عنوان داستان : وقتهایی برای تنهایی
نویسنده داستان : اعظم دایی
مرد روی چهار پایه کنار رود خانه نشسته بود.
هر چند وقت یک بار قلاب ماهی گیری اش را به ارامی تکان می داد.
کمی بعد قلاب به حرکت در امد. قرقره را چرخاند. و یک ماهی کوچک را بالا کشید. کمی نگاهش کرد. ماهی را گرفت داخل آب انداخت. طمعه ای از داخل ظرف برداشت و گذاشت سر قلاب و محکم تر پرت اش کرد داخل اب.
گاهی سرش را به اطراف می چرخاند . بیشتر به نیزارهای روبرو خیره می شد.! برگ نی ها به همراه باد تکان ملایمی می خوردند. با صدای پایی برگشت، پسر جوانی را دید که بطرف اش میآید. جوان کمی انطرف تر نشست. مشغول ماهیگیری شد. جوان سلام کرد.
گفت:"همیشه میاین اینجا"؟ "اره"
پس باید ماهی های خوبی داشته باشه؟
" اره داره"
تا حالا چند تا گرفتی؟مرد داخل سطل را نگاه کرد." سه تا گرفتم "
من اولین باره میام ماهیگیری زنم هوس ماهی رودخونه کرده!
مرد نگاهش می کند. و دوباره به نیزارهای جلو خیره میشود.
قلاب تکان محکمی می خورد قلاب را به آرامی می چرخاند. و ماهی نسبتا بزرگی را بالا میکشد و داخل سطل میاندازد.
پسر جوان میخندد. خوبه ماهی به این بزرگی هم داره.!
بله گاهی وقتها از این بزرگتر هم داره.
خدا کنه منم امروز بتونم ماهی خوبی بگیرم. مرد نگاهش می کند و دوباره به نیزارها خیره میشود.
قلاب پسر جوان تکانی خورد. فریادی زد و قر قره را تند تند چرخاند. و یک ماهی کوچک را بالا کشید. آن دو مرد نگاهی به هم کردند. پسر جوان دوباره قلاب را داخل آب انداخت.
گفت: "قراره ما بچه دار شیم. عاشق بچه ام . شما بچه دارین"؟
"داشتم یه پسر، چند سال پیش وقتی با دوستاش رفته بود دریا دیگه برنگشت."
مرد جوان گفت: "اوه متاسفم"
مرد گفت: " اگه زنده بود. شاید الان داشتم برای نوه ام ماهی می گرفتم."
مرد به پسر جوان تگاه کرد. و لبخند ملایمی روی لبهایش نشست.
پسر جوان لبخند تلخی زد.
خورشید داشت کم کم غروب میکرد. مرد وسایلش را جمع کرد و سطل ماهی ها را برداشت و خالی کرد داخل سطل پسر جوان.
گفت:" این هم هدیه من به بچه ات"
پسر جوان گفت: "پس خودتان چی"
مرد دستش را روی موهای خرمایی پسر جوان کشید و گفت: من تنهام زنم چند سال بعد از مرگ پسرم از دنیا رفت."
و زیر لب زمزمه می کرد. تنهایی ، تنهایی
دارایی مهر ۱۴۰۰
داستانها گاه نوشته میشوند تا فقط لذت بدهند. گاه نوشته میشوند تا پیامی را هم انتقال بدهند. این پیام میتواند یک مفهوم باشد مانند تنهایی، عشق، ایثار، ووو.
از طرفی تعاملات همواره دارای مفهوم و هدف هستند. تعاملات انسانی به خصوص وقتی از سر تنهایی باشند و یا به دلیل مشکلات درونی و روانشناختی، در پس خودشان معنادارتر میشوند.
یکی از سختترین بخشهای یک داستان نوشتن دیالوگ است. دیالوگ چند کارکرد در داستان دارد. اول این که داستان را پیش میبرد. دوم آن که از شخصیت (ها) به ما میگوید. اصولا یکی از راههای شخصیت پردازی یا شخصیت شناسی همین دیالوگ است. سوم این که یک دیالوگ به ما از پیرنگ داستان هم می گوید. دلیل بسیاری از کنشها را به ما نشان میدهد. ریشه درونی کنشها در لابلای همین دیالوگها بدست میآید. آن نکاتی که در بالا اشاره کردم و از ارائه مفاهیم در تعاملات گفتم یکی در همین دیالوگهاست. دیالوگها همچنین کیفیت و نوع ارتباط میان آدمهای یک داستان را به ما نشان میدهد. برای مثال از لحن صحبت شخصیتها میفهمیم چقدر آنها به هم نردیک هستند، چقدر شخصیتها همدیگر را دوست دارند یا از هم متنفراند، یا اصلاً طرز نگاهشان به یکدیگر چطور و چگونه است.
داستانهای مبتنی بر دیالوگ که یا تمام آن از دیالوگ باشد یا اصلیترین بخش آن دیالوگ باشد داستانهای سختی هستند. دیالوگ همچنین باید باورپذیر باشد تا به باورپذیری داستان و شخصیت هم کمک کند.
حالا تمام اینها را در نظر بگیریم و برویم ببینیم داستان شما چگونه بوده.
نوشته شما دو بخش دارد (در میان تقسیمبندیهای مختلقفی که میشود داشت البته). یکی بخش توصیفات است و دیگری بخش دیالوگ.
در بخش توصیفات که داستان با آن هم آغاز شده بیشتر مشکل زبانی دارید. زبان شما خیلی خشک است و فقط با دو راه حل قابل ترمیم و اصلاح خواهد بود. یکی خواندن داستانهایی با زبان روان و سلیس، و دیگری با تمرین کردن از روی همان داستانها و زبانها و سرمشق گرفتن از آنها. داستانهایی که دارای زبان راحت هستند را بخوانید و با تمرکز بر زبان داستان (نه بر محتوا، به محتوا کاری نداشته باشید) ببینید چطور نوشته شدهاند. ویژگیهای ساختاری و چینشی آنها را با دقت بررسی کنید و ببینید چگونه از خشک بودن و انشایی بودن فرار کردهاند.
یک راه را بخواهم به شما پیشنهاد کنم استفاده کمتر از افعال است. جملات را اگر ترکیب کنید، از افعال هم بکاهید به زبان ادبی نزدیکتر میشوید. "روی چهار پایه کنار رود خانه هر چند وقت یک بار قلاب ماهی گیری اش را به ارامی تکان می داد." این جمله را با جمله خودتان مقایسه کنید و تفاوت را ببینید. آیا لزومی دارد همین اول لو بدهیم که شخصیت یک مرد است یا بهتر است با تعلیق خواننده را جلو ببریم که این فرد کیست؟ تعلیق قدرت عجیبی در جذب مخاطب دارد. دوم این که نشسته بودن یا ایستاده بودن شخصیت چه تاثیری در داستان دارد که باید یک فعل خرج آن کرد؟ علیرغم طولانیتر شدن جمله اما روان خوانده میشود.
نکته بعد در مورد دیالوگهاست. چقدر دیالوگها هدفمند هستند؟ آیا برای گرهگشایی خوب عمل کردهاند؟ آیا به سئوالات احتمالی مخاطب در مورد شخصیتها پاسخ دادهاند؟
اگر یک نفر یا حتی دو نفرگاه در داستان حرف بزنند ضرورتا به دیالوگ نرسیدهاند. دیالوگ یعنی هدفمندی، یعنی ارتباط. این که دو نفر جملاتی بیهدف بگویند و کارکرد جملات مشخص نشود، دیالوگ نیست بلکه کماکان مونولوگ است ولو بین دو نفر باشد.
دیالوگ بین این دو شخصیت به ما میگوید که جوان منتظر فرزند است اما مرد مسنتر فرزند خود را در دریا از دست داده و مدتی بعد هم همسرش را. آیا این برای داستان کافی است. آیا گره خوبی با اینها در داستان شکل گرفته؟ آیا این اندازه اطلاعات برای ارضای حس هیجان و لذت و یا شناخت خواننده کافی است؟ به نظر، داستان در سطح باقی مانده. شما بهتر بود وارد عمق احساس یکی از این دو شخصیت میشدید که طبیعتا به نظر شخصیت مرد مسن بهتر خواهد بود چرا که تراژیک است و گویا داستان هم برای اوست چرا که از او شروع شده و با او تمام شده است. اگر قرار است به عمق تنهایی این مرد برسیم پس باید بیشتر وارد ذهن و احساس وی میشدیم. همان بحث روانشناختی که اول داشتم. باید از درونیات او بیشتر به مخاطب بگویید. با کنشها و زمزمههایش، با جوابهایی که به جوان میدهد. برای نمونه از نحوه گفتن جملات استفاده نکردهاید یا از حالات و واکنشهایی که از احساس او بگوید. هیچ کجا آه نمیکشد، هیچ کجا با حسرت نگاه نمیکند، یا کنشی که انجام میدهد احساس ندارد. مثلا وقتی ماهی کوچک را دوباره در آب میاندازد با چه حالتی این کار را میکند؟ چرا بیاحساس است؟ وقتی به جوان میگوید بچهاش مرده چرا سخت حرف نمیزند یا آهی نمیکشد و یا جملهاش را نیمه کاره نمیگوید. اینها ریزه کاریهایی است که باید دقت بکنید.
صحبت کلی همان است که البته گفتم. داستان بخوانید و به طرز بیان و شیوههای نگارش دیالوگ و نوشتن توصیفات دقت کنید. در یک جمله: به زبان هر اثر توجه کنید. موضوع را همه دارند.
موفق و سلامت باشید.