد...
***
خورشید از میانۀ آسمان عبور کرده بود و جمشید از صبح مشغول نظافت و گردگیری مغازه بود. حالا فروشگاه از همیشه مرتبتر به نظر میرسید. خودش نیز آن روز سر و صورت را اصلاح و با لباسهای تمیز سرکار آمده بود. تنش بوی عطر یاس وحشی میداد سرش بوی بادام تلخ و فروشگاه بوی دود اسپند و کندر و عود. هنوز کارش تمام نشده بود که زن وارد مغازه شد با آمدن او دست از کار کشید و خود را به توالت رساند در آینه نگاهی به خود کرد و دستی به موهایش کشید و با هیجان گفت: "امروز همون روزه که منتظرش بودی".
در این میان زن در حال قدم زدن در بین قفسه ها بود، راهروها از همیشه پرنورتر بودند،از بلندگوها آهنگ پخش می شد و تلویزیون بزرگ فروشگاه که همیشه خاموش بود حالا تصویر مناظر زیبا و گلهای رنگارنگ را نشان میداد. زن بسته ای چای برداشت و داخل کیسهی پارچهای اش گذاشت، به سراغ قفسه روغن رفت، سپس قند و رب را داخل کیسه قرار داد. خون در صورت سفیدش دویده و گونه هایش را سرخ کرده بود، همزمان عرق بر روی پیشانی اش نشسته بود. هر بار که دستش را دراز میکرد تپش قلبش تندتر میشد. به آرامی به اطراف نگاه کرد ولی خبری نبود نفسی تازه کرد و کیسه را در زیر چادرش قرار داد و خود را مرتب کرد و به انتهای فروشگاه رفت در میان قفسه ها چرخی زد و به آرامی آخرین بسته را برداشت. احساس کرد کسی پشت سرش ایستاده. به سرعت به عقب برگشت. مرد فروشنده در میانهٔ راهرو درست در چند قدمی اش بود. زن از دیدن فروشنده یکه خورد. چند قدمی به عقب رفت. بن بست بود، مستاصل به اطراف نگاه کرد. داخل مغازه کس دیگری نبود. دهانش خشک شد، زبان در کامش ماسید بدنش شروع به لرزیدن کرد نمی دانست باید چه کند غافلگیر شده بود. فکر کرد کیسه را رها و پا به فرار بگذارد ولی از در فروشگاه فاصله داشت و مرد نیز سر راهش بود. کیسه را به آرامی زمین گذاشت. تصویر خود را در تلویزیون بزرگ فروشگاه دید، دستش رو شده بود و فروشنده با خشم به او نگاه میکرد و به کیسه پارچه ای که پر بود.
زن گفت: "بخدا مجبورم... بچه ام گرسنه است ... اجاره خونه...یه زن تنها..."
اما تغییری در چهره جمشید ایجاد نشد صورت خشمگین با آن چشمان سرخ و از حدقه بیرون زده اش زن را بیشتر میترساند. کوهی از خشم بود که هر لحظه امکان داشت فوران کند.
زن دوباره به ناله افتاد: "غلط کردم... پول همه جنس هایی که بردم رو میدم ..."
ولی گوش جمشید بدهکار نبود و انگار قصد داشت تا با پلیس تماس بگیرد
زن به گریه افتاد، اشک از گوشه چشمانش جاری شد زانوهایش سست شده بود بی اختیار روی زمین پهن شد، چادرش بروی شانه هایش افتاده بود، روسری سبز رنگ گل گلی اش به عقب رفت و موهای خرمایی اش به روی صورتش ریخت با التماس بیشتری گفت: "توروخدا من آبرو دارم هرکاری میخای بکنی بکن فقط ازت خواهش میکنم آبروم رو نبر"
جمله "هرکاری میخواهی بکن" انگار حسی در وجود جمشید بیدار کرد حسی که باعث شد فراموش کند کیست و در کجا ایستاده و برای چه کاری به آنجا آمده. دیگر آن حالت ترسناک را نداشت و چشمانش از سرخی به سفیدی گذاشته بود. جوان فروشنده نگاهی به سر تا پای زن انداخت، آن صورت زیبا با آن چشمهای درشت و ابروهای مشکی، همانی که آرزو داشت تا بیشتر با او آشنا شود. همانی که احساس میکرد لبخندش به او آرامش می دهد. با آن چادرمشکی که چهرۀ همچون مهتابش را در برگرفته بود.
گوشی تلفن را پایین آورد و خود را به پیشخوان فروشگاه رساند کنترل را برداشت و دکمه پایین آمدن کرکره را زد هنوز کرکره به پایین نرسیده بود که صدای گوشی اش بلند شد، به صفحه گوشی نگاه کرد ریموت را روی میز انداخت، دوباره به صفحه گوشی نگاه کرد و چشمهایش را بست صدای قلبش را می شنید که به تندی میزد و نفسی که همچون شرارۀ آتش از انتهای وجودش برخواسته بود و تمام تنش را برافروخته بود و دلی که میلرزید و دست و پایی که سست شده بودند. هر بار که جمله همسرش را مرور می کرد از شدت تپش قلب و آتشی که به جانش افتاده بودکم می شد ونفسش آرام میگرفت
"منرو بخاطر همه بدی ها و اشتباهاتم ببخش..."
هنوز زن روی زمین بود و گریه میکرد. اشک تمام صورتش را خیس کرده بود و چشمها و بینی اش سرخ شده بودند. صدای قدمهای مرد که به گوشش رسید، چشمانش را بست. برای لحظه ای سکوت تمام فروشگاه را فراگرفت و حتی صدای موتور یخچالها و پنک روی میز هم نمی آمد. زن احساس کرد سایه مرد بالای سرش است به آرامی چشمانش را باز کرد همه چیز برایش تیره و تار بود. نور فروشگاه نمی گذاشت چهرۀ مردی که بالای سرش ایستاده را به درستی ببیند...
***
اشک از گوشه چشمان زن به آرامی غلت می خورد. باد گرم تابستانی دانه های اشک را باخود میبرد و روی زمین داغ خیابان پرت میکرد. لبهایش از بغض و لبخند توامان شده بود. گونه هایش گل انداخته بودند. محکم گوشۀ چادرش را به دندان گرفته بود و آنقدر سریع قدم بر می داشت که انتهای چادرش در آسمان برقص در آمده بود. خیابان را که طی کرد به داخل اولین کوچه پیچید. کیسه ها را روی زمین گذاشت و نفسی تازه کرد، صورتش را تمیز و چادر را از سر برداشت و روی کیسه ها انداخت. در همان لحظه اتومبیلی کنار پایش ترمز زد. زن کیسه ها را داخل ماشین گذاشت و بسرعت سوار شد.
جمشید نفس نفس زنان خود را به کوچه رساند و زن را دید که از شیشه عقب ماشین به او نگاه میکند و میخندد. ناگهان چرخ های ماشین جیغ بلندی کشیدند و اتومبیل همچون تیر رها شده از چله کمان به سمت انتهای کوچه نعره کشید و از نظر دور شد. جمشید که گیج و بی حوصله بود به سمت فروشگاه بازگشت و خود را بروی صندلی انداخت. سرش را به پشتی آن تکیه داد نفس عمیقی کشید و کیف پول زنانه ای را روی میز گذاشت...