عنوان داستان : ماده سگ
نویسنده داستان : رقیه ارجمند
از این داستان ویرایش جدیدی تحت عنوان
«ماده سگ» منتشر شده است.
فطیرهای داغی که تازه مادرم از تنور درآورده بود و لای پارچه پیچیده بود دستم را می سوزاند. پارچه را با دست چپم گرفتم تا دست راستم استراحت کند. از میان کوچه های برفی گذشتم. صدای سگی که از انتهای کوچه می آمد رفته به رفته بلندتر می شد. اگر سه خانه دیگر را رد می کردم می رسیدم به خانه خواهرم و نان ها را تحویل می دادم ناله سگ تمامی نداشت. جلوی انباری متروکه ایستاده بود و از دست پسربچه ها سنگ می خورد و پارس می کرد. بچه ها سنگ به دست آماده سنگ زدن بودند خودم را به پسربچه ها رساندم صدای سگ برای لحظه ای قطع شد. پره های بینی سگ تکان خورد و چشم های درشت میشی اش را به دست من دوخت. گره پارچه را باز کردم و فطیر داغ را به سمتش انداختم دوباره بویید و این بار به پسربچه های سنگ به دست نگاه کرد. پسر بچه ها در جای خودشان میخکوب شده بودند سگ سفید با احتیاط به نان نزدیک شد بین سنگ ها نشست و دست هایش را به سمت نان دراز کرد و طولی نکشید که تمام نان را با ولع خورد هنوز سیر نشده بود یکی از پسربچه ها به سمتم آمد هنوز سنگ بزرگی توی دستش بود با سر اشاره کردم که سنگ را زمین بگذارد و فطیر دوم را دادم دستش تکه ای از فطیر را کند و دهان خودش گذاشت و بقیه را پیش سگ انداخت سگ کمی جلوتر آمد و فطیر دوم را به سرعت بلعید. صدای ضعیف و نازکی از داخل انباری به گوشم می رسید. پرسیدم: صدای چیه؟ پسربچه ای با پوست آفتاب سوخته و دندان های ریخته جواب داد: پنج تا توله داره اومده بودیم تماشا ... با سر اشاره کردم که سنگش را زمین بگذارد و فطیر سوم را دستش دادم. با چشم هایی که از شیطنت برق می زد به سمتم آمد فطیر را سمتش دراز کردم. نگاهی به سگ گرسنه و کتک خورده انداخت سنگ را رها کرد و فطیر را از دستم گرفت و سمت سگ پرتاب کرد. فطیر روی سنگ درشتی افتاد بخار غلیظی از لای پره های بینی سگ بیرون می آمد ماده سگ نگاه مرددش را به پسربچه دوخت و بعد به خوردن نان مشغول شد. هیچکدام از پسر بچه ها از لبخند رضایتی که به لب هایشان نقش بسته بود خبر نداشتند و در سکوت به تماشای نان خوردن سگ مشغول بودند. یکی از بچه ها گفت: حتما تشنه اش شد. گفتم: برو براش آب بیار گفت: من؟ گفتم: تو! نگاهی به پارچه خالی دستم انداخت و به دوستش چشمک زد و دوتایی به سمت کوچه روبه رو دویدند. پسر بچه سوم گفت : حالا میتونه به توله هاش شیر بده و ما تماشاش کنیم...
با دست خالی به خانه برگشتم. مادرم پرسید : فطیرها رو دادی به خواهرت؟ گفتم: نه... انداختم جلوی سگ! فکر کرد شوخی می کنم ادامه نداد آن شب عذاب وجدان و آرامشم مثل دو کفه ترازو مدام بالا و پایین می شد در نیمه های شب صدای شلیک گلوله شنیدم و صبح از برادرم شنیدم که یک شکارچی از طرف شهرداری مامور شده بود که در نصفه های شب سگ های ولگرد بخش را بکشد. به سمت کوچه دویدم جلوی انباری متروکه دیگر سگی پارس نمی کرد داخل شدم پسربچه ها برای توله سگ ها شیر و ماست و آب گذاشته بودند و تماشایشان می کردند.
داستان از حیف محتوایی و مضمونی بسیار زیبا و از حیث پرداخت کمی نیازمند چکشکاری است. به نظرم رسید نیاز دارید بیشتر روی زبان نوشتههایتان کار کنید. نمونه داستانهای خوب بخوانید. نه آنها که صرفاً محتوای خوبی دارند. معمولاً هر کس کتابی را پیشنهاد میکند به خاطر موضوع و محتوای آن است. چنین کتابهایی اگر برایتان زیبا و مفید هم باشند به درد مهارت نوشتاری شما شاید نخورند. شما باید داستانهایی را بخوانید که شیوه نگارش آنها هم جالب و جذاب باشند. وقتی کتاب میخوانید به نحوه نگارش نویسنده، طول جملات، ترکیب کلمات، چیزهایی که استفاده شده و چیزهایی که حذف شده، و لحن کلام و نکات دیگر مربوط به فرم داستان دقت کنید. اگر همگان درگیر حادثه و موضوع هستند شما علاوه بر آن، باید درگیر شیوه نوشتن و فرم اثر هم باشید.
چند موردی را در نوشته شما با هم مرور کنیم بلکه کمکی به قلم شما هم باشد:
" از تنور درآورده بود و لای پارچه پیچیده بود" در این جا میتوانستید یکی از افعال "بود" را بردارید. "بود" اول قابل حذف است. حتی "و" بعد از آن هم میشود نباشد: " از تنور درآورده، لای پارچه پیچیده بود" همان طور که مشاهده میکنید روانتر و بهتر شده است و البته داستانی تر. متن انشایی همواره تلاش میکند مقید و بسته باشد، نه متن داستانی.
متن داستانی بیدلیل خود را کش نمیدهد بلکه برعکس، خود را جمع میکند. جملات را در متن داستانی میشود با هم ترکیب و تلفیق کرد. "از میان کوچه های برفی گذشتم. صدای سگی که از انتهای کوچه می آمد رفته به رفته بلندتر می شد." برای نمونه البته میشد این را این گونه هم نوشت: " در هر قدم، صدای سگی از انتهای کوچه برفی بلندترمی شد".
این نمونه بود البته برای شیوه تلفیق و ترکیب جملات. یک تکنیک در رسیدن به فرم داستانی و پرهیز از اطاله، تلفیق جملات و جلوگیری از طولانی شدن بیدلیل خط و متن است.
مثال دیگر در این جاست که نوشتهاید: " اگر سه خانه دیگر را رد می کردم می رسیدم به خانه خواهرم و نان ها را تحویل می دادم..."
خیلی راحتتر میتوانستید بنویسید: " سه خانه دیگر می رسیدم به خانه خواهرم..." و دقیقا همان محتوا را هم حفظ کرده بودید.
پیشنهاد میکنم هر زمان متنی نوشتید یک بار هم از این زاویه بدان بپردازید که آیا میشود جملات را این گونه باهم تلفیق و ترکیب کرد و اطلاعات را فشردهتر ساخت یا نه؟
نکته بسیار مهم بعدی، زیبایی بصری و لذت چشمی است. صفحهای که پر باشد چشم را اذیت کرده و ذهن را هم خسته میکند. شکل فعلی نوشته شما که در آن دیالوگ و توصیف، پشت هم آمدهاند حتی میتواند باعث گیج شدن خواننده بشود که دیالوگ کجا بود و کجا شروع و تمام شد؟ میتوانستید متن را در زمان رسیدن به دیالوگها بشکنید. این گونه نوعی تنوع متنی در طول جملات ایجاد کرده بودید و چشم خواننده هم از دیدن انباشتی از کلمات خسته نمیشد. در مواجهه با متن، لذت چشمی به اندازه لذت خوانش اهمیت دارد.
در مورد شخصیتپردازی میتوانید قلم خوبی داشته باشید. از این که تلاش کردید شخصیت ساده داستان خود را خاص کنید باید سپاسگزار بود. خیلی توجه و دقت میخواهد که این اندازه و این گونه به شخصیت توجه کنیم. " پسربچه ای با پوست آفتاب سوخته و دندان های ریخته جواب داد" . اما حالا که دارید از خود قابلیت خوبی نشان میدهید کمی جلوتر بروید. ویزگیهایی ذکر کنید که خاصتر باشند و در عین حال واقعیتر. در چنین نقاطی بچهها علاوه بر کچل بودن مثلا میتوانند زخمهایی داشته باشند که ظاهرشان را خاص کند، یا هر ویژگی بارز خاص دیگری که باید با تفکر بدان برسید. در کل اما این توجه به شخصیت خیلی خوب بود.
پایانبندی داستان هم بسیار زیبا بود. واقعا داستانی شده. نوعی غیرمستقیمگویی در مرگ ماده سگ هم وجود دارد. یک پایان تصویری زیبا و البته پرمعنا در سطر آخر دارید. با این حال در مورد همان فرم و زبان باید گفت جای کار دارید. " داخل شدم" جمله داستانی نیست. خیلی رسمی و خشک است.
اگر روی زبان و فرم خود کار کنید حتما در آینده شاهد داستانهای ارزشمندی از شما در بازار کتاب و داستان خواهیم بود. موفق و سلامت باشید.