عنوان داستان : قضاوت چشمی
نویسنده داستان : حامد قربانی
بسم الله
اولین باری که دیدمش گفتم هیچی دیگه با این بنده خدا هر روز تو این ساختمون سر صدا و شر داریم، یه روز باید بیایم بچه رو از زیر دستش بکشیم بیرون، یه روز هم زنش،
نمدونم شایدم من اینجوری فکر میکردم، اخه خوب قیافش غلط اندازه ، فکر کن، یه ادم با قد و قوارهی حدودا صد و هشتاد، از هیکلش معلوم بود که وزنش هم زیر صد نیست، حداقل سنی هم که بهش میخورد 35 بود، موهای سرش رو مثل این سامورایی ها و اینها اندازه یه 10 سانتی بلند کرده بود و از انتهای فرق سرش بسته بود، دور کله رو هم که قاعدتا مثل همونا کچل دیگه، یه سری خط و خش رو صورتش که نشون میداد دعواهاش بیشتر نشون گذاری بوده تا زخمی کردن یا برا ترسوندنش و حساب بردن یا برای اینکه خودش طرفش رو بترسونه خودزنی کرده باشه، یه صدای کلفت و بم که انقدر از توش عربده اومده بیرون که با هیچ دمنوش و ماله ای صاف نمیشه، همینجوریم که باهات صحبت میکنه فکر میکنی داره داد میزنه و الانه که بهت حمله کنه، از گردنی که پر از بخیه است و معلوم نیست چنتا دعوا بخودش دیده و نصفهی چپ گردن که انگار اونها که باهاش دعوا میکردن، بیشتر به این سمت علاقه داشتن یا حالا راست دست بودن و سمت دیگه راه دستشون نبوده معلومه یه چنتایی زد و خورد هم از این جای بدنش داشته، احتمالا موضوش ناموسی بوده که اینقدر راحت جونش رو به خطر انداخته یا شاید تو نوجوونی بوده و سر رفیق و چیزهای چرت و پرت ولی از یذره گوشت اضافه روی زخم میخوره خیلی هم قدیمی نباشه شاید حداکثر برا 10 یا 12 سال پیش باشه،از سر و گردن که بگذریم به شکم یکمی قلمبش میرسیم که یخورده شبیه مشروب خورها از هیکلش قلمبه تره و سینه های درشت که هنوزم رو فرمه و تو چشم میزنه، بازوهاش هم بالاخره باید به همین سر و کله بیاد دیگه من که تو دست راستش جای سالم ندیدم، نه اون یه تیکه بالا که روش کج و کوله و انگارا با جوهر خودکار و سوزن زده بود مادر یخورده سالم تر بود ولی رنگ و رویی هم همچین براش نمونده بود پایین اسم مادر دیگه کلا دفتر نقاشی بود یه خط هم از چهار، پنج سانت بالای ارنج تا یخورده پایین ترش بود، اینقدر درشت بود که انگاری دستش تا اخر باز نمیشه و یچی شبیه پرده شده بود از بالا تا پایین ارنجش، احتمالا داشته یکی رو خفت میکرده، طرف هم یه حال اساسی بهش داده، دست چپشم هم اوضاعش کم ار دست راست نداشت، هروقت هم که میبینیش با کت و کول باز و سرپنجه ای راه میره، از اون راه رفتنا که وقتی هر کدوم از پاها رو میذاره جلو کل اون سمت بدنش هم باهاش میاد، از قیافش معلومه زن و بچه رو تو خونه اسیر گرفته و زمونه ازش یه دیکتاتور، قلدر به تمام معنی ساخته.
خلاصه اینکه این چندسالی که میخواهیم تو این ساختمون باشیم رو خدا بخیر بگذرونه.
خوب این متن که اصلاً داستان نیست. یک مشت توصیفات است که البته با اغراق فراوان و گاه با عدم اعتماد به گفتههای راوی همراه است. در برخی از توصیفات ما برداشتها و تخیلات راوی را داریم و معلوم هم نیست که درست باشد و از همین جا به این میرسیم که چون راوی برداشتهای خودش را دارد میگوید پس هیچ چیز قابل اعتنا هم شاید نباشد. برای مثال در این موارد: " احتمالا داشته یکی رو خفت میکرده" یا این جا " احتمالا موضوش ناموسی بوده که اینقدر راحت جونش رو به خطر انداخته " خود راوی از کلمه "احتمالاً" استفاده کرده پس این جملات برداشت شخصی خود اوست و لذا این موارد به همراه اغراقهای قبلی، همه ما را در مورد صحت گفتههایش دچار شک میکنند.
متن فعلی شما داستان نیست چرا که در حد یک گزارش از ظاهر شخصیت مورد نظر یا به عبارتی همان همسایه کذایی باقی مانده. خواننده باید با این توصیفات که البته گفتیم جای شک هم دارند چه بکند حالا؟ گره داستان کجاست؟ حادثه آن چه میشود؟ چنین متونی معمولا خواننده را متوقع میکنند. خواننده انتظار دارد یا حادثهای در همین راستای توصیفات روی بدهد و یا کاملاً برعکس اتفاقی بیافتد که تمام این توصیفات تبدیل به طنز بشوند. مثلاً در یک دعوای معمولی این شخصیت کتک بسیاری از یک بچه بخورد یا از یک آدم لاغر مردنی (اغراق در چنین موقعیتی بلامانع است چرا که جنبه طنز ماجرا در همین اغراق خواهد بود). به هر حال باید این توصیفات به ماجرایی ختم شوند تا کارکردی داشته باشند. اگر قرار بود با شرح ویژگیهای یک شخصیت به داستان برسیم که تمام داستانها فقط میشدند شخصیتپردازی.
یک ایراد دیگر هم در همان ابتدای داستان بود وقتی که گفتید " اخه خوب قیافش غلط اندازه". تمام داستان را در گذشته روایت کردید اما این جمله را به زمان حال آوردهاید. باید این را هم گذشته کنید و بنویسید " اخه خوب قیافش غلط انداز بود".
در مجموع بدین شکل فعلی، داستان ناقص است و باید آن را ادامه بدهید. در راستای توصیفاتی که ارائه کردهاید همه چیز را به یک ماجرا بکشانید و بدین ترتیب توصیفاتی که کردهاید این گونه معنادار و دارای کارکرد خواهند شد.
اما از نظر توصیفاتتان باید بگویم خیلی خوب هستند. نوشته شما را بیشتر به عنوان نشان دادن توان و قلمتان درنظر میگیریم تا یک داستان. این قابلیت و توان را دارید که داستان خیلی خوبی بنویسید. توجهتان به جزئیات قابل ستایش است اما همان شرط اصلی را فراموش نکنید و آن این که این توصیفات باید هدفمند باشند. به داستان و ماجرایی ختم کنند تا بدین وسیله آن توصیفات به کارکرد برسند. صرف وجود توصیفات داستان نمیسازد. حجم هم هرگز برای یک داستان مهم نیست. ماجرا بسازید و آن را به نتیجه برسانید و این گونه داستان کامل میشود. چند صفحه هم بیشتر شد مهم نیست. به نتیجه رساندن البته منظور مشخص بودن و مشخص شدن همه چیز در انتها نیست بلکه منظور این است که خواننده در انتها در ابهام و سئوال نسبت به ماجرا و کنشها و شخصیتها و موقعیت نماند.
زبان غیررسمی هم که شما به کار بردهاید برای چنین داستانی جواب میدهد اما یادتان باشد که همه داستانها چنین زبانی را نمیتوانند بپذیرند. برای چنین شخصیتی شاید این زبان خوب باشد اما نه برای همه شخصیتها و داستانها.
اسم داستان که فاجعه است. به اسامی داستانهای خوب دقت کنید و برای اسم هرگز عجله نکنید. اسم نباید داستان را لو بدهد. شما در همان اسم تمام مضمون مورد نظرخودتان را لو دادهاید. بسته به محتوای داستان نام آن میتواند انتخاب شود اما معمولاً عناوین صریح و مستقیم نیستند و اشاره مستقیم به محتوا و مضمون نمیکنند. عناوین استعارهای و غیرمستقیم و نمادین و تمثیلی و امثال اینها بهتر جواب میدهند.
نتیجه این که در این جا داستان به هیچ وجه ندارید اما قلم و قابلیت خوبی دارید. به نظر همین نوشته را کامل کنید و گام به گام پیش بروید. موفق باشید.