عنوان داستان : عکسِ مپل تورپ
دوسه تا خال، لبهای گوشتیِ نیمهباز، چند تکة جزیرهای از کک و مک. لکههای نور؛ سایههای موّاج روی گونه. ارتعاش پلکان چوبی؛ پیچش عطر خاک.
نشسته؛ خمشده، با دستی تکیه داده بر طاق زانو. پای چپ غلتیده، از انتهای کفل تا شروع ساق. تِلق شاتر؛ انفجار نور. بازتابِ رنگدانههای بلوزیْ سپید، شلوار جینی یشمی؛ کمی خاکستری، کمی اعوجاج؛ گسستگی. باز آمدن، چینش لحظهای مُرده، در دم خشکیده ¬¬ـــ،
نگریسته با چشمهایی خمار، به خویشتن، دیروز، سایهها، ــ نه! زیادی شاعرانهاش کردی. خوب است که آنجا بودم! ببین، طرف لهجهاش برای طرفهای میسیسیپی بود، آن هم از یکی از داغونترین شهرهایش، هتیسبرگ! غلط نکنم، نصفِ بیشترشان جانیهایِ بالفطرهاند. این عکس هم بر میگردد به دهة 80 مسیحی. ـمیبینی؟
دفعة پیش که گفتم، شما افتضاحترین گونهي هستندهيِ زمیناید، یادتان است؟ اگر هم یادتان نیست حالا آویزه گوشِتان کنید و بعدش، این را هم از من داشته باشید: دههيِ 80 یکی از افتضاحترین دههها در تاریختان است! موسیقیهای سینتیسایزری و الکترونیک. صنعت مدِ پسا-یالقوزی! و هزار ادا و اطوار دیگر. – خودت که میدانی، من با لباس پوشیدن مخالفم. یعنی، اقلکم ما سایهها که به این چیزها نیازی نداریم، ملتفتی که؟ همین شلوار چندجیب و پوتین را از جایی شبیه به تاناکورا خریده بودیم و قبلش هم حسابی با بچهها کیفمان را کوک کرده بودیم. آنموقعها علفیجات خیلی تو صنف جوانها روی بورس بود. بین خودمان بماند، حتّی پدر همین طرف مورد بحث که، از قضا سفیر هم است، یکیدو پُک امتحانی زده بود. ها! نبودی! با نمایندهي گواتمالا همچه اسپانیولی حرف میزد که حظ میکردی. در حقیقت، برای همین است که گواتمالا همیشه طرف ایالات متحده است، یعنی همهاش از همان موقع آب میخورد، بعله اِهِمهِم!
اتاقی که توی عکس میبینی برای مَپِلتورپ عکاس است. آن روز رابرت حسابی مست بود. به گمانم، بیست باری از طرف عکس گرفت تا این «شات» معروف در بیاید، کارش بد نبود ولی وسواسی بود. توی پس زمینه هم داشت آهنگ وقتی فاختهها میگریند – پرینس. پخش میشد که دو تا از همین رفقای شرّ و شیطانمان از هم کامجویی میکردند. بعد از کار، کمی بههم نزدیک شدند(رابرت و این طرف را میگویم)، اوّلش فکر میکردی که یکجور صمیمیّت معصومانهای بینِشان شکل گرفته. آخر، چندساعتی بود که توی نخشان بودم، تا آنکه، لحظهي جادویی اتفاق افتاد. مودماغها دک شدند، پردههای خانه کشیده شد و در آن حال میتوانستی بگویی:
لکههای نور؛ سایههای موّاج روی گونه. لبهای گوشتی نیمهباز، تکههاي جزیرهای کک و مک. ارتعاش پلکان چوبی؛ پیچش عطر خاک. یکی شدن دستها در هم، نفسهایی از هم گسسته؛ انفجار. پاشش رنگدانههای بلوزی سپید/ سرخ. شلوار جینی یشمی؛ کمی خاکستری، کمی اعوجاج؛ گسستگی. باز آمدن، چینش لحظهای مُرده، در دم خشکیده؛ مانده، در دیروز، خویشتن، سایهها...
-ن. پاییز 99
نقد این داستان از : علی علیبیگی
با نام خدا و با سلام خدمت شما دوست عزیز. این نخستین نوشته شماست که من میخوانم. آنچه که از ظاهر نوشتهتان برمیآید این است که شما به عکاسی هم علاقه دارید و سررشتهای هم شاید در این هنر داشته باشید. قبل از هرچیز باید بگویم در نوشته شما بیش از آنی که ما با داستان طرف باشیم با عکس و هنر عکاسی طرف هستیم. در واقع عکاسی به نوشتهتان سایه افکنده است. مانند فیلمی که بیش از حد از موسیقی استفاده کند و به کلیپ تبدیل شود. آن دیگر فیلم نیست و کلیپ یا ویدئوی موزیکال است. الآن نوشته شما هم بیشتر توصیف عکس است تا داستان! ما بیش از آنکه داستان ببینیم عکس میبینیم. با توصیفات و توضیحات عکس در جای جایِ نوشتهتان. مخصوصاً ابتدا و انتهای آن. ما به عنوان یک هنرمند وقتی وارد عرصهای میشویم باید وفاداریمان را به آن عرصه و آن هنر ابراز و اعلام کنیم. اجبار و الزامی نیست که به زور یقه ما را بگیرد و وادار به نوشتن داستان کند! اگر شما با عکاسی راحتید چه بهتر! هیچ هنری بر دیگری ارجحیت ندارد. نویسنده بودن بر عکاس بودن یا موسیقیدان بودن برتری ندارد و هر هنر در جای خود ارزشمند و قابل احترام است. لذا از هر هنری که خوشتان میآید و با آن راحت هستید و احساس میکنید استعداد دارید به دنبال همان بروید. اگر وارد داستاننویسی شدید به چارچوبش احترام قائل شوید و سعی کنید به آنها وفادار باشید و رعایتش کنید.
در نوشته شما من رد چندانی از داستان ندیدم. نه شخصیتی در نوشته شما وجود دارد و نه هدفی. اتفاق یا حادثه یا ماجرایی هم که نمیافتد. رکود است. بدون هیچ افتوخیزی. بدون ذرهای تعلیق. تخت است. جذابیتی هم در کار نیست. تنها اتفاق مهم نوشته شما شات معروف است که ارزش داستانی ندارد. این نوشته اصول اولیه یک داستان را ندارد. توصیفات چرا. دارد. خوب هم دارد. مخصوصاً جاهایی که نوشتهاید: 《دوسه تا خال، لبهای گوشتیِ نیمهباز، چند تکة جزیرهای از کک و مک. لکههای نور؛ سایههای موّاج روی گونه. ارتعاش پلکان چوبی؛ پیچش عطر خاک.》
یا در ادامه یک توصیف بسیار خوب داریم: 《نشسته؛ خمشده، با دستی تکیه داده بر طاق زانو. پای چپ غلتیده، از انتهای کفل تا شروع ساق. تِلق شاتر؛ انفجار نور. بازتابِ رنگدانههای بلوزیْ سپید، شلوار جینی یشمی؛ کمی خاکستری، کمی اعوجاج؛ گسستگی. باز آمدن، چینش لحظهای مُرده، در دم خشکیده. نگریسته با چشمهایی خمار.》 این توصیفات در داستان اهمیت دارند. ولی خُب در جایشان باید مصرف شوند که نشدهاند. ما توصیفاتی بدون داستان را شاهدیم.
برای درک کردن بهتر قضیه من از شما میپرسم: داستان یک خطی نوشته شما چیست؟ من که هرچه فکر کردم نتوانستم پیدا کنم. نوشته شما داستان ندارد.
در قسمتی از نوشتهتان رگههایی از داستان به نظر میرسد. جایی که میگوید: 《اتاقی که توی عکس میبینی برای مَپِلتورپ عکاس است. آن روز رابرت حسابی مست بود. به گمانم، بیست باری از طرف عکس گرفت تا این «شات» معروف در بیاید، کارش بد نبود ولی وسواسی بود. توی پس زمینه هم داشت آهنگ وقتی فاختهها میگریند – پرینس. پخش میشد که دو تا از همین رفقای شرّ و شیطانمان از هم کامجویی میکردند. بعد از کار، کمی بههم نزدیک شدند(رابرت و این طرف را میگویم)، اوّلش فکر میکردی که یکجور صمیمیّت معصومانهای بینِشان شکل گرفته. آخر، چندساعتی بود که توی نخشان بودم، تا آنکه، لحظهي جادویی اتفاق افتاد.》 اینجا کمی مخاطب را قلقلک میدهد تا ادامه روایت را بشنود. اما شما بیخیالش میشوید. ترجیح میدهید این را ادامه ندهید.
ضمناً باید بگویم نوشته شما خیلی پیچیده و گنگ است. گنگ بودن در داستان یک عیب محسوب میشود. مخاطب داستان میخواهد. نوشته گنگ را پس خواهد زد. هرچقدر ساده بنویسیم بهتر است. بزرگان نویسندگی جهان هم ساده نوشتهاند. برای همین ماندگار شدهاند. شما از آثار بزرگان نویسندگی جهان بخوانید. داستایووسکی، چخوف، همینگوی، تولستوی. حتی از نویسندگان بزرگ ایرانی از جلال آلاحمد، غلامحسین ساعدی، دولت آبادی و خیلیهای دیگر. این سادگی در نوشته شما اصلاً دیده نمیشود.
پیشنهاد میکنم اگر واقعاً علاقمند به داستان هستید حتماً داستاننویسی را از صفر و اصولی یاد بگیرید. حتماً به کلاس بروید و با اساتید کار کنید. کتابهای مهم نویسندگی را بخوانید. 《رابرت مککی》 کتاب بسیار مهمی با عنوان 《داستان》 دارد که حتماً باید بخوانید. یا حتی رمانهای مهم و داستانکوتاههای مهم دنیا و ایران را اگر بخوانید با روند کلی داستان آشنا خواهید شد. و تقریباً کلیات نوشتن داستان را بلد خواهید شد.
امیدوارم به آنچه که میخواهید برسید. منتظر داستانهای بهتری از شما هستم. موفق و سربلند باشید. با احترام.