عنوان داستان : یک عاشقانهی خیلی خیلی آرام
موهای سفید و کم حجمش ریخته بود گوشه ی صورت چروکیدهاش
اشکی افتاد و در ازدحام چروکهای صورتش گم شد، خودش را کمی روی تخت جا به جا کرد
_ یعنی میاد؟
_کی حاج خانوم؟
_یعنی، بالاخره، میبینمش؟
پری خانوم پرستار همیشگیاش با تعجب نگاهش کرد
_قرآن... قرآن می خوام
پری خانم رفت و قرآن را آورد. از قفسههای کتابخانهی کوچکش که سالها گوشه اتاقش بود.
_ من از دستش ناراحت بودم
لای قرآن را باز کرد
_ یس والقرآن الحکیم... چند سال باهاش قهر...
بغضش شکست و «بودم» شروع کرد به لرزیدن.
_انک لمن المرسلین
چشمهایش پر از اشک بودند و کلمات در چشمهایش خیس میخوردند و از هم میپاشیدند
_ علی صراط المستقیم
ناگهان چشمهایش را گرد کرد و چند نفس عمیق را آرام به درون ششهایش کشید قرآن را بست
_تنزیل... ا...لعزیز ...الرح...یم...
_بیا حاج خانوم یکم آب بخور
دستهایش می لرزید. لیوان را گرفت، آب هم می لرزید. کمی از آب را نوشید. پرستار لیوان را گرفت. پیرزن ملحفه را کشید روی سرش. از زیر ملحفه صدایش خیلی ضعیف میآمد
_لتنذر قوما ما انذر اباوهم....
ملحفه می لرزید
پری خانوم پنجرهی کنار تخت را باز کرد
_خانوم… حاج خانوم!! حالتون خوبه
مثل نوزادی خودش را میان ملحفه قنداق کرد. شاید اگر مادرش زنده بود می گفت وای عزیزم چقدر شبیه بچگی هایت شدی، شبیه همان روز، پشت در، که قنداقت کرده بودم. آنروز که بغلت نکرد. آن روز که رفت و یکبار هم پشت سرش را نگاه نکرد.
_حاج خانوم حالتون خوبه!؟؟ من می رم قرصتون رو بیارم
تا پری خانوم رفت از توی آشپزخانه قرص بیاورد دختر بچهای را کنار تختش دید، او را شناخت، با اینکه شصت سالی میشد که ندیده بودَش، ولی او را شناخت. نه از روی دندان های بزرگ و خرگوشیاش، نه به خاطر موهای مشکی و چتریاش نه به خاطر پف زیر چشمهایش، و یا آن خالی که روی گونهاش داشت، او را از عمق نگاهش و زخم لبخندش شناخت. دختری شش ساله که دردی را شش سال با خودش میکشید. پیرزن هم لبخند زد با همان زخم اما خیلی کهنهتر، دوباره لبخندش شکست و نفس بلند و آرامی کشید.
دختر بچه دستهای کوچکش را که به هم چسبانده بود بالا آورد و به پیرزن گفت:« بیا! بگیرش… تو فوتش کن، شاید بره تو آسمون. من که هر چی فوتش میکنم، نمیره. همش میفته کنار خودم، یه کم اونور تر»
او نگاهی به دست دختر بچه انداخت، ناگهان چین و چروک صورتش هزار تاب خورد، ابروهایش در هم فرو رفتند و لبخندی افتاد روی لبهایش
_آه… قاصدک! یه قاصدک تنبلِ دیگه
خندید و کمی سرش را کج کرد به دختر بچه نگاه کرد، اشک ریخت و لبخندش خیس شد از چشمهایش فقط یک عالمه چروک مهربان دیده میشد
_من الان دیگه خودم قاصدکم، ببین موهام مثل قاصدک سفیده!! تو اگر حرفی داری به من بگو، من قاصدک خوبی ام!
دختر بچه کمی خودش را روی پنجههای پایش کشید سرش را برد جلوی پیرزن و در حالی که بین کلماتش آب دهانش را قورت میداد گفت:« بهش بگو... یه بار بیاد... تو خوابم»
و وقتی سرش را عقب میبرد لبهایش داشت میلرزید و با پشت دستش داشت اشکهایش را پاک میکرد
_ فقط یه بار
_ نمیاد! هیچوقت نمیاد
_ اما من دلم می خواد ببینمش، تا حالا ندیدمش
_ نمیاد
_ اما من هر شب براش گریه میکنم، قاب عکسش رو بغل میکنم، من براش قل هو الله میخونم.
_ نمیاد… اگر هزار بار قل هو الله هم بخونی نمیاد، اگر شصت سال هم یاسین بخونی…
و اشکهایش فرو ریختند و «نمیاد» اینبار در بین لبهایش لرزید. چشمهایش را بست
_ فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَةٍ وَأَجْرٍ كَرِی...م
_حاج خانوم، قرصتون رو آوردم، حاج خانوم!
نگاهش نکرد
_حاج خانوم!
نگاهش کرد
_می...ری از تو انباری یه قابِ… قاب عکس بیاری؟»
پری خانم قرص را توی دهان پیرزن گذاشت و یک لیوان آب به دستش داد
_ بله حاج خانوم، عکس کی هست؟ قابش چه شکلیه؟
_ قدیمیه، کوچیکه، توی یه چمدون آبی، عکس یه مَر… مَرده که خال داره… رو صورتش، که نمیخنده
صدایش را خیلی آرام کرد و طوری که پرستار نمیشنید گفت:« که... هر چی… هرچی گریه میکنی براش م...هم نیست!»
اشکش ریخت و از شیارهای صورتش گذشت و روی استخوان سینهاش افتاد
_ وَجَــاءَ مِنْ... أَقْصَى الْمَدِينَةِ رَجُلٌ
پری خانم رفت دنبال قاب عکس. و دختر بچه که حالا ده سالی داشت از کنار تخت با قاصدک پیدایش شد و با لبخندی که تا گوشهایش میرسید گفت:« این دفعه دیگه حتما میره، بذار فوتش کنم»
فوتش کرد و قاصدک کمی به هوا رفت و بعد از چند ثانیه افتاد کنار دیوار خالیِ رو به روی تخت. همان که سالها بود هیچ قاب عکسی رویش نبود. دوباره برش داشت رفت کنار پنجره و ایندفعه محکمتر فوتش کرد قاصدک آرام از توی دستش لیز خورد و دوباره برگشت تا کنار دیوار خالیِ رو به روی تخت و همانجا ماند. دوباره برش داشت
_ میرم تو حیاط… آخه میدونی من فهمیدم قاصدکا خجالتین، وقتی نگاشون کنی نمیرن، من همیشه قاصدکامو می برم تو حیاط میذارم کف دستم چشمامو محکم میبندم و محکمتر فوتشون میکنم بعد بدو بدو میرم تو اتاق، اصلا نگاشون نمیکنم
اینها را میدانست و میدانست که دیگر تا فردا پایش را توی حیاط هم نمیگذارد، از پنجره هم بیرون را نگاه نمیکند و وقتی فردا به حیاط میرود و یک قاصدک گوشهی حیاط میبیند به روی خودش نمیآورد که این همان قاصدک تنبل است، همان قاصدک دیروز و شاید پریروز و باز هم آن را در دستش میگیرد و برایش حرف میزند، گاهی با خنده و بیشتر وقتها با گریه…
_ بیچاره قاصدکا، چقدر درد، با خودشون این ور و اون ور میبرن
پری خانم با قاب عکس پیدایش شد، داشت گرد و خاکها را از رویش پاک میکرد و لبخند میزد
_ فکر کنم جوونیاتون خیلی شبیهش بودید
_ نه خیلی
دست گذاشت روی خال گونهاش و گفت:«فقط همین خال، همین یه خالم بهش رفته»
_ خب حالا بزنمش به دیوار؟ این دیوار خیلی خالیه
_ نه
_ آخه قاب عکس جاش رو دیواره نه توی چمدون
قاب عکس را گرفت و خوب نگاه کرد، یک عکس سیاه و سفید، یک مرد خیلی جوان، با موهای یک ور و ریش پر پشت، با یک خال روی گونهاش، بدون هیچ لبخندی. همان عکسِ روی سنگ قبرش. مادرش گفته بود این عکس را چند روز قبل از رفتنش گرفته بود، همان روزهایی که لبخندهایش انگار شهید شده بودند. قبل از اینکه خودش شهید شود. روی شیشه اش پر از رد اشک بود، اشکهای دختری سه چهار ساله، شش ساله، ده ساله، شانزده ساله… و همان لحظه یک قطره اشک از چشمهایش افتاد و شیشهاش را دوباره خیس کرد، اشک پیرزنی ۶۹ ساله.
رنگ پیرزن خیلی پریده بود، زیادی سفید شده بود، دستهایش خشک بود و جریان خون را از زیر پوست نازکش میشد دید. پیرزن خودش را و قاب عکس را در ملحفه سفید قنداق کرد، نگاهش به پنجره بود...
_امروز بارون می باره...
دی ماه سال ۶۵ خیلی باران نمیبارید، مادرش میگفت. میگفت آن روز هم پشت در هوا صاف بود. وقتی پشتش را کرد و رفت بوی باران میآمد. میگفت نمیدانستم کجا داشت باران می بارید که بویش به ما رسیده بود.
_ایندفعه باید باروون بباره
چند ثانیه خوابش برد، کسی را در خواب دید در یک کوچه، پشت یک در بزرگ. مرد پشتش به او بود داشت میرفت، کمی که گذشت خواست برگردد و نگاهش کند اما پیرزن نمیخواست او را ببیند، دیگر نمیخواست! اینبار او نمیخواست و از خواب پرید. شروع کرد به نفس نفس زدن. پری خانم پشت کمرش را گرفت که بنشیند
_ اولین دیدارمون باید وا...قعی باشه... خرا...خرابش نکن، بعد از هفتاد سال...
همانطور نشست تا خوابش نبرد. لبخند زد
_ ارزشش رو داشت، ممنونم که هیچ وقت به خوابم نیومدی!
دخترک را که دیگر برای خودش خانمی شده بود از پنجره دید، دید که قاصدک را فوت میکند، قاصدک اینبار رفت تا آسمان تا ابرها، تا خودِ خورشید. پیرزن لبخند زد و قلبش سنگین شد. پری خانم قاب عکس را از روی سینهاش برداشت. پیرزن خودش را در ملحفه سفید قنداق کرد. منتظر بود، منتظر بود تا قاصدک خبری بیاورد. ناگهان یک عالمه قاصدک ریخت توی اتاقش، و مرد توی قاب را دید که به دیوار خالی تکیه داده بود. انگار مدتها بود که آنجا بود، قاصدک ها دور و برش میچرخیدند، مرد اینبار لبخند میزد، جلو آمد، قاصدکها هم آمدند
_ قل یحیی… یحییها الذی انشاها... اول مره
_وای چقدر قشنگ شدی...
_ حاج خانوم… چی شد؟! یا فاطمهی زهرا
مرد دست کشید روی صورتش که از لای ملحفه دیده میشد... خم شد او را بوسید
_شبیه بچگی هات…
اشک هایش فرو ریختند. اشک از روی صورتش سر خورد، خاکی شد، خونی شد، رنگ و بوی مرد گرفت.
_شبیه اونروز پشت در، خیلی دلم می خواست بغلت کنم اما…
اشکهایش با اشکهای پیرزن قاطی شد. بوی باران خورد به صورت پیرزن.
_من جنگیدن رو از پشت در خونه شروع کردم…
_فسب...حن الذی بید...ه ملکوت ک...ل شی و... الیه ترجعون.
_ ای واااای!! حاج خانوم! خدایا
_من پشت اون در زخمی شدم، پشت اون در شهید شدم
_سلام.
آسمان صاف بود
محدثه اکبرپور
مهر ۱۴۰۰
نقد این داستان از : سعید تشکری
با سلام خدمت نویسنده گرامی.
از اینکه داستان خوبتان را برای نقد به پایگاه فرستادهاید سپاسگزارم. این یک تعارف نیست و حقیقتا از خواندن داستانتان لذت بردم. داستان شما به جهت محتوا در دو بعد قابل بررسی و نقد است. بٌعد مذهبی و بٌعد حماسی، اما میخواهم اول به سراغ ساختار و فرم داستانتان بروم و بگویم چرا داستان خوبی نوشتهاید.
طرح داستانِ یک عاشقانه خیلی خیلی آرام چیست؟
پیرزنی در آستانه مرگ است. او پدرش را سالها پیش در جنگ از دست داده است، اما چون در زمان شهادت بسیار کوچک بوده است هیچ تصور واضحی از پدرش در ذهن ندارد. جز یک قاب عکس. در تمام عمر آرزوی این را داشته است که پدرش را در خواب با چهرهای واضح ببیند، اما اتفاق نیفتاده است. با همان نگاه کودکانه سالها تلاش کرده است قاصدکها را واسطه کند و پیغام و گلایههایش را برای پدر به آسمان بفرستد تا شاید به خوابش بیاید. حالا در آستانه مرگ است. لحظهای به خواب میرود و در رویا پدرش را از پشت سر میبیند. برای اولین بار است که پدر قصد دارد رو برگرداند و او را ببیند، اما زن تلاش می کند از خواب بیدار شود زیرا میخواهد حالا که سالها از دیدن چهره او در رویا محروم مانده است بعد از مرگ در جهانی حقیقی او را ببیند. مرگ اتفاق میافتد و در لحظاتی میان مرگ و زندگی پدرش را برای اولینبار بهوضوح میبیند.
حالا سه خطی این داستان چیست؟
زنی که فرزند شهید است در تمام طول عمر حتی یکبار هم چهره پدرش را در خواب ندیده است و در لحظه مرگ او را برای اولینبار میبیند.
یک تیتر بسیار تکراری. پس دلیل موفقیت داستان یک عاشقانه خیلی خیلی آرام چیست؟ چه چیز این داستان را از ورطه هولناک تکراری بودن نجات داده است؟
جز لحن و روایتِ زنانهی نویسنده، فرم داستان است که باعث موفقیت داستان شده است. فرمی که اثبات میکند با نویسندهای خلاق روبه رو هستیم که احتمالا بسیار فیلم دیده است و بسیار داستان خوانده است. میپرسید فرم چیست و کجای داستان شما فرم دارد؟
کودکی که در کنار تخت پیرزن است و با کاتهای بهموقع به بهانه رفتن و آمدن پرستار قد میکشد و بزرگ میشود و ما متوجه میشویم دختربچه در حقیقت گذشته پیرزن است که در حال مرور آن است. این یک فرم بسیار خوب برای روایت خاطرات گزینششدهی قهرمان است. شما توانستهاید بهواسطه این فرم جای آنکه پیرزن را مجبور به گفتن خاطراتش کنید، روزگار سپری شده بر این زن را در نبود پدر نشانمان دهید. چیزی که تفاوت عمده میان یک داستان خوب و داستان متوسط است. در ضمن یک تیتر تکراری را تبدیل به یک روایت لذتبخش کردهاید. نمایشنامه «مهمان ناخوانده» نوشته «اریک امانوئل اشمیت» دقیقا از همین فرم برای مرور باورها و عقاید فروید درباره خدا استفاده کرده است. جای آنکه فروید با دیگری درباره خدا بحث کند، شخصیتی در نمایشنامه وارد میشود که خود را خدا معرفی میکند و با فروید گفتوگو میکند. در طول نمایشنامه یک نظامی برای جستوجو مداوم به خانه فروید وارد میشود و شخصیتی که خود را خدا معرفی کرده است، هربار با آمدن نظامی پنهان میشود. پیشنهاد میدهم این نمایشنامه را بخوانید و ببینید نویسنده چطور تا انتهای نمایشنامه مخاطب و فروید را نسبت به خدا بودن فردی که خود را خدا معرفی میکند در شک و تردید نگه میدارد. در حقیقت این نمایشنامه نمونهای تکامل یافته از فرمی ست که شما در داستان به کار بردهاید.
اما نقد محتوایی. محتوای داستان در بُعد حماسی بسیار موفق است. پیرزن در تمام این سالها آرزوی دیدن پدرش را در خواب داشته است. دیدن چهرهای کامل و شفاف. نه تار و مبهم. حالا در آستانه مرگ لحظهای به خواب میرود. پدر به خوابش میآید. چیزی نمانده است صورتش را به او نشان بدهد اما حالا دیگر نمیپذیرد.
«چند ثانیه خوابش برد، کسی را در خواب دید در یک کوچه، پشت یک در بزرگ. مرد پشتش به او بود داشت میرفت، کمی که گذشت خواست برگردد و نگاهش کند، اما پیرزن نمیخواست او را ببیند، دیگر نمیخواست اینبار او نمیخواست و از خواب پرید. شروع کرد به نفس نفس زدن. پری خانم پشت کمرش را گرفت که بنشیند
_ اولین دیدارمون باید وا...قعی باشه... خرا...خرابش نکن، بعد از هفتاد سال...»
و انتهای داستان که اولین ملاقات پیرزن با پدر شهیدش است.
«اشکهایش فرو ریختند. اشک از روی صورتش سر خورد، خاکی شد، خونی شد، رنگ و بوی مرد گرفت.
_شبیه اونروز پشت در، خیلی دلم میخواست بغلت کنم اما…
اشکهایش با اشکهای پیرزن قاطی شد. بوی باران خورد به صورت پیرزن.
_من جنگیدن رو از پشت در خونه شروع کردم…»
اما بُعد مذهبی داستان. داستان در این بعد هم موفق است، اما افزودن این بعد به محتوای داستان چه ضرورتی دارد؟
_قرآن... قرآن میخوام
پری خانم رفت و قرآن را آورد. از قفسههای کتابخانهی کوچکش که سالها گوشه اتاقش بود.
_ من از دستش ناراحت بودم
لای قرآن را باز کرد
_ یس والقرآن الحکیم.»
محتوای مذهبی آیا میتواند مثل بُعد حماسی سبب جذابیت شود؟ قطعا برای عدهای از مخاطبین، محتوای مذهبی سبب جذابیت میشود. اگر میخواهید مخاطبینتان صرفا همین عده باشند محتوای مذهبی در داستانتان بروز موفقی داشته است، اما اگر میخواهید مخاطبین داستانتان طیف گستردهای را فارغ از اینکه دین و مذهبشان چیست شامل شود، محتوای مذهبی مانع از رسیدن به این هدف میشود. زیرا همه مردم مذهبِ یکسان ندارند.
حالا چرا بعد حماسی در داستان به اندازه بعد مذهبی به طیف مخاطبین آسیب وارد نمیکند؟
دلیلش جهانشمول بودن حماسه است. شهید برای مخاطب با هر فرهنگ و آیین و مذهبی که در آن زندگی کند، نماد فداکاری است نماد یک قهرمان است. در حقیقت حماسه ابعاد ملی دارد و مذهب چنین نیست. بخشی از جامعه ما مسلمان هستند بخشی مسیحی و زرتشتی و بخشی ادیان دیگر. پس محتوای مذهبی نمیتواند مثل محتوای حماسی بعد ملی داشته باشد.
دلیل دیگری که ثابت میکند محتوای حماسی در این داستان بر محتوای مذهبی ارجح است و پیرنگ اصلی داستان برمبنای حماسه است، این است که اگر محتوای مذهبی را حذف کنید داستان همچنان پرکشش و تاثیرگذار است و منطق داستان آسیب نمیبیند، اما اگر محتوای حماسی و شهید را حذف کنید دیگر آن محتوای مذهبی تاثیرگذار نخواهد بود.
البته اینکه نویسنده مخاطبین خاصی برای خود در نظر بگیرد یک عیب نیست مگر اینکه بر اثر ناآگاهی مخاطبینش را از دست داده باشد. توضیحاتم در این باب صرفا برای این بود که شما انتخابی آگاهانه داشته باشید، زیرا در نهایت انتخاب با شماست. شاید ترجیح بدهید مخاطبین محدودی داشته باشید و این یک نقص نیست.
موفق باشید.