عنوان داستان : خواستن
نویسنده داستان : علی فرزین
نیمه شب، در یکی از آن شیب های تندی که خیابان بالا می تاخت و آپارتمان های چشم نوازی که با نورپردازی گویی مُطلا شده بودند به دورش جایگاه گزیده بودند، هنگامی که درون طاق ورودی سنگکاری شده یکی از آنها خود را پنهان کرده بود، به چشم دید که کُلفَتی موقر، آن تشک، که حتما نرم است و گرم را، کشان کشان، کنار سطل آشغال قرار داد.
زیرگلوی کِبره بسته اش را خاراند و پیش خود گفت که خوابیدنِ روی آن تشک برایم مثل خوابِ دوران کودکی در آغوش مادرم است. سعی کرد تا آغوش مادرش را بخاطر بیاورد اما انگار که چیزی به نام آغوش مادر را از خاطر برده باشد سعی کرد برای خود رویا بسازد. مادرش به مانند این تشک، که از دور اینطور مینمایاند، کوچک است و دراز، و بدنی گرم دارد، با رختی سابقا سفید، که حال کثافت شده و باید تمیز شود. و میتواند سر بر سینه، شکم یا پاهایش بگذارد و بخوابد.
کلفت که مردی اتوکشیده بود، همانجا سیگاری آتش زده بود. آواره دوست نداشت برود و جلوی چشم کلفت تشک را برای خود بردارد. خاطره تلخی از طرد شدن توسط همکیشهای خود که از روی شانس، آویزانِ خانواده پولداری می شدند داشت. بنابراین کمی تعلل کرد؛ این پا و آن پا کرد؛ بنای ساختمانی که در ورودی اش پنهان شده بود را تا آسمان از چشم گذراند. بوی سَر و سامان میداد!
اما فایده نداشت. چون کلفت سیگار پشت سیگار روشن میکرد و چند دقیقه ای بود که گرم صحبت با موبایلش بود. دست هایش را گهگاه به اطراف پرتاب می کرد و صدایش اوج میگرفت. آواره می دانست که آواره های زیادی به این محلات سرازیر می شوند تا از سطل آشغال های پُروپیمان توشه ای بردارند. نکند در این غفلت، آغوش مادرش را بربایند؟
بیرون جست زد. با خود گفت هر چه باداباد. قدم هایش را به جلو پرتاب میکرد و مضطرب پیش میرفت.
رسید. کلفت متوجه او شد و شروع کرد سرتاپای او را تماشا کردن. لبخندی گوشه لبش را بالا کشید، و یک دست را به کمر زد. اما بی محلی می دید. مردی که سروقت تشک آمده بود گویی نمیخواست وقعی به او بنهد. آیا واقعا میخواست روی تشک بخوابد؟ با آن لاشه اش که انگار تمام روز جلوی اگزوز ایستاده؟ آه ... دلش برای تشک سوخت.
آواره با تشک درگیر شده بود. سعی کرد آن را از وسط تا کند، دست کرد در سطل تا چیزی پیدا کند برای بستن آن و از قضا دو دست لباس زیر زنانه یافت. مستاصل دست در جیبش کرد و کاتر کهنه ای را بیرون آورد. دوختِ کنار لباس ها را شکافت و با آنها تشک تا خورده را محکم بست. تیغ کاتر را درون کشاند و برخواست. دزدانه نگاهی به کلفت چرخاند. پشت به او کرده بود و وراجی می کرد. آغوش مادر را به دوش انداخت و با انگشت های شصت، طناب آنها در بالای کول هایش قلاب کرد. راهی شد.
رفت و در کف ایستگاه اتوبوسی در همان حوالی رختخواب پهن کرد.
لیوان کاغذی بلند سفید رنگی که عکس سبز و سفید زنی با گیسوان بلند به رویش نقش شده بود بر روی سکوی جلوی ایستگاه، بالای سر تعدادی ته سیگارِ روی زمین بود. داخلش را دید. مایع خوش عطری تقریبا گرم بود که ظاهرا نیم خورده مانده بود. پیش خود گفت مطمئنم این مردم چیز بد نمی خورند. لیوان را پیش آورد، یکی از ته سیگارهایی که هنوز آنقدری توتون داشت که بکشد را کبریت کشید. روی تشک لم داد، سیگار دود می کرد و آن مایع تلخ و شیرین را می نوشید. نسیم مطبوع شب تابستان به صورتش خورد. اندکی بعد چشمانش سنگین شد و خوابید. مادرش به خوابش نیامد. نمی دانست چرا، اما بهرصورت خوابی ندید. به درک! در عوض چنان گرم بر تاروپود آن فرو افتاده بود که حالِ دراز کشیدن روی آب گرم دریا را داشت. زمان زیادی می گذشت از آخرین دفعه ای که با خیالی آسوده، بر بستری نرم که از آن خودش است سر به لحاف می نهد. آنقدر زیاد، که دراز کشیدن های روی نیمکت، چمن یا هر جای دیگر، آن را از یادش برده بود. احساس کرد بوی سنگین سیگار پیچیده و جسمی گرم به تناش میخورد. از جا پرید!
دید که آوارهای دیگر کنارش روی تشک خوابیده، و طاقباز سیگار دود میکند. بلند شد به او فریاد کشید:
" لاشخور کثافت. چه غلطی می کنی؟ "
اما او با چشمانی وق زده، فقط زل زده بود.
" میگم اینجا چه غلطی می کنی؟ "
" مال باباته؟ "
ضربه ای با دست که به صورتش کوبید، او قدمی عقب افتاد، بعد ناگهان خطاب به او چاقوی کوچکی رو کرد. او هم کاتر خود را بیرون آورد و در اولین حرکت، با یه ضرب افقی، تیغ را از جلوی صورتش عبور داد اما او بدون مقدمه پهلویش را با یک ضرب بُرید. لباس، پوست و گوشت، همزمان، از هم باز شدند.
به زمین افتاد و نعره کشید. اما او با صبر و آرامش، آرام آرام از آنجا دور شد. آوارهی تنهای خسته روی تشک دراز کشید، دندان هایش را بهم سایید و منتظر ماند تا درد بالاخره ساکت شود. فکر کرد آیا زخمش به بخیه نیاز دارد؟ چه می دانست. فقط می دانست باید خود را به درمانگاه برساند. اما چه طور می توانست تشک را با خود ببرد؟ نه! شاید بهتر باشد همینجا دراز بکشد تا بلکه درد آرام تر شود. اینطوری، تشک را هم از دست نمی داد. با خود گفت:
" باید سعی کنم بخوابم. "
آری، خوابید.
نفس عمیقی کشید و آرام آرام خود را به روی تشک ول کرد. بوی سیگار آن لاشخور، بوی تن او، بوی خون خودش، بوی درد و بوی غصه در او پیچیده بود و بدتر از اینها، تشک دیگر گرم و نرم نبود. خبری از آرامش نداشت. سرد سرد بود، مثل حرارت تن او که دم به دم پایین کشیده میشد. زخم هم که دهان باز کرده بود هوا را به درون خود می کشید و درد خود را نعره می زد. ناگهان یادش آمد که کیست، ناگهان یادش آمد کجاست!
پیش خود صدا کرد:
" مادر آغوشت رو بهم برگردون. اونو ازم نگیر "
از درد فریاد کرد. تشک را در آغوش گرفت و آن را فشرد. فریاد زد:
" التماس می کنم برش گردون مامان "
آقای علی فرزین سلام.
ما در داستان، با «کلمه» روبروییم در درجهی نخست؛ پیش از آنکه به توصیف، نقالی، شخصیت، وضعیت، مکان و زمان برسیم. این «کلمه» مربوط به حوزه «زبان» است که «دربر گیرنده ادبیات» است که داستان، متعلق به آن است پس رابط ما با مخاطب، در درجهی نخست، «زبان» است که تکلیفِ مخاطب را با آنچه که قرار است تعریف کنیم، روشن میکند. چرا با بحث «کلمه» شروع کردم؟ انگیزهاش، از متن شما ناشی میشود. شما در همان اولِ «خواستن»، یک سوءتفاهم زبانی را رقم زدهاید که درک رویدادها را دشوار کرده است: «هنگامی که درون طاق ورودی سنگکاری شده یکی از آنها خود را پنهان کرده بود، به چشم دید که کُلفَتی موقر، آن تشک، که حتما نرم است و گرم را، کشان کشان، کنار سطل آشغال قرار داد.» خُب، ما از کلمه «کُلفَت» چه چیزی یا چه کسی را باید در ذهن مجسم کنیم؟ ببینیم فرهنگ دهخدا چه میگوید: «کلفت. [ ک ُ ف َ ] (اِ) خدمتگار و کنیز. (ناظم الاطباء). زن خدمتکار. خادمه . (فرهنگ فارسی معین ).در تداول عامه ، خادمه . زن پرستار. مقابل نوکر و خادم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مجموع کسانی که تحت تکفل شخص هستند. عایله . اهل بیت . (فرهنگ فارسی معین ). اهل و عیال ؛ فلان با ده سر کلفت پانصد تومان مواجب دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).» خُب، به نظر میرسد که باید زن خدمتکاری را در ذهن مجسم کنیم کاری که هر فارسیزبانی انجام میدهد وقتی با چنین کلمهای رو در رو میشود اما ظاهراً در متن شما، این کُلفَت، طور دیگری توصیف شده: «کلفت که مردی اتوکشیده بود، همانجا سیگاری آتش زده بود.» در زبان فارسی، برای چنین مردی، کلمهی دیگری را به کار میبرند که سابقهای 1000 ساله در زبان ما دارد [اگر بیشتر نباشد!] باز هم به فرهنگ دهخدا رجوع کنیم: «نوکر. [ ن َ / نُو ک ] (ص ، اِ) چاکر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (رشیدی ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خدمتکار خوب. (انجمن آرا). خدمتکار. فرمانبردار. (ناظم الاطباء). ملازم. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). گماشته. خدمتکار مرد. مقابل کلفت. (از فرهنگ فارسی معین). خادم. خدمتگزار. فرمانبر. زیردست. که آماده خدمت و مطیع فرمان است: چند نوبت شاه معظم رکن الدین محمود با نوکران خود در نواحی سجستان می آمد و در اطراف سیستان خرابی می کرد تا یک نوبت با صد سوار از نوکران خود به پشت شهر آمد. (تاریخ سیستان). چون به یکدیگر رسیدند او با صد سوار از نوکران خود بر این یکهزار سوار حمله کرد. (تاریخ سیستان). پادشاه با ایشان عتاب فرمود نوکران ایشان نیز نرفتند. (جهانگشای جوینی). هولاکوخان به وقت انصراف از شام ایلچی مغول را باچهل نوکر به رسالت مصر فرستاد. (جهانگشای جوینی ).» فرقاش در چیست؟ کلمات، قدرتِ تصور به ما میدهند و داستان، در اساس خود بر تصور استوار است. ما بدون تصور، داستانی نخواهیم داشت. تصور، صحنه را میسازد دقیقاً شبیه آن چیزی که در تئاتر یا سینما با آن مواجهیم؛ تا مخاطب، در داستان ما «صحنه» را نبیند، در آن «غرق نمیشود»؛ وقتی از غرق شدن حرف میزنیم دقیقاً به همان چیزی اشاره داریم که مد نظر ماست از مصدر غرق شدن، مثلاً در آب وان حمام یا رودخانه یا دریا. یعنی از زندگی عادی و متعارف و فیزیکیاش جدا شود و به جهانی دیگر قدم بگذارد. این نکته، اساس رسیدن به عناصر داستان است. دوباره برگردیم به بحثِ این «نوکر» که طبق روایت شما، مردی اتوکشیده است. چنین مردی، یک «تیپ» است در مرحلهی اول؛ تیپ مهمی هم هست چون در بخش قابل ملاحظهای از رمانهای قرن نوزدهم و بخشی از ارثیهی داستان مدرن ما تا دهه 60 شمسی، حضور دارد. در داستان شما البته، نه تنها این «تیپ» از مرحلهی «تیپ شدگی» خود فراتر نرفته و بدل به «شخصیتی با ویژگیهای خاص خود» نشده، که کلمات زیادی را هم به خود اختصاص نداده است. [در رمانِ مدرن قرن بیستم، این «تیپ» گرچه حضوری مستدام ندارد اما یکی از به یادماندنیترین شخصیتهای رمان مدرن را در «بازمانده روز» کازئو ایشیگورو رقم زده است شخصیتی که با ترجمه درخشان نجف دریابندری، چنان به زبان فارسی برگردانده شده، که انگار در اصل، به فارسی نوشته شده است: «پیشخدمت خوب آن است که کاملا و تماماً در نقش خود «جا افتاده» باشد؛ نباید این نقش را مانند لباس نمایش یک ساعت به دوش بیندازد و ساعت دیگر آن را از دوش بردارد. برای پیشخدمتی که به «تشخص» و حیثیت خود اهمیت میدهد فقط و فقط یک وضع وجود دارد که در آن میتواند از نقش خود بیرون بیاید، و آن تنهایی مطلق است.»] شما ممکن است در جواب بگویید که این داستان که درباره پیشخدمت یا آن نوکر نیست، درباره یک کارتنخواب است! «اعتراض فرضی شما» درست است در واقعیت و نادرست است در داستان! هر شخصی که وارد داستان شود، مهم است چون اگر مهم نباشد اصلاً نباید وارد صحنه شود! آدم اصلی شما که آن هم تیپی آشناست، بناست که در کلِ داستان بدل به «شخصیت» شود که به گمانم به سمت «شخصیت شدن» حرکت میکند اما به آن نمیرسد. داستان، رسماً دارد از منظر این آدم روایت میشود که خیابانگرد است و این خیابانگرد، در «تیپشدگی» خود، ادبیات و زبان و بیانی دارد. ببینیم از همان آغاز روایت، بیانی که در ذهن خود دارد چیست: «نیمهشب، در یکی از آن شیبهای تندی که خیابان بالا میتاخت و آپارتمانهای چشمنوازی که با نورپردازی گویی مُطلا شده بودند به دورش جایگاه گزیده بودند، هنگامی که درون طاق ورودی سنگکاری شده یکی از آنها خود را پنهان کرده بود، به چشم دید که کُلفَتی موقر...» شما به عنوان نگارنده داستان، ممکن است باز هم معترض شوید که این بخش، روایتِ نویسنده است نه آدم داستان! متأسفانه دلیل خوبی نیست! غیر از اینکه در داستان شما، «دانای کل محدود» گزینهی مناسبی برای روایت نیست، شما هم به این سمت حرکت نکردهاید منظورم در کل روایت است. از همهی اینها گذشته، «دانای کل محدود» به معنای حضور «نویسنده» در داستان نیست مگر آنکه مثل میلان کوندرا در رمان «جاودانگی» تمهیدی برای آن اندیشیده باشید و... [که قصهاش مفصل است و فعلاً توصیه نمیکنم به سمتاش بروید] اینکه چرا حضور نویسنده در داستان [مگر آنکه در کل متن، توجیه روایی داشته باشد] مثل شلیک کردن به مغز داستان با آر پی جی 7 است، بحثی طولانی و خیلی تخصصی دارد که اینجا، جایش نیست. سؤال معقول این است: پس چرا برخی از نویسندگان درجه یک جهان چنین کردهاند؟ جواب معقولاش هم این است که نوشتن داستان، مثل شعبدهبازیست؛ درجاتی هم دارد. یک نفر، سکه غیب میکند یک نفر کبوتر از آستیناش در میآورد اما تا آنجایی که میدانیم فقط دیوید کاپرفیلد بود که از دیوار چین رد شد! نه اینکه نشود، در بالاترین درجه شعبده، میشود این کار را هم کرد اما باید به این درجه رسید! نکته آخر اینکه سعی کنید از «شاعرانهنویسی در داستان» جداً دوری کنید [این هم البته برای حرفهایها، جزو خطوط قرمز نیست!] چون کلمات باارزشی را که باید صرف ساختن صحنه شوند، به هدر میدهد مثل «بوی درد و بوی غصه» که در متن شما آمده و میدانیم تعبیری شاعرانه است نه واقعی: «نفس عمیقی کشید و آرام آرام خود را به روی تشک ول کرد. بوی سیگار آن لاشخور، بوی تن او، بوی خون خودش، بوی درد و بوی غصه در او پیچیده بود و بدتر از اینها، تشک دیگر گرم و نرم نبود.» توصیهام خواندن «عناصر داستان» جمال میرصادقی و «داستان و نقد داستان» احمد گلشیریست که هر دو کتاب در کتابخانههای نهاد کتابخانههای عمومی کشور در دسترساند. منتظر آثار تازهتان هستیم. پیروز باشید.