عنوان داستان : خانه دلبران
نویسنده داستان : لطف الله ترنجی
جای نفس کشیدن نبود ، دود قلیان وسیگارو بوی چای جوشیده وسوختن ذغال ، آزاردهنده بود. چشم چشم را نمی دید ، صدای قل و قل قلیانها و برخورد نعلبکی هابااستکانها روی اعصابم راه میرفت .فریاد زدم:
《 احمد شاطر کیه ؟》
سکوت قهوه خانه را دربر گرفت . لحظاتی گذشت و صدای جلو عقب شدن صندلی ها و میز ها بلند شد . چندمرد کلاه مخملی با یقه های تاناف باز جلوی من صف کشیدندو دستمال های ابریشمی را در هوا تکاندند و باهم گفتند:
《 فرمایش؟》پرسیدم:
《 همه احمد شاطرین!؟》دست به سبیل های پرپشت خودبرده و پیچ وتاب دادند و گفتند:
《 فرمایش》 گفتم :
《 باشه خوددانید ، اگه همه احمد شاطرین 》لبه کتم را پس زدم :
《 مهمون آگاهی هستین براتون سفره جوجه کباب پهن کردیم از شاهپور تا دروازه قزوین》 مردان کلاه مخملی به یکدیگر نگاه کردند. گفتم:
《 اگه هستین که هیچ و اگه نیستین بتمرگین و نی قلیون و توحلقتون کنین،من کم حوصله ام》مردان کلاه مخملی یکی یکی پاپس کشیدند و به جای خود برگشتند . جز یک مرد حدود ۹۰ سانتی که بارفتن مردان تنومند روبروی من ظاهر شد .
صدای قلیانها بلند شد . مرد کوچک به من زل زده بود .گفتم:
《 پس احمد شاطر که میگن تویی؟》 گفت:
《 من غلط کردم ، من رجبم میخوام برم خونه مون 》
گفتم :
《 سیام نگن پهلون تو خودتی 》 بدن اش شروع کرد به لرزیدن و گفت :
《 به امام هشتم من نیستم ، من رجبم ، رجب فسقلی 》
مچ دست اش را گرفتم و با خود به پیاده رو کشیدم و گفتم:
《 خودتی ، باید بربم آگاهی 》 گفت:
《 سرکار بخدا ، بجون ننم من احمد شاطر نیستم ، من رجبم 》سرخم کردم و گفتم :
《 اگرنیستی احمد شاطر کیه و کجااست ؟ حرف نزنی قپونی منتظرته پهلوون》 به سمت قهوه خانه سرچرخاند و وگفت :
《 برو کوچه سید آقا ، سراغ خونه دلبران و بگیر 》مچ دست اش را شل کردم ، دست اش را کشید و پابفرار گذاشت و خودش را به میان رهگذران رسانده و ناپدید شد. به اطراف ام سرچرخاندم . چشمم به مردی افتاد که بروی پیت حلبی نشسته و جعبه ای از انگشتر روی چهارپایه گذاشته بود و با مردی درحال چانه زنی ونشان دادن انگشتر بود . خودم رابالای سراش رساندم، شصت سال را رد کرده بود و صورت اش لاغرو تکیده بود .مشتری او که رفت ، پیرمرد گفت :
《 برپدر مزاحم 》 به من نگاه کرد :
《 یک ساعته وقتم را گرفته تازه میگه پول ندارم حالا بعد میام ، شما چی ، خریدارین ؟》 گفتم :
《 کوچه سید آقا ؟》 از جا بلند شد و باانگشت اشاره بجلو گفت :
《 سینه میری تا چارا بعد چپ بعد راست یک دوراهیه رد می کنی به خیابان که رسیدی درست روبروت اونطرفش》
گفتم :
《 ممنون پربرکت باشه 》 راه افتادم و خودم را به کوچه سید آقا رساندم . کوچه پهنی بود با طول کم که به خیابان بعدی راه داشت . پسربچه ۸،۷ ساله ای پابه توپ بطرفم می آمد .نزدیک من که شد گفتم :
《 بچه، این خونه دلبران کدومه 》 پسرک توپ را زیر پا گرفت و گفت :
《 من بچه نیستم داداش اولنش ، خونه دلبران 》 با سراشاره کرد به دیوار طولانی بلندآجربهمنی که نیمی از یک طرف کوچه را دربرگرفته بود 《 اونه ، درش وسطشه ، چوبیه 》 گفتم :
《 دمت گرم پهلوون 》 گفت :
《 یاحق 》پسرک پابه توب از من دور شد . خودم را به در خانه رساندم در چوبی قطورو بلندی بود که آفتاب رنگ قرمز آن را کمرنگ کرده بود . اطراف و روی سطح در را نگاه کردم خبری اززنگ یا درکوب نبود .چندبار مشت به در کوبیدم .منتظر شدم . صدای لرزان پیرمردی بلندشد :
《 اومدم ، مگه سرآوردی؟》 درروی پاشنه چرخید .پیرمردعصا دردستی با بدنی درحال رکوع و عینکی ته استکانی برچشم ظاهر شد . سلام کردم و پرسیدم:
《احمد خونه است؟》 سراش رابالا گرفت و پرسید :
《 شوما ؟》 اورا پس زدم وارد حیاط شدم و گفتم :
《 من شوما نیستم تایدم 》 خودم رابه وسط حیاط رساندم. دور تا دور حیاط اتاق بود بادرهای بسته بدون پنجره ، تنها یک دراتاق نیمه باز بود . فریاد زدم :
《 احمد شاطر کدوم سوراخی بیابیرون》 در یکی از اتاقهای رو به قبله باز شد و مردی باسرطاس که پیژامه سفید آبی راه راهی بپا و زیرپوشی چرک مرده برتن داشت بیرون زد و گفت:
《 چه مرگته عربده می کشی ، فرمایش؟》 گفتم :
《 تواحمد شاطری کچل ؟》 گفت :
《 میام پارت می کنم ها سوسول ؟》 گفتم:
《 خفه، هستی یا نیستی؟》 باعصبانیت بداخل اتاق پرید و قمه بدست بیرون زد و هوار کشان بطرف من دوید .لبه کتم را پس زدم . ایستاد و دست اش را آرام پائین آورد و گفت :
《 سرکار نشونی میدادی بی ادبی نمی شد 》 گفتم :
《 جواب مو ندادی کجل 》 او به اتاقی که دراش باز بود چشم دوخت . گفتم :
《 برو به اتاقت و عرقت و کوف کن، بوگندش تا اینجا آمد 》 مرد بلافاصله رفت بداخل اتاق اش ودر رابست . پیرمرد گفت :
《 دنبالم بیا این که هوارکشیدن تداشت جوون》 راه افتاد خودش را به اتاقی رساند که دراش نیمه باز بود . نزدیک اش شدم و پرسیدم :
《 اینجااست احمد شاطر؟》 پوزخندی تحویلم داد وگفت :
《 احمد شاطر دیگه کجا بود . احمدی نمونده 》 در را باز کرد .بداخل اتاق چشم دوختم ، بوی بدی از اتاق به مشامم رسید . توی اتاق مردی دراز به دراز افتاده بود و لحاف مندرسی تا زیر گردنش کشیده شده بود . لاغرو تکیده با چشمانی بی فروغ 》 پرسیدم:
《 چه بلایی سراش آمده عمو؟》 گفت:
《 نان ناحلال ، نان از سفره زنان فراری و بدکاره ، نان تلکه و شتیل قمار شده خوره و تا رپودش را خورده ، لال و کر شده ، بخودش خرابی می کنه ، لاشه ای درحال مرگ》 از اتاق دور شدم و گفتم :
《 تقاص پس میده ، تقاص گناهاشو آدم کشی ها 》 پیرمرد گفت :
《 ترمز کن حوون ، اون همه کاری کرده اما آدم کشی نه ، من خیلی ساله اینجام ازاون وقتا که این خونه ها پراز حور و پری بود .وسط حیاط شب که می شد رقاصه می رقصید و بوی کباب و عرق بلند بود 》 گفتم :
《قاتل پدرمه توچطور می گی آدم نکشته ، ۷،۶ساله بودم ، تومحله ها پیچید که احمد شاطر استوار حق گورا راست روره کرده》پیرمرد به اتاق احمد شاطر چشم دوخت و گفت :
《 پدرت !؟ گفتم چهره ات آشنااست من میدونم سرکار کار اون نبود . من اینجا بودم که سرگرد جمپور آمد و به احمد گفت " کلک استوار و بکن که بدستور سید آقا بزرگ محله پائین کلی طومار جمع کردو عریضه نوشته وداده به بالا که اهالی محله میخوان این روسپی خونه جمع بشه " و شد 》
《پرسیدم سرگرد جمپور!؟》توفکر فرورفتم
یاد شبی افتادم که جمپور به در خانه ما آمد و خبرکشته شدن پدرم رابدست اوباش داد . مادرم گریه می کرد و من تو بغلش می لرزیدم و دست بصورت اش می کشیدم . پیرمرد گفت :
《 درست ۱۵ سال پیش بود . احمد قبول نکرد . جمپور گفت " امروز اینجا را تعطیل می کنه ، فردا تلکه گرفتن و " احمد محلش نداد و رفت به اتاقش》 پرسیدم:
《پس کار کی بود عمو ؟》 پیرمرد به اتاق مرد سرطاس چشم دوخت و گفت :
《 اون ابرام کچل حروم لقمه خبرداره 》 سرتکان دادم و خودم را پشت دراتاق ابرام رساندم با لگد درراباز کردم . ابرام مثل برق گرفته ها از پای بساط اش بلند شد وزنی که کنارش نیمه برهنه نشسته بود جیغ کشید و خودش را پشت ابرام مخفی کرد . گفتم :
《 بیابیرون ابرام تنه لش ، زود باش 》 از دراتاق فاصله گرفتم . ابرام خودش را به من رساند و گفت :
《 بله سرکار جون 》 دست انداختم گلویش را گرفتم و اسلحه را از پر کمرم بیرون کشیدم و روی شقیقه اش گذاشتم و گفتم :
《 بگو پدرمو کی کشت ، استوار حقگورو کی تو تاریکی شب با قداره زد و جیم شد ؟زود و تند تا مغزت و نریختم بیرون 》 با صدای لرزان و چشمان گرد شده گفت :
《 میگم سرکار ، میگم . جمپور دوتا ازاوباش خزانه را خبر کرد ، نادر و ناصر سیاه 》 گفتم :
《 الان کجان ؟》 گفت :
《 کفن شونم پوسیده سرکار ، بعداز کشته شدن استوار مامورا ریختن تو خونشون باکلی مواد گرفتنشون و رفتن بالای دارو تموم 》پرسیدم :
《 جمپور و چطوری میشه پیداش کرد؟》 گفت :
《 از وقتی بازنشست شده خودش سه شنبه ها میاد تا تلکه ای که بچه هاجمع کردندن ببره ، هیشکی نمیدونه احمد درحال مرگه اگر بفهمن تلکه هارا نمیدن . نوچه ها پولو میدن تو بازار به من، اونم میاد اینجا می گیره و میره 》 گفتم :
《 خونش کجااست ؟ تا سه شنبه کلی مونده کچل 》
گفت :
《 شنیدم تهرانپارسه نزدیک سینما تابستوتی 》 گفتم :
《 برو به جهنم تا سرگردم بیاد 》 پیرمر فریاد زد :
《 نه ، اون پسرمه دستت با خون اون کثیف نکن ، همکار خودت همه کاره بوده و هست وگرنه اون احمد ، احمد گشنه بود باکمک سرگرد شد احمد شاطر 》 به لب های لرزان پیرمرد چشم دوختم و یقه ابرام را رها کردم و گفتم :
《 نابودش می کنم 》 پیرمرد گفت :
《 فکر کن سرگرد و کشتی بعدش چی ؟ ازبالا یکی دیگه را میارن و اونم یک احمد شاطر دیگه می تراشه 》
دور و بر سینما روباز را چرخی زدم و چشمم به خانه بزرگ سفیدی افتاد که مردان وزنان سیاه پوش بداخل آن درحال رفت و آمد بودند و نزدیک خانه ردیف چند ماشین بزرگ آمریکایی پارک بود . نزدیک خانه شدم . صدای قرائت قران بلند بود . ماشین ام را پارک کرده خودم را به مرد میانسالی که جلوی در ایستاده بود رساندم . سیاه پوشیده بود و سیگاردود می کرد پرسیدم :
《 خونه سرگرده؟》 مرد سرتکان داد و زد زیر گریه و گفت :
《 دیروز صبح توجاده شمال تصادف کردن هم خودش هم پسر جوونش کشته شدن 》
خودم را به ماشین ام رساندم با مشت به داشبورد کوبیدم . به عکس پدر و مادرم که توی قاب کوچکی بر آیینه آویزان بود نگاه کردم و گفتم :
《 دیر رسیدم ، ازدست ام در رفت 》 ماشین رابحرکت در آوردم، به یک کانال آب رسیدم اسلحه را از پرکمرم بیرو ن کشیده بداخل کانال پرتاب کردم .