عنوان داستان : «تقارن»
حوالی خردادماه، پرتوِ نور گِرد غبار هم میخورد و میانِ تاریکی راه، از لابهلای منافذ پرده، مانند پرهیبهایی مرموز مدام سوسو میزد و مدام محو میشد؛ درست در همان لحظه، صدای قدمهاشان را شنیدم. چهرهای نداشتند و همچون هالهٔ نوری’ کمرنگ از حافظهام فرار میکردند. راستش را بگویم، فقط صدایِشان را میشنیدم. در پشت شیشههایِ غبارآلودِ پنجره’ چیزی بیشتر از سایه روشنهای رقصان نبودند؛ امّا حالا، با حضورشان، ـــ انگار از ناکجایی احضارشان کرده باشم، ــــ آواهای درهم و برهمشان میپیچد توی سرم؛ مرد اوّل نزدیک میشود، قدم به قدم؛ میتوانم از صدایش به یاد بیارمش، تکیده و قد بلند است و مثل همان ورّاجهایِ توسری خوردهای که همیشهٔ زمان مردّدند، اوّل از همه، بحث را شروع میکند:
ــ پلیسها چیگفتند!؟
میتوانم نبضِ نامنظمِ مرد دوم را به خوبی حس کنم؛ از فرطِ هیجان صدایش میلرزد:
ــ میدونی، فهمیده بودم که قراره اینجا اتفاقی بیفته!
ــ باز شروع شد!
ــ برای اجاره رفته بودم’ دم خونهاش که اون یارو قد درازه را دیدم، همه چیز زیر سر همون بود؛ داشتم میپاییدمش که دوزاریم افتاد!
ــ چه حکایتی! کل محل را زیر دستت گرفتی، هان؟
با مکث، گویی که به دنبال واژهيِ درست، سوراخسمبههایِ ذهنش را وارسی بکند، ادامه داد:
ــ غلط نکنم، اون کلاه اسکیمویی را تهاش کش رفتی، نه؟ همونی که خزهٔ آبی داشت!
ــ تو آخرش نمیفهمی! اون کلاه من بوده که اون یارو کف رفته بود!
صداها رفتهرفته محو میشوند؛ انگار که این بخش از نوار خالی و تنها، جریانِ هوایِ زمانی’ از یاد رفته باشد. – چطور ممکن است؟ حتم دارم، همین چند دقیقهٔ پیش همینجا بودند، درست اینجا! میتوانم محو شدنِشان را تصوّر کنم؛ مثل غباری در نور کمرنگ پنجره دزدیده میشدند و مثلِ سر و صدای یک بحث احمقانه، دور و دورتر. دیگر صدای قدمهاشان را از دست دادهام.
*
نور بیرون پنجره کمکم محو میشد که جلوِ میز شطرنج، خود را بازیافتم؛ حسّ عجیبی بود؛ کلمات بیاختیار چونان ریسمانی بههم بافته میشدند:
ــ من جعلیام، کلاهم، اسم و ساعتم همه جعلیاند؛ اینها را با خودم مرور میکنم؛ هر روز، در یک زمانِ معیّن، مثل نوشیدن چای و قهوهی روزمره!
با مکثی ادامه دادم:
ــ آراستیفت، به حرفهام گوش میدی؟ (آراستیفت رفیق قدیمی من است، این لقب را از رفقا گرفته، امّا دیگر حتّی دلیلش را هم به یاد نمیآرم چه برسد به معنیش. امّا چشمهای آبی و موهای خرماییِ ابریشمیش به یادم هست و بدنی را که انگار به دست ماهرترین مجسمهسازها تراش خورده بود. همیشه باهم بودیم در شبهای دیر وقت گفت و گو، عصر های سینما، با همان بحثهایِ احمقانهيِ همیشگیِ نجات دنیا، از دست کاپیتالیسم و نئولیبرالهای بورژوا! تغییر شروع شده بود امّا مطمئنم به نفع ما نبود!)
انگار که بچه شده باشم میخواستم سر به سر آراستیفت بگذارم و توی صفحات مجازیاش سرک بکشم. درست حدس زدید گوشی را از روی میز، عینهو یک سارق با سابقه قاپیدم و با سرعت شگفتانگیزی بنا کردم به بلندخوانی تصاویری که میدیدم:
ــ قاشق، ترومپت، گل شیپوری، آزمایشگاه سِرن و زیباروی شهر، البته، جادوگر شهر! به نظرم محتاج توجّهه، عکسهای تازهاش را دیدی؟ داشتم فکر میکردم شبیه کدوم شخصیّته، هوم! یادم آمد: توی جادوگر از- مارگرت همیلتون!
بنا کردم به خندیدن که آراستیفت گوشی را از چنگم در آورد. واکنشاش قابل پیشبینی بود و به گمانم دختره هم همان جادوگر پلیدِ غرب بود! آراستیفت را زیر چشمی میپاییدم؛ با همان ظاهر معصومانه و دست را زیر چانه تکیّه دادن همیشگیاش بود و بعد، حوالهی یک خندهي شیطنتآمیز:
ــ کیش!
ــ کیش؟
چند لحظهای به صفحه نگاه کردم و ادامه دادم:
ــ با این حرکت چطوری؟
به محض حرکت مهرهام، صدای عجیبی به نشانۀ اعتراض از خودش درآورد. فیلش را با وزیر زده بودم، همیشه عجله میکند. به صفحۀ شطرنج چشم دوخته بود که کلمات را از نو چیدم:
ــ گاهی فکر میکنم این بازی پایانی هم دارد یا چی؟
آراستیفت شانهاش را بالا انداخت و گفت:
ــ لابد، موقعی که کیش و ماتت کنم، نقطه سر خط میذارم!
ــ همیشه لاف میزنی، شاید بهتره گاهی هم از بازی لذت ببری!
با خندهاي از سر استیصال و کمی خباثت ادامه دادم:
ــ واقعاً چطوری عاشق اون شدی؟ – چه سؤال احقانهای! معلومه، چون اون جادوگره، هان!؟- اون حرفها که عشق برای خرده بورژواهای احمقه چی شد؟ -مسخره است!
نگاهی به من و ساعت دیواری انداخت:
ــ اون دوره را که میشناسی آدم کلش باد دارد! خیال کردی عشق چیه؟ چیزی به جز عاطفهای فرو خوردهست، که روزی میاد و روزی هم میره!؟
ــ کیش!
با نگاه تمسخرآمیزی مهرهاش را حرکت داد:
ــ کیش و مات! ببین رفیق، به این میگن حرکت سزار!
ــ سزار؟
از جایش برخاست و جلوی میز توالت ایستاد.
ــ سزار اسم رمز امشبه!؟
ــ سزار رمزِ تقارنه دوست من و همه چیز توی تقارن نهفتهست!
در حالیکه یقهاش را مرتب میکرد، از داخل آینه نگاهام کرد:
ــ میدونستی سزار اوایل سلطتنتاش 30 نفر را دار زده؟
همینطور که نگاهاش میکردم، چشمهام را مثل موشی مردّد جمع کرده و جرعه ای از لیوان نوشیدم:
ــ من هم عاشقت بودم البته از نوع افلاطونیاش! میدانی که درگیر این مسخره بازیهای زمینی نیستم!
حرفم را نشنیده گرفت و رویش را به سمتم برگرداند:
ــ چطور به نظر میرسم؟
از میز شطرنج فاصله گرفتم و ویلچرم را حرکت دادم:
ــ فکر میکنم راز زیبایی تو هم، تقارن باشه!
لیوانها را به هم زدیم و نوشیدیم، که ویلچر را به سمت ضبط سُراندم و روشنش کردم ــ خیلی وقت بود که روی آهنگ ادیت پیاف قفل شده بود، انگار بارها و بارها این صحنه را تمرین کرده باشمــ آهنگ پخش شد که با مکثی چرخهای ویلچر را به سمت او حرکت دادم و به محض رسیدن، دستم را دور کمرش حلقه کردم، سرخوشانه ضرب گرفته بودم: دا، دا دادادا؛ آراستیفت چند ثانیهٔ اوّل بیحرکت مانده بود، مست به نظر میرسید و چشمهایش را بسته بود که با عصبانیّت فریاد کشید و به عقب هلم داد:
ــ چه مرگته؟ مثل اینکه هنوز تو رویای کودکیت سِیر میکنی، امّا باید بفهمی که وقت بزرگ شدنته!
نغمهي آهنگ همچنان به گوش میرسید که جرعهای از لیوان نوشیدم؛ بهام قدرت میبخشید و دیگر هیچ کلمهای نمیتوانست منظورم را جعل کند:
ــ باید از خودت بپرسی! این تویی که همیشه شاخ میزنی و همهجا گند و کثافتت را حمل میکنی!
در سکوت، نوشیدنیاش را لاجرعه سرکشید؛ سُست شده بود و مثل گاوی که از مسابقهيِ گاو بازی برگشته باشد، خشماش آرام گرفته بود. پنداری هزاران سال برایش گذشته بود:
ــ چه گهی توی این ریختی؟
کلمات نامفهومی را فریاد میزد که به سمتام حملهور شد و مشتش را به طرفم پرتاب کرد. در آن حال، سُر خورد و بیرمق بر زانوهایش، در کنار تخت فرو افتاد. انگار که ترسم را قورت داده باشم بیاختیار کلمات را به زبان آوردم:
ــ رویا، صورتهای مختلفی داره، مثل دوران کودکیمون بازیگوشه، به دنبال کشفه، میخوام توی یک حصار نباشد، مطمئنم، خودش راه را پیدا میکند! شاید قدرت درک کلمات را از دست داده باشی، امّا امیدوارم هنوز بفهمی که چی
میگم!
*
ــ چند وقت گذشته است؟
با مکثی به سمت آراستیفت میروم. کمکش میکنم که روی تخت آرام بگیرد. هنوز هم دستهای قدرتمندی دارم- آراستیفت تقلّا میکند که حرفی بزند؛ امّا جملاتش مشتی تودهٔ توخالي به نظر میآیند. دلم برایش میسوزد، برای خودم-، خاطراتمان؛ به گمانم بیشتر نگران خاطراتمان باشم، هان؟
از روی ویلچر خودم را کنار دست او میغلتانم و کلاه اسکیمویی را در دست میچلانم. و بعد، در سکوت اتاق، به نجوا میگویم:
ــ باید من را ببخشی، آراستیفت! البته، شاید هیچ وقت نتونی این کار را بکنی، این را یه موهبت در نظر بگیر. حالا میتونیم عمیقترین خوابِمون را تجربه کنیم؛ همانی که رنه مارگریت تصویرش کرده بود؛ شاید فقط اون میتونست تقارن را درک کند، بقیه هم مثل ما، شبیه قصۀ ما، قلّابی بودن!
روی تخت، به تنهایی دراز به دراز افتادهام، لابد با گردنی خشک، دارم به صورت تکه پیهی دلمه در میآیم. شاید هم، در رویایی فرو میروم؛ در ژرفای بخشی از خاطرات مهآلودم. چونان جوهری خشکیده لای دفرچهي خاطرات؛ کم رنگ و کم رنگتر؛ دور و دورتر. دارم پروار میشوم امّا، امّا...هنوز هم آخرین شمایلهایی که از درون مخیلهام محو میشوند را در عین عجز بشریام به خاطر دارم. ساعت هم بااِم موافق است، با دمیدن در صورش، دارد آخرین تکواژههای وجودم را به سایهای از نیمه شب مسخ میکند، تا بلکه خدای گاوپرستان بیاید و با چشمانی خیره، استغاثههای روح بیحرمتم را به طلوعی دوباره ببخشد.
پایان.
-ن.
نقد این داستان از : سعید تشکری
با سلام خدمت نویسنده گرامی.
دوست عزیز اینکه داستان دیگری از شما به دستم رسید و فرصتی برای نقد داستان خوبتان پیش آمد بسیار خوشحالم. نظرات من دربارهی داستانِ شما تغییر نکرده است و همچنان معتقدم یک داستان خوب دیگر از شما خواندهام. داستانی که برای اقلیت نوشته شده است، اما تمپو این داستان بسیار روانتر از داستان قبلی است. تمپو روان یعنی چه؟ ببینید شما نویسندهای هستید که از یکسو بسیار رمانتیک هستید و از سوی دیگر بسیار مدرن مینویسید و پای اسطورهها را به داستانهایتان باز میکنید و اندکی درباره آنها تاخرزدایی میکنید و سوژهها را در یک بازی که ادرادک است میگذارید و با آنها بازی میکنید. تا اینجا یک رفتار مدرن اتفاق افتاده است، اما یک قصه هم در آن وجود دارد. قصه مردی که در فراسوی بیماری در حال سفر است. عنصر سفر در داستان شما بسیار خوب جانمایی شده است. من معتقدم این نوع داستانها را باید به قصد لذت بردن خواند نه به قصد ایجاد تعهد و یا رسیدن به درک این موضوع که داستان چه میخواهد بگوید. به عبارت دیگر داستان شما از دل هنر داستاننویسی برای ثبت و لذت داستاننویسی بر میآید که ابداً تصادفی نیست. در واقع ما با یک فضای آکادمیک روبهرو هستیم. یعنی نویسندهای که این نوع داستان را خوب میشناسد و داستان بر حسب تصادف نوشته نشده است، بلکه ذائقهی نویسنده به سمت اینگونه داستانهاست. دو رویکرد به این پرسش که ما چقدر و تا کجا میتوانیم به این سبک از اسطورهها استفاده کنیم پاسخ داده است. یک رویکرد معتقد است پیچیدگی فوق العادهی زندگی در عصر جدید و نیز فقدان ثبات و قطعیت در همهی عرصههای زندگی، ما را با دگرگونیهای بیوقفه و با سردی مواجه میکند که باید برای رهایی از این دنیای متحول هرچه زودتر پناهگاهی آرام برای اندیشههای داستانی خود پیدا کنیم. که شما همین رویکرد را دنبال میکنید. یعنی در یک فضای بیثباتِ داستانی، خلوت و پیچینگی برای اثر خود پیدا کردهاید و در آن فضا داستان اصلی خود را خارج از هیاهوی زندگی که دیگران درگیر آن هستند روایت میکنید و تاثیرات آن هیاهوی بیرونی در زندگی قهرمانهایتان ظهور میکند. این گروه اعتقاد دارند که ما باید روشهای زندگی خودمان را در داستانهایمان بیاوریم و از شبهمدرن بودن دست برداریم و میزان مدرنیته را در رفتارهای خود جست و جو کنیم. رویکرد دیگر تمایل به سمت داستانهای رئالیته و واقعنما دارد. این دو جریان در داستاننویسی شکل و جایگاه خود را ساخته اند و هر دو قابل احترماند. به نظر من چیزی که میتواند در داستان شما برای اقلیتی که مخاطبتان هستند جذاب باشد این است که داستان از یک بستر ساده شروع شود. مثل در زدن. دنبال کسی رفتن و بعد وارد دنیای ذهن شدن و حرکت میان دنیای ذهنیت و عینیت. این دهنیت و عینیت در طول داستان آنقدر شناور میشود که ما به جای اینکه قهرمان را تعقیب کنیم موضوع را تعقیب کنیم، لذت را تعقیب میکنیم. یعنی داستان با کلماتی که هرکدام آکسان و ساختار و دانشی در دل خود دارد، وارد زندگی ما میشود و ما را مجاب میکند در پی یافتن معانی آن برویم. چون داستانها قابلیت خوانده شدن دارند، مخاطب فرصت این را دارد که بارها و بارها به عقب برگردد و داستان را از نو بخواند. و از خود بپرسد این جمله چه میخواهد بگوید؟ یا فلان کلمه چه معنایی میتواند در این ساختار داشته باشد؟ اما این نوع داستانها قصد ندارند پیام یا مفهوم مشخص و خاصی را به مخاطب منتقل کند و جز رسیدن به لذتِ مداومِ کشفی که در هربار خواندنِ داستان رخ میدهد، در پی چیز دیگری نیست و نویسنده تعمداً در پی رساندن پیامی به شکل غیرمستقیم است. آنچنان غیر مستقیم و در لفافه که به تعداد مخاطبین، کشف و دریافتی متفاوت حاصل شود. اصلا ذات هنر مدرن همین است. یعنی وقتی مخاطبان به یک اثر گرافیکی مدرن نگاه میکنند، هرکدام دچار برداشتی از اثر میشوند و دریافتشان با یکدیگر متفاوت است. یعنی درحالیکه همه به یک اثر نگاه میکنند، یکی میگوید زندان است یکی میگوید دیوار است دیگری میگوید تفنگ است و هر کدام برداشت خود را دارند. اولین کار گرافیکی مدرن در هنر شقاوت که توسط یک هنرمند فرانسوی خلق شد، یک صندلی است که یکی از پایههایش نیست، مردی روی این صندلی نشسته است و در حالت وحشتزدهای در حال افتادن است. برداشت معنایی هر مخاطب متفاوت بود. در حقیقت هنر مدرن قصد ندارد پیامی را مستقیم به مخاطب انتقال بدهد، اما در حوزه زبان همچنان معتقدم زبان و لحن داستان بسیار خوب است. موتور داستان همچنان در میان کلمات حرکت میکند جای آنکه در میان حوادث حرکت کند و این به نظرم هم میتواند ویژگی باشد و هم ضعف. ویژگی از این جهت که شما توانستهاید با کلمه داستان را شناور کنید و به سمت پست مدرنیته بروید. ضعفش هم در این است که ممکن است بسیاری از خوانندگان از این نوع داستانها بِرَمَند که البته چندان مهم نیست زیرا این هنر، هنر اقلیت است. در حقیقت نویسندگان در این نوع رویکرد، پیشنهاددهنده هستند و در تلاش برای نوشتنِ نوع جدیدی از داستان هستند. این نوع نویسندگان در ایران برآمده از آثار ترجمهای هستند و اگر بتوانند همراه با میزان دانشی که از تحولات اجتماعی به دست میآورند، به داستان پیشنهادات جدیدتری بدهند، خیلی خوب است. یعنی اگر شما با همین شیوه پیش بروید، ما به نویسندگان متفاوت و با صداهای متفاوت خواهیم رسید و نباید از داشتن صدای متفاوت و شنیدنش وحشت داشته باشیم. و شما یک صدای متفاوت هستید و از این جهت برایتان آرزوی پیروزی دارم.