عنوان داستان : سرآغاز
«رویا آنچه که روینده است!»
مورچگان مرموز رویاهایِ شبانهام میخواستند چیزی بهام بگویند؟ هدایتم کنند به آنچه که آنسوی تاریکی میدانمش؟ پرسش کافیست؛ امّا در حقیقت، پرسشها هنوز هم وجود دارند؛ اینجا، در مخیلهام میدرخشند. شاید که به دنبال چیزی میگردند، همان چیزی که «رویا» را میسازد.
رویا چیست؟ تبلور آرزوهایِ آدمی و یا مدخلِ بزرگِ عواطف سرکوبشده!؟ یعنی، در روز نخست میبایست با آرایِ فروید خودم را بشناسانم؟ فروید گاهی حرفهایش جالب است و گاهی هم خودش را زیادی جدّی میگیرد. او در عین اینکه تجلّیگر بدعتی کهنهست، مشغول پایگذاری علم شناخت ذهن هم است. نه، نه! مگر میخواهی کلاسِ فرویدشناسی و یا همچو چیزی بگذاری...ـراستی، امروز چه روزیست؟
به خاطر بیاور، آن رویا را به خاطر بیاور: در اتاق خودت بود، صف عریض و طویل مورچگان که از درون شیارِ بلندگوهایِ ارگِ مینیاتوریات بیرون میزد، به یاد چه میانداختدت؟ پنداری صدای ریزه پایِ مورچگان را با بسامدهایِ کروماتیک کوک کرده باشند، ازِشان پریلود لا دانس دو پوک - دبوسی بیرون میزد. آیا هنوز صدای قدمهاشان را میشنوی؟
Oh! Týpos toú méllontosــ
چه کسی خواهد آمد؟ بهتر است بگویم، آیا این نغمهي بیدار شدن است و یا تنها، خیال باطلی که از بیرون به درون فرو میریزد تا روز آغاز شود؟
-بیدار شدم! بیدار شدم! پناه بر خدا!
*
پیش از کلمه عدد بود و پیش از عدد، صدا و پیش از صدا هم من بودم؛ سکوت! – به گمانم، این را میبایست پیش از رویای روز اوّل مینگاشتم. عیبی ندارد. همیشه روز، روز اوّل است، و میتوانی برای همیشه از اوّل بیآغازی!
چیزی داشت تغییر میکرد؛ وجودم متورّم میشد، بهسان بالونی طوسیرنگْ که تویش را سیاهی فرا گرفته باشد. لابد، آدم، موسی و مسیح هم در همین حال، خدا را یافته بودند؟ در آنگاهی که هبوط میکردند و صعود، به قلّهای، آسمانی، و همینک نیز زمین از حرکت ایستاده است و منتظرِ عبورِ بالونِ طوسیرنگ است، عبور از زمان صفر. گفتن ندارد، وقتی زمین از حرکت بایستد، زمان هم متلاشی میشود، عینهو یک مویز جوزیده، شترق!
ــاین صدای چه بود، صاعقه؟
بالونِ طوسیرنگ ترکیده و کاغذ سیاه شده -هوم! من اینگونه آغازیدهام!
«مناجات با مرگ.»
لا، سل – لا – سی. این ورد آن روز بود، روزی که کمی غمگین بودم و میخواستم هزار و یکی آدم بکشم. در حین خندیدن، و هورت کشیدن یک نصفماگ اِمریکانو میتوانستم کمی هملت باشم و کمی بیشتر میترا و کمیکمتر ابراهیم و بهرام. یعنی، کمی انتقامجو، کمی بیشتر ستیزهجو، و کمیکمتر چاپلوس و ورثرغنه. باری، نجوایی به صدا آمد، از سوی خداوندگار مرگ بود؛ اسامیشان را بهام گفت: روزبه و بهمن. دو قلوهایی که حتّی با گفتن اینکه دو قلو هستند مرگ را به ریشخند گرفته بودند؛ امّا مرگ، آن ستیزهجو و انتقامجوی بزرگ، به تناسخ نیز اعتقاد داشت و میگفت، آنها در روزگاری، برادران دو قلو بودهاند که توسط زئوس در آسمان شب نقش بستهاند. پس برو و آنها را بکش تا بگذارم از معجون ابدیّت کمی بنوشی! ـکمی؟ خودمانیم، یارو فکر میکرد که خیلی تیز است. ولی اگر میدانست که من از نوادگان بعل زبلم! اینطور برایم شامورتی در نمیآورد. همین ناکس، سر گیلگمش را گول مالیده بود! فکرش را بکنید گیلگمش!
میدانستید که اگر فانیان نمیبودند، نصف این اصنام اعظم هافهافو از کار بیکار میشدند و شاید دیگر برای ما – فانیان – قمیش نمیآمدند!؟
ها! میگویید، چرا مرگ دست به دامان من شده بود؟ اگر بدانید، مرگ تابع سرنوشت «چیز»هاست، و سرنوشت آنها را هم کارگزاران جادوی سیاه تعیین میکنند، حساب کار دستتان میآمد! بعله! پس، برای اینکه آن خداوندگار بتواند کار دوقلوهای افسانهای را بسازد به من نیاز داشت تا جادوی سیاه را به کار بگیرم و کار یکسره شود. البته، با وردی که نوشتم زهر مرگ را گرفتم و بهمن و روزبه را درگیر یک فرم خاصّ ساختم که بتوانند بارها و بارها بمیرند و زنده شوند!
«مرگ به دنبال که بود؟»
شنبه حوالی پنج عصر بود که طرههایِ نور زردنبویِ فلورسنت خیابانِ لینک، شیشهي بخارگرفتهي کافه پارادیس را در هالهای نورانی غرق میساخت. همگی چشم دوخته بودیم به ساختمان مرکزیِ عظیم الجستهيِ نورالینک که تقریباً، با شیشههای دالبور ماتِ یکدست خاکستری و مردهای... ـگندش بزنند! چیز است! این برای داستان دیگریست! اهِم، یک لحظه...آهان، این هم از پروندهی سوژهي اصلی! هوم! خودش است:
«تیرماه آنسال، حین بازی تخته نرد دو نفر را کُشتم(آفرین خودشاناند، بهمن و روزبه!). قرار بود در ازای شندرغاز از مرز ردشان کنم، من هم اینکار را برایشان مجانی انجام دادم. یک معاملهی برد – برد. طفلیها روحشان هم خبر نداشت که قرار است اعضا و جوارحشان از گَلِ کدام مرزها و سرزمینها بگذرد. همان مسیر ترانزیت عریض و طویلی که از خود هندوستان تا قلب اروپا کشیده شده بود و به حق هم، راه ابریشم امروز بود.
باید بگویم که سلامت بدنیشان خوب بود؛ جفت کلیهي یکیشان رفت بمبئی و قرنیهي چشم آن یکی هم رفت بوسنی. کار تمیز بود و مو لای درزش نمیرفت. پوشش کار تسلیحات سبک بود؛ قانونی و تولید اکیپ درونمرزی خودمان. تا یادم نرفته، خوب است این را هم بدانید، به اقتضای روابط درونی و بیرونی هر کشور نوع کارپوش آن هم تفاوت میکند: گاهی تسلیحات سبک، گاهی هم تریاک و قس علی هذا. در کار ما «روابط» است که عناصر دیگر را کنار هم مینشاند، این یک قانون نانوشته است.
چند ماهی بود که رویشان وقت گذاشته بودیم. آخر، دست کم در هر دوماه دوسه تایی مثل اینها به تورمان میخورد. آن دفعه هم نوبت بهمن و روزبه بود. ناتوها به ما گفته بودند که برادرند، ولی گندش در آمد که همخوابهاند.
دمادم عصر جمعه، یکدیگر را در ویلای روزبه ملاقات کردیم. البته، بیشتر شبیه به خانهباغ میمانست تا یک ویلای مسکونی. هنوز هم آن درختهای توت و گلهای همیشه بهاری که، جزیرهجزیره، مابین بوتهها چیده بودندشان را به یاد دارم، آن روز گرمترین روز سال بود و پوست آدم زیر آن حرارتِ چسبناک میجوزید و کم مانده بود که مواد آرایشی هم بر روی پوست صورتم بماسد. در آن اثنا، نشسته بودیم دور یک میز مستطیلی که رویش یک تختهي بازی و فنجانهای چای قرار داشت.
- 15هزار دلار برای جفتتان، خوب است؟
همدیگر را نگاه کردند و با کمی مکث، از جا برخاسته و وزوز کنان کمی دورتر شدند. رفتهرفته داشت کفرم بالا میآمد، قابل حدس بود، از ترسهاشان میگفتند، که اگر به فرض، یکموقعی کلاهشان را بردارم، چه؟ آه، چه احمقهایی! آنها فقط میبایست به غریزهشان اعتماد میکردند؛ کاری که همیشة زمان ازش طفره میروند.
این یک تأخیر غیر معمول بود، آنها هنوز نیامده بودند(عاملهامان را میگویم!)، با غروب آفتاب تمامی ماموریتهای سازمان ملغی میشد و این هیچ خوب نبود. سازمان پول درست و حسابی نمیداد واگر نه، با یک آمبولانس مجهز به پنتوباربیتال، محلول سدیمفسفات و دستگاه سیپیآر که اجساد نیمهجان را تا کارگاه جداسازی اعضاء حمل کند، میتوانستیم همهچیز را فوری، حل و فصل کنیم و نیازی هم به این مقدّمات پیچیده نمیبود.
در آن حین، به طرف میز رفتم و مهرههای تختهنرد را یکییکی با آرامش چیدم که روزبه کمی نزدیکتر آمده و سیگاری آتش زده و از چهرهاش اینطور دستگیرم شد که موافق این معامله نیستند. ازش خوشم آمد، کمی به غریزهاش اعتماد کرده بود، ولی کمی هم دیر شده بود. عاملها سر رسیده بودند. تصوّر کنید، کمی صدای ضرب و شتم میآمد و در پوششِ یک نعشکشِ مجهز، با سرعتی مثال زدنی، شقهشقه میشدند، آن هم درست در همان حیث و بیثی که من، از چای عصرانهام لذّت میبردم و توی تخته نرد تاس میریختم.»
«کدام من؟»
اکنون با از دست دادن مشاعر شاعرانهام یا همان امر پوئتیکِ درونی چه میتوانستم بکنم؟ میبایست کدام «من» را صدا میزدم تا بیاید و مرا از منجلاب «من» بودن، بیرون بکشد؟ ولی مقصود کدام من بود؟ در حقیقت، منی که مدام در کشمکش بین هستی و نیستیست چطور می تواند تحت کالبد یک هستنده که «وجود» دارد هستی یابد؟ نمیدانم!
ای هستیِ هستنده در هستیِ هستی من، آنکه در پسِ پسها نفهتهای آشکار شو!
آمد. نوشت. رفت...
«صورتک گمشده.»
صورتک رویا داشت از چهرهام برچیده میشد و در آن اکنون، به جای آنکه خورشیدِ آندولس را ببینم داشتم مهتابی یکچشم اتاق را دید میزدم که مدام پِتپِت ميکرد. دیگر از سوی هیچ خداوندگاری نجوایی نمیآمد و آنگاه فهمیدم فریب خوردهام و آن، آغازِ پایانِ زمان مقدس بود. آه، نه این یک عروج ملکوتی نبود؛ داشتم به قعر جهان فرودین هبوط میکردم، آن هم از زمین!
اِرشکیگال منتظرم بود تا از قدح قدسیش بهام مذاب بخوراند و برای همیشه مرا از آن خودش کند! رفتهرفته داشت بوی گندیدگی لاشههای لیزافتاده به مشامم میرسید. شاید هم بوی گندیدگی خودم بود. چونانکه مثل مایهای قیریشکل آب میشدم و به خورد نشیمنگاه چوبی میرفتم. و اصوات نیز، گفتی در گودالی توهم توهم فرو شده باشند، به وزوز ناسور مگسهای جهنمی مسخ میشدند:
گامهایتان را سوی دوزخ بسپرید!
چونان مگس، گرد دروازهي دوزخ وزوز کنید!
و بر پاشنهي دروازه حلق بزنید!
او بیمار است!
مادرْ ارشکیگال برای فرزندانش به دردسر افتاده است!
شکسپیر آنجا بود و گوته برای خودش سلّانه سلّانه میپلکید و شعر میگفت و آنگاه شکسپیر رو به من که، در آستانهي ورود به ناکجاآباد دوزخ بودم گفت:
«
It will have blood;
They say, Blood will have blood!»
مزقونچی شیپور زد و آدمکهایِ کوکی که تنها دامنی حریر به پا داشتند با رقص پا به سویم آمده و مرا روی دستهاشان گرفتند. پنداری به زبانی ناشناخته ترانه میخواندند که آرام آرام چشمهایم سیاهی رفت و خودم را زانو زده جلوِ محراب اِرشکیگال یافتم. او با نیمتنهای زر اندود و دامنی تا بالای زانو، روبهرویم ایستاده بود. تاجی زرین بر سر داشت و گیسوانش چونان مارهایی روی شانههایش ریخته بودند. کمی پیش آمد و قدح را به سویم دراز کرد و لبخند زد. در قدح، مایعی شبیه شیر بود.
ــ از آن بنوش! مُل است، سر دماغت میآورد.
روی قدح، هفت خط وجود داشت و با دستهایی لرزان آن را گرفتم و جرعهای نوشیدم. گوته از پشت سر با صدای بلندی گفت:
ــ هر کسی که راه میرود میتواند گم بشود.
کلمات را ادا کرد و قدمی به عقب برداشت و سپس، در بخار غلیظی که از چشمهای جوشان میآمد محو شد. جرعهای نوشیدم، طعم گوارایی داشت و در حین دوباره نوشیدن، به خاطر آوردم که اگر زندهای از غذای مردگان هفتبار بخورد و بنوشد، برای همیشه آنجا ماندگار میشود. کمی مکث کردم و گفتم:
ــ خون، خون میخواهد!
فرزند او بیمار بود و تنها میتوانست با خون انسانی زنده بازگرداندش. پس قدح مُل را روی صورت او پاشاندم و سراسیمه از پشت محراب، فلنگ را به سمت دروازهی دوزخ بستم! تا چشم کار میکرد دالانهای تودرتو تویهم میپیچیدند و کورسوی نور را میچلاندند. دروازه آنجا بود، درست در پیش چشمانم! دو پا داشتم و دو پا هم قرض کردم امّا در عوض، دروازه مدام دور و دورتر میشد و نعرههای گماشتگان و نگهابانان که در پشتسرم طبلکوبان پیش میآمدند مدام نزدیک و نزدیکتر میشد. در همان حین، گودالی زیر پاهایم حفر شد و با سرعت سرسامآوری بلعیده شدم، انگار غول تاریکی قورتم داده باشد در خلأ چسبناکی فرو رفتم.
در فضایی لامکان و لازمان، میان تصاویری از خودم غوطهور شده بودم؛ تصاویری حبابیشکل و کشسان که غبارآلود و گرفته به نظر میآمدند. گفتی داشتم درون بالن طوسیرنگ به آرامی صعود میکردم، خلئی غلیظ دُورَم را در بر گرفته بود، خودم را سُراندم به سویش. تاریکی رفتهرفته رنگ میباخت و اصوات توسری خورده از یکدیگر باز میشدند: تشویق حضار، صدای بم و گُنگ سخنران، پنداری خودم را بین صدها هزار حشره که بیوقفه بال میزدند باز یافتهام. پرتوهای سوزنیشکلِ پروژکتور چشمهایم را جمع کرده بود؛ امّا میتوانستم پرهیب مدیر را ببینم؛ روی سِن برایمان دست میزد. هیاهوی جمعیّت که فروکش کرد رو به آنها، با لبخندی که روی صورتش کش میآمد، گفت:
«مفتخرم نسل جدیدِ ماشینهای دگرریختة کمپانی نورالینک b3d98420d8acd8afdb8cd8afd99020d985.»
نور بهروی مدیر متمرکز شده بود، و او به گفتههایش ادامه میداد:
«ما با کاشت اطلاعاتی از کانکتومdaafd8b1d..988d987db8c..20d8b4d98...8d8b1d8b....c208 انگیزه بخشیدیم تا نقشه بریزند؛ طراحی کنند؛ حس کنند. میبینید؟ آنها حاضر شدند....هدف داشتند!....»
بدنم را حس نمیکردم؛ صدایش توی سرم میپیچید.
ما انسان بودیم؛ حسّ میکردیم و کسی نمیتوانست این را ازِمان بگیرد...در آن حال، سکندریخوران دست راستم را دراز کرده بودم و تا جای ممکن کش میآمدم که در آستانهي رسیدن به غشای حباب، دستِی از آنسوی تاریکی دستم را گرفت و در همان هنگام، بالون طوسیرنگ ترکید و مایهي سیال و سیاهی روی صورتم پاشید.
سیاهی به تدریج محو میشد که چشمهایم را مالاندم و خودم را در نور اتاق، رو به صفحهي سفید کاغذ بازیافتم و فریاد کشان گفتم:
ـ بیدار شدم! بیدار شدم! پناه بر خدا!
پایان.
2 توِت ماه 13IX9 – آ. آژون.
نقد این داستان از : سعید تشکری
جناب آقای آراستیفت آژون عرض ادب و سلام.
خوشحالم که یک داستان خوب میخوانم. آن هم از انسانی که خود را نمیخواهد به نام خود بخواند و نوعی از هنر را به نام هنر تجربی یا لابراتواری در پیش گرفته است، اما یادتان باشد عملا این نوع داستاننویسها در ایران سرنوشت خوبی ندارند. نمونهاش بهمن فرسی و صادق هدایت است. نویسندگانی که تنها هستند و برای اقلیت مینویسند و اکثریت برای خواندن آثارشان علاقهای ندارند، مگر موجی تبلیغاتی به نفع نویسنده یا کتابشان بچرخد و آن وقت اکثریت هجومی حداکثری به سوی این آثار خواهند داشت. خوب شما این راه را انتخاب کردهاید و من هم خوشحال هستم که منتقد داستانی هستم از یک نویسنده در اقلیت. و اما داستان. فکر میکنم پیرنگ داستان بسیار بسیار خوب اتفاق افتاده است، و شما با یک پیشفرض و مقدمه ما را با فضای ماهیت ادرادک آشنا میکنید.
برخی میگویند ادرادک ریشهی اسالو دارد و میکوشند از این طریق شکلگیری آن را توضیح دهند. دیگران عقیده دارند که این واژه از زبان آلمانی مشتق شده و از اسالوی فقط تاثیر پذیرفته است، اما به سبب عدم قطعیت هر دو نظریه به حق میتوان نتیجه گرفت که هیچ یک از آنها صحت ندارد. بهویژه اینکه در هیچیک از این زبانها نمیتوان مفهومی برای این واژه پیدا کرد. بیشک اگر موجودی به نام ادراک نمیبود، کسی به چنین مطالعاتی نمیپرداخت. ادراک در نظری اجمالی به قرقرهای پهن و ستاره شکل شباهت دارد. واقعا هم به نظر میرسد به دور آن نخ پیچیده شده است. البته گویا کالف سردرگمی از نخهای تکهپاره، کهنه، جورواجور و رنگ به رنگ را دور آن پیچیدهاند. با اینهمه ادرادک قرقرهای خشک و خالی نیست چرا که از وسط ستاره میلهی چوبی کوچکی اریب بیرون زده است و میلهی کمک دیگری بهصورت عمود به این میله متصل است. مجموعهی آن از یک طرف به کمک این میله و از طرف دیگر به کمک یکی از پرهای ستاره میتواند طوری قرار بگیرد که انگار روی دوپا ایستاده است. اگر انسان گمان کند این شی در گذشته شکل و قوارهی هدفمندی داشته و حال شکسته و اسقاط شده است چندان راه دوری نرفته است. ولی به نظر نمیرسد چنین بوده باشد. دستکم هیچ نشانهای دال بر این مطلب وجود ندارد. در هیچ قسمت از بدنهی آن محل اتصال چیزی یا جای شکستگی خاصی دیده نمیشود که گواه این ادعا باشد. به واقع کل این شئ بیمصرف و در عینحال در نوع خود کامل به نظر میرسد. از آنجا که ادرادک موجود بسیار چابکی است و گرفتن آن میسر نیست، نمی توان درباره اش مطلب دقیق تری گفت. ادرادک یا در بالاخانه، یا راه پله، در راهرو یا در گاهی خانه جا خوش می کند.گاهی ماه ها غیبش میزند، ظاهرا در این مواقع در خانه ی دیگران اقامت می کند. اما هربار بی برو برگرد دوباره به خانه ما برمی گردد.
ادرادک یکی از معروفترین تئوریهای زیگموند فروید است و آن را زمانی که رفتارهای نوهاش را مطالعه میکرد، مطرح کرد. نوهی او در بازی با یک کلاف نخ (ادرادک)، ادرادک را به زیر تخت پرتاب میکرد و این کار به بچه اطمینان میداد که ادرادک کاملا از دیدرس او خارج شده است و قابل دیدن نیست. کودک در حالی که این کلاف زیر تخت و از دیدرس خارج بود، آن را در دست گرفته و با آن بازی میکرد. او به آرامی کلاف را از زیر تخت بیرون آورده و دوباره در معرض دید خود قرار میداد. کودک چندینبار این پروسه را تکرار میکرد و این بازی بود که پسر بچه فقط در نبود مادرش به آن مشغول میشد. فروید این پروسهی پنهان و کشف کردن مجدد ادرادک را یک راهکار برای کنار آمدن غایب بودن مادر توصیف میکند. راهی که کودک میتواند ذهن خودش را به آرامش برساند. کودک ادرادک را تحت کنترل خود دارد و میتواند به میل و ارادهی خود آن را ظاهر و غیب کند. این کار به کودک کمک میکند که در درک کردن اینکه غیاب مادر یک امر غیرمنطقی نیست و این عمل نوعی عمل خوداگاه و معطوف به ارادهی خود کودک است و این کودک است که روی حاضر و غایب بودن مادر خویش کنترل و تسلط دارد. بنابراین نگرانی برای کودک از بین میرود.
این ماهیت ادرادکی در داستان شما وجود دارد و شما با ما بازی میکنید. ارواح همه نویسندگان و شاعران و عرفا را حاضر میکنید و انگار سوار یک ماشین نوری شدهایم و این ماشین نوری میتواند از همه دیوارها عبور کند. این موفقیت بسیار خوبی برای داستاننویس است. زبان بسیار خوبی دارید. دانش بسیار خوبی دارید و من امیدوارم در داستانهای دیگر هم این دانش و زبان متبلور شود. طنزی که در روش داستاننویسی شماست بسیار خوب است، اما چیزی که وجود دارد و فکر میکنم باید بهعنوان یک نحله بررسی کنیم، سرنوشت داستاننویسانی مثل شما در جهان است؟ نمیگویم در ایران زیرا در ایران همه نویسندگانی که مثل شما برای اقلیت مینوشتند دچار تنهایی هستند و بسیاری از داستانهایشان داستان تجربی است. یعنی استاندارد نیست و در تجربه معانی و مفاهیم خود را پیدا میکند. پیدا کردن یک روش برای این نوع داستاننویسی، قطعا قدم گذاشتن در راه کامو و کافکا نیست. زیرا آنها این تجربه شخصی را انجام دادهاند و تمام شده است و شما اگر قرار است چنین کنید باید تجربه شخصی خود را از ادرادک تبدیل به داستان کنید. قطعا داستاننویسانی در این حوزه همین کار را انجام دادهاند اما به زبان سادهتر. مثلا «انجیلهای من» نوشته «امانوئل اشمیت» یکی از همین داستانهای تجربی، اما با زبانی ساده است. در این داستان قهرمان امانوئل اشمیت در یک صحرا گم میشود و حالا قرار است یک انجیل شخصی اختراع کند و به وسیله آن با خداوند گفت و گو کند. همه اینها ادرادک هستند. اما بازی نویسنده با کلام در اینجا روشی دارد که باید خود را جاسازی کند. یعنی اصطلاحا داستان پیچینگ داشته باشد. چیزی که در داستان شما غایب است و سبب شلوغیِ بسیار و تا حدودی خارج از کنترل نویسنده و ظرفیت داستان شده است. از یک جهت عدم قطعیت لازمهاش همین شلوغی است، اما هنر در آن است که نویسنده در عین پیچینگ، شلوغی را متعادل حفظ کند تا داستان فضا را به یک عدم قطعیت برساند. در انتهای داستان شما موفق شدهاید این شلوغی را به یک نقطه آرام برسانید. این آرامش در انتهای داستان به خوبی اتفاق میافتد که از توانایی نویسنده سرچشمه میگیرد.
اما داستان اصلی که در دل این آشفتگی به خوبی جا گرفته است داستان قاچاق اعضای انسان است. میگویم خوب چون شروع آشفته و از هم گسیخته داستان درست شبیه اعضای یک انسان است که هر تکهاش به مرز و منطقهای قاچاق میشود. عنبیه یک سو. کلیهها سوی دیگر. کبد و قلب مکانی دیگر. و در انتهای داستان در حقیقت شما سرانجامِ این اعضای پراکنده و قاچاق شده و کاشته شده در بدن انسانی دیگر را برایمان به زبانی جذاب روایت میکنید:
«مفتخرم نسل جدیدِ ماشینهای دگرریختة کمپانی نورالینک b3d98420d8acd8afdb8cd8afd99020d98 ....»
این ماشین همان انسانی ست که دریافتکننده یکی از هزاران اعضای قاچاق شده انسانهاست.
برایتان آرزوی موفقیت میکنم.