عنوان داستان : امید هرگز نمیمیرد
نویسنده داستان : محمدرضا زینالدینی
اسمش امید است. البته مطمئنم پدر و مادرش چیز دیگری صدایش میکردند اما امروزه او را به این نام میشناسیم.
او از آخرین بازماندگان درناهای مرکزی سیبری است .
یک و نیم متر قد دارد و فاصله بین بال هایش وقتی در اوج آسمان خودش را رها کرده و جهان را به آغوش میکشد به بیش از دو متر میرسد .
پرهای یک دست سفیدش میزبان منقار سیاه و صورت قرمزِ خوش رنگش است.
آری ، من هم اگر جای طاووس ها بودم به او رشک میورزیدم .
در همان حال که روی آب شناور بود به چشمانش خیره شدم.
این چشم ها را اولین بار چهارده سال پیش روی جلد مجله " دانستنی ها " دیده بودم .
به طور دقیق تر شماره 55 دانستنی ها ویژه نامه تابستان 1386.
زندگی دردناک درنا های سیبری در آن شماره از مجله شرح داده شده بود.
اینکه چگونه انسان ها با سد سازی های بی رویه ، رگ های حیات طبیعت را بستند و نفس های این مادر پیر و فرسوده را به شماره انداختند.
حال این مادر اصلا خوب نیست . به همین خاطر جان همه فرزندانش نیز در خطر است.
متاسفانه یا خوشبختانه فرزندان طبیعت هرگز از مادرشان به استقلال نمیرسند . این بچه ها از لحظه تولد تا دم مرگ در حال مکیدن شیر مادر رنجورشان هستند .
این همان واقعیتی است که برخی از فرزندان چموش و هوسران حاضر به پذیرفتنش نیستند حتی اگر به قیمت جان فرزندان دیگر تمام شود .
در آن مجله ذکر شده بود : " با مردن چهار درنای دیگر در بهار امسال، اکنون انقراض این گونه حتمی است چرا که تنها یک پرنده از گروه آن ها باقی مانده است."
درنا های مرکزی از دیرباز بنا به رسمی کهن برای زمستان گذرانی به ایران سفر میکردند . از شمال وارد ایران میشدند و تا قبل از آغاز بهار در تالاب فریدون کنار به تفرج میپرداختند .
سردبیر مجله مقاله خود را اینگونه تمام کرده بود :"اکثر فعالان محیط زیست و دانشمندان معتقد هستند که آخرین بازمانده ی درناهای سیبری بیش از دو سال دوام نخواهد آورد و تمامی راهکار های موجود برای نجاتش همچون گذشته با شکست مواجه خواهد شد. برای درناهای مرکزی دیگر امیدی در کار نیست"
آن روز چیزی که بیشتر از همه توجهم را به خودش جلب کرد تالاب فِری کنار بود . خانه من تا آنجا تنها بیست دقیقه فاصله دارد . پس چرا تا به حال این موجودات زیبا را ندیده بودم؟
نمیدانم...ولی خوب میدانم که آن روز قسم یاد کردم تا هر طور شده آخرین بازمانده آن ها را ببینم.
اما دو مشکل وجود داشت.
اول آنکه آیا این پرنده برخلاف گذشته تک و تنها به ایران سفر میکرد؟
مشکل دوم که هنوز هم بعد از همه ی این سال ها برای من پابرجاست این بود که
امید برای رسیدنش هرگز زمان دقیقی مشخص نمیکرد و نمیکند.
با اندکی تحقیق متوجه شدم درناهای مرکزی معمولا بین پانزده آبان تا پانزده آذر به ایران میرسند .
به همین دلیل کارم این شده بود که صبح ها یکه و تنها روی صندلی ضلع غربی تالاب به انتظارش بنشینم .
میهمانان یکی یکی از راه میرسیدند.شاهین های چابک ، قرهغاز های باوقار . حتی مرغ های سقا که به تمامی قرارهایشان دیر میرسند به تالاب وارد شدند اما خبری از آخرین بازمانده نبود .
تا این که بعد از گذشت هفده روز بالاخره در اولین روز آذر خودش را به من نشان داد .
دیدن چشمانش از نزدیک تجربه ی دیگری بود . مردمک سیاه کوچکش در دریایی زرد رنگ شناور بود .
آن چشم ها از چنان صلابتی برخوردار بود که گویی هرگز ترسی به درون آن رخنه نکرده است.
همینطور که در خاطرات گذشته غرق بودم امید خود را با جهشی از روی آب به خشکی رساند. درست در جایی که من ایستاده بودم .
_"پس امسال هم از پسش براومدی رفیق"
امید با صدای بشاشی جواب داد:
_"کروک – کروک "
از بقچه ای که روی صندلی پشت سرم پهن کرده بودم گیاهی شبیه به سر جاروب را برداشتم.
_"بیا این هم از همون ریشه های خربقی که دوست داری.باورت نمیشه اگه بگم از کجا..."
امید امانم نداد . کلِ یک وجب گیاه به همراه بقیه حرفم را بلعید.
_"میدونی همین چند دقیقه پیش داشتم به حرف های قدیمی اون دانشمندهای احمق فکر میکردم"
امید درحالی که گیاه را میجوید به دقت به حرف هایم گوش میکرد.
_"یادمه میگفتن دو سال هم دووم نمیاری. ولی اینجارو ببین...چهارده سال ؟ هیچکس باورش نمیشد! "
امید با دهان باز مرا مینگریست .خربق دیگری را در دهانش گذاشتم .
_"فکر کنم به خاطر همین این اسمو روت گذاشتن . میگن که تو امید درناهای مرکزی هستی "
با تکان دادن سرش حین جویدن ریشه گیاه حرفم را تایید کرد.
_"به تازگی چیزهای دیگه ای هم گفتن . میگن همین الآنش هم بیشتر از همه ی درناهای معمولی عمر کردی. احمق ها هنوزم باورشون نشده که تو معمولی نیستی "
با تکان دادن بال هایش خنده کنان گفت :
_"کروک-کروک"
_"ولی اگه...اگه این سری راست گفته باشن چی ؟ اگه دیگه نبینمت ؟"
از حرفم پشیمان شدم . امید ساکت به زمین نگاه میکرد. ریشه تازه و آب دار دیگری را به سمت دهانش نزدیک کردم . با منقارش دستم را پس زد .
با پشت دستم سر نرمش را به آرامی نوازش کردم.
_"از اون جایی که تو با هیچ متر و معیاری معمولی نیستی من مطمینم میتونی مثل فامیل های دور و دیرینه خودت ، ققنونس ها ، بسوزی و دوباره متولد بشی...چطوره ؟ "
امید درحالی که گردن بلند هلالی خودش را کمی کج کرده بود با چشم هایی از حدقه بیرون زده به من خیره شد.
_"باشه ، باشه ...اونجوری نگام نکن . حق با توئه، ایده ی احمقانه ای بود "
خنده کنان بال هایش را به پهلویش کوبید و با لحن فلوت مانندی گفت :
_"کروک - کروک "
_"میدونی مامانم همیشه میگه اسم آدم ها رو سرنوشتشون تاثیر میذاره .تا حالا ازش نپرسیدم ولی فکر کنم این قضیه درباره ی پرنده ها هم صدق میکنه. پس مطمئنم همیشه میتونم تو رو ببینم.
چون امید نمیتونه از بین بره . کل زندگی به امید وابسته است.
زندگی یعنی تغییر و کدوم تغییر بدون امید امکان پذیره ؟
ببین شاید امید زخمی و رنجور بشه . شاید بعضی موقع ها فکر کنی در برابر تهدید ها فرار کرده و غیبش زده ولی همیشه به طرز عجیبی از یه جایی خودش رو نشون میده "
امید که حسابی حوصله اش سر رفته بود به آرامی بال هایش را گشود .
_"صبر کن رفیق. میدونم که الآن وقت رفتنت شده ولی یه چیز دیگه هم هست که باید بهت بگم"
روی زانوهایم نشستم تا هم قدش باشم .
_"چیزی که میخوام بهت بگم اینه که من موافق حرف اون دانشمندها نیستم . راستش فکر نمیکنم تو فقط امید درناهای مرکزی باشی . من فکر میکنمم تو...امید من هم هستی"
امید که با شنیدن این حرف خرسند به نظر میرسید پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و به آرامی سرش را تکان داد.
سپس دو قدم عقب رفت و در یک آن به هوا جهید .
_"سال دیگه میبینمت مگه نه ؟"
امید با خشنودی پاسخ داد :
_"کروک – کروک "
من نیز اوج گرفتنش را با لبخندی تماشا کردم.
با نام خدا و با سلام خدمت شما دوست عزیزم. من از داستان شما خوشم آمده. خیلی خوشم آمده. این شاید یک سلیقه باشد ولی داستان شما توانسته دل مرا به دست بیاورد. البته مبرهن است این دوست داشتن دلیل نمیشود که بگوییم داستان شما یک داستان خوب و بدون ایراد است. قطعاً ایرادهایی دارد که خدمتتان عرض خواهم کرد. شما یک داستان متفاوت نوشتهاید. هرچند این داستان داستان متوسطی است اما متفاوت است. این متفاوت بودنش مرا گرفت و برای همین لذت بردم. مرا به کشف واداشت و جهان دیگری را روبرویم باز کرد. رک بگویم دوست داشتم این ایده را من به داستان تبدیل کنم! اما باهم برویم سراغ موارد فنی و ایرادهایی که در داستان شما به چشم میخورد.
ابتدا قبل از هرچیز باید بگویم ایده شما ایده بسیار خوبی است. هرچند شاید خودتان این ایدهای که من عرض میکنم را در نظر نداشته باشید و اگر از شما بپرسیم که طرح اولیه و ایده این داستانتان چیست یک چیز دیگری بیان کنید. اما برای من ایده این داستانی که الآن روبرویم است این است که: «شخصی عاشق پرنده، متوجه میشود که یک گونه نادر از درناها که تنها بازمانده این نوع است به ایران خواهد آمد. او مصمم است تا این درنا را ببیند.»
این یک ایده خوب برای داستان و حتی اگر مفصلترش کنیم برای یک فیلم میتواند باشد. شما باید داستانتان را از ایده شروع میکردید. آیا قبل از آنکه دست به قلم شوید ایده یا طرح اولیه کارتان نوشته یا در ذهنتان داشتهاید؟ این سوالی است که شما باید پاسخش را بگویید. اگر این ایده را به عنوان ایده داستان شما در نظر بگیریم میرسیم به بسط دادن این ایده.
ببینید ابتدای جمله نوشتهایم شخصی عاشق پرنده. خُب باید بنشینیم و روی این کلمه فکر کنیم. باید عاشق پرنده بودن دربیاید. او باید خود پرنده نگه داشته باشد. عکس پرنده را روی دیوار اتاقش بزند. روی صفحه موبایلش بر دسکتاب کامپیوترش در استاتوسها و استوریهایش و حتی برای زنگ موبایلش باید از پرنده و صدای پرنده استفاده کند. یک بخش از شخصیت را خوب ساختهاید. او در مورد پرندهها مطالعه میکند این خوب است. اما در مورد یک کار عملی که مثلاً این فرد خودش طوطی در خانه دارد، یا در پشتبام خانهشان کبوتر نگه میدارد داستان لنگ میزند. بهتر بود همه اینها در داستانتان دیده میشد. در ابتدای داستان بنظرم باید بیشتر روی این زوم بکنید که این فرد را کامل بشناسانید. از اصطلاحات پرندهبازها میتوانید زیادتر استفاده کنید. یک فرد حرفهای میداند یک پرنده را چطور میشود از آسمان پایین آورد یا چه غذایی میخورد یا رفتارش با او چگونه خواهد بود. هرچند ناگفته نماند شما از این اصطلاحات استفاده کردهاید که این خوب است. اما انتظار میرفت بیشتر از این از دیالوگهای لُمپنی پرندهبازها استفاده میشد.
مورد بعد این است که شما مقدمهای طولانی دارید. داستان در واقع از جایی شروع میشود که راوی برای دیدن پرنده تصمیم میگیرد. خُب قبل از این نقطه شما یک سوم داستان را گفتهاید. مقدمه قطعاً باید کوتاهتر میشد و ضمناً به شخصیت راوی بیشتر پرداخته میشد. باید شما در مقدمه نشان میدادید که این راوی آدم کلهخرابی است و واقعاً از او بعید نیست برود و یک ماه در تالاب فریدون کنار بنشیند و منتظر یک پرنده باشد. این شخصیت خوب پرداخت نشده است. باید او را بیشتر و بهتر پرداخت میکردید.
مورد دیگر این است که شما در داستانتان به سادگی راوی را به هدفش میرسانید. باید راوی یا شخصیت اصلی در ابتدای داستان تصمیم میگرفت و تا انتهای داستان با آن کلنجار میرفت و در نهایت به هدفش میرسید. پس دو ایراد اساسی کار شما این است که اولاً داستان دیر شروع میشود و ثانیاً هم به زودی و آسانی و بدون هیچ دردسری به هدف میرسد. حتماً کتاب «داستان» نوشته «رابرت مککی» را بخوانید. یا کتاب «چگونه فیلمنامه بنویسیم؟» نوشته «سید فیلد» را بخوانید در آنجا اشاره به نقطه اول و نقطه دوم میکند که باید حدود ده درصد ابتدای داستان گره ایجاد شود و در ده درصد آخر داستان گرهگشایی اتفاق بیافتد. البته اینها تقریبیاند و باز البته این مدل هم تنها یک مدل از داستاننویسی است. در بازنویسی بهتر است داستان را زودتر آغاز کنید و به سادگی او را به هدفش که دیدن پرنده نادر است میرسانید.
او بعد از اینکه تصمیمش را میگیرد که به دنبال پرنده برود باید مشکلات مختلفی را سر راهش قرار میدادید. مثلاً او چگونه شبها را در بیابان به سر میبرد؟ یا از کجا میداند که پرنده به آنجا خواهد آمد؟ او باید پرسوجو بکند. سختی بکشد. حتماً کتاب «پیرمرد و دریا» را بخوانید. در آنجا پیرمرد چقدر زحمت میکشد تا ماهی را بگیرد. فراموش نکنید مخاطب عاشق نگران شدن است. تا جایی که ممکن است او را نگران کنید.
مکالمه راوی با پرنده هم میتوانست بهتر و صدالبته کوتاهتر باشد. این مکاله خوب است و در واقع تکگوییهای راوی است. اما کمی غیرقابل باور است. باید خلاصه شود و کمی عمیق شود.
از نقاط مثبت و مهم کار شما بومی بودن کار است. ما با اصطلاحات و المانهای بومی طرفیم که این کار را زیباتر و خاصتر میکند. «تالاب فریدون کنار» و «ریشههای خربقی» از این نمونه ها هستند. البته میشد بیشتر هم باشد که در آن صورت خیلی بهتر میشد. ضمناً باید اشاره کنم به اینکه شما اصطلاحات علمی و تخصصی هم در داستانتان دارید که این هم بسیار خوب است. اصطلاحات علمی قطعاً داستان را باورپذیرتر میکنند. مانند: «شاهینهای چابک، قرهغازهای باوقار، مرغهای سقا» یا «مجله دانستنیها، به طور دقیقتر شماره 55 دانستنیها ویژه نامه تابستان 1386» یا مثلاً «متاسفانه یا خوشبختانه فرزندان طبیعت هرگز از مادرشان به استقلال نمیرسند. این بچهها از لحظه تولد تا دم مرگ در حال مکیدن شیر مادر رنجورشان هستند.» اینها نوشته شما را غنیتر میکنند.
در پایان باید بگویم شما هرچند با ایراد و اشکال ولی یک داستان کامل نوشتهاید که شروع و میانه و پایان دارد و البته یک ایده بسیار زیبا و بکر دارد. این داستان میتواند یک داستان خیلی بهتری شود بشرط آنکه یک بازنویسی حسابی بزنید. حتماً کتابهایی که معرفی کردم را بخوانید و حتماً روزانه داستانکوتاه یا رمان بخوانید. منتظر داستانهای بعدیتان هستم. موفق و سربلند باشید.