عنوان داستان : رویا (۲)
نویسنده داستان : علی شهاب الدینی
احمد پشت میزش نشست. چند دقیقهای نوشت. در دلش غوغایی بهپا بود. هر چه فکر میکرد علتش را نمیفهمید. آخر اتفاق خاصی نیفتاده بود. زندگی همان روال همیشه خودش را داشت. خواندن کتاب، نوشتن داستان و گهگاه دریافت برگچکی از طرف ناشر. نیم ساعت از موقع همیشگی خوابش گذشته بود ولی خواب نمیخواست به چشمهایش بیاید. داستان جدید هم پیش نمیرفت و کلافهاش کرده بود. یک بار دیگر آن را خواند.
چند ماه بود که فرشتهها شبانهروز کار میکردند. خدا هر روز به کارگاه سرمیزد و اِشکالهای کارشان را میگفت. بالاخره یک روز فرشتهها به شکایت پیش خدا آمدند.
«بفرمایید. خدمت شما. خدایا خسته شدهایم. داریم میمیریم. دیگر از این زیباتر نمیشود.»
خدا نگاهی به نینی انداخت و گفت: «خوب است. خوشگل است. بارک الله.»
بعد به فرشتهها نگاهی کرد و گفت: «فقط....»
چند تا از فرشتهها تا این کلمه را شنیدند غش کردند و از حال رفتند. خدا حرفش را ادامه نداد. در عوض گفت: «خسته نباشید. میتوانید بروید.»
فرشتهها با خدا خداحافظی کردند و رفتند. آن وقت خدا خودش دست به کار شد و نینی را آن جور که پسندش بود درست کرد.
نینی کوچولو به دنیا آمد با چشمانی گرد و سیاه و صورتی فوق العاده سفید. یکی از اقوام به شوخی گفت: «به گمانم موقعی که خدا میخواسته این بچه را بیافریند به جای آب، از برف برای درست کردن گِل استفاده کرده.»
از پشت میز بلند شد. بیرون را نگاه کرد. خبری نبود. صدایی هم نمیآمد حتی صدای پارس سگهای دور دست. یک استکان چای دم کرد. فکر کرد که بیخوابیاش را شدیدتر میکند. اما چارهای نداشت. سه ربع ساعت بعد بالاخره احساس کرد پلکهایش سنگین شده. تازه چرتش برده بود كه ناگهان با هياهوي چند نفر از خواب پريد.
«منو بنويس؛ منو بنويس. من خيلي رويايي هستم، قول ميدم يك شبه مشهورت كنم.»
یک شبح بود. جثهای به اندازه یک عروسک کوچک داشت و در هوا معلق بود. ادامه داد:
«تو سرزمین چندضلعیا هر شکل طبقه خاصی برای خودش داشت، تو پایینترین طبقه مثلثا بودن. طبقه بعدی چهارضلعیا. همین طور در طبقه سوم پنج ضلعیا و الی آخر. فرمانروای این سرزمین دایره بود. اون با این که منحنی بود خودش رو جزء چند ضلعیا میدونست. تازه دلیل هم میآورد. میگفت: «هر چی تعداد اضلاع یک چند ضلعی بیشتر بشه، بیشتر به من نزدیک میشه تا در بینهایت به من میرسه.» اما مستطیل این حرف را قبول نداشت....»
شبح دیگری با مشت تخت سینه اولي زد و گفت: «نه خير اين قصه آبكي است. بنده يك رمان بلند هستم؛ نوبل را برايتان تضمين ميكنم عالي جناب.»
«همه چیز مهیا بود: دخترش را بوسیده بود و وصیتنامهاش را نوشته بود. صبح اول وقت تویوتا را تعمیرگاه برد برای تعمیرات اساسی که چند ماهی خانمش راحت باشد. بعد از همه دوستان و آشنایان حلالیت طلبید. اکنون بالای برج بود. آماده خودکشی. صحنه را طوري چيده بود كه يك اتفاق به نظر برسد. همه چیز از آنجا شروع شد که در کلاس سوم شرایط خلبان شدن را در روزنامه خواند. سختی شرایط نتوانست او را از لذت پرواز منصرف کند. با خودش گفت: «اگر تعمیرکار هواپیما هم شوم خوب است.» اما او به آرزویش رسیده بود. اکنون یک خلبان بود. موقع طلب حلالیت، به همه میگفت میخواهم بروم زیارت، البته دروغ هم نگفته بود میخواست به یک زیارت ابدی برود، زیارت جهنمیها.....»
دور تخت پر از شبح بود. سومي از روي حلقه شبحها پريد و افتاد روي سبيل كم پشت احمد، چشمان سبز و موهای بور شبح، در نورِ کم چراغ خواب پیدا بود.
«قربان قربان من يك داستانكوتاه انگليسي هستم.»
»Once a man goes to hell. He cries and cries and says: Oh my God, please give me a glass of water...«
احمد خمیازهای کشید. شبح بعدي که لباسش لحاف چهل تکه را در ذهن تداعی میکرد، دهان شبح انگلیسیزبان را گرفت و او را عقب كشيد. بعد بدون مقدمه گفت: «در سياره اپسيلون جاذبه ضعيف بود. همه خود را با طناب به تخته سنگها بسته بودند تا مبادا به بيرون پرت شوند و در فضا سرگردان بمانند. قرار شد همه ساکنان زره آهنی بپوشند تا میدان مغناطیسی سیاره هم به کمک جاذبه بیاید و آنها مجبور نباشند همواره خود را به چیزی وصل کنند. اما مشکلی وجود داشت... »
ناگهان صدای جیغی به گوش رسید. همه شبحها کنار رفتند. صاحب جیغ که ظاهرش دخترانه بود جلو آمد.
«آقای نویسنده، آقای نویسنده! من یه قصه کودکم. الانم که دورهی فرزند سالاریه. منو چاپ کنین. تو رو خدا. دوست داری ابتدای قصه رو بشنوی؟»
بعد بدون این که منتظر تایید احمد شود گفت: «یک پیشی کوچولو بود که خیلی ناز و مهربان بود. یک روز حوصلهاش سر رفته بود. یادش آمد قبلا از داخل یک لوله بزرگ رد میشد و داخل یک باغ میرفت و حسابی خوش میگذراند. پیشی همان جا رفت. اما موقع رد شدن از داخل لوله، گیرکرد. همان موقع هاپو کوچولو داشت از آن جا میگذشت. هاپو کوچولو شروع کرد به کشیدن دم پیشی ....»
احمد توی رختخوابش نشست. گونههایش سرخ شده بود. احساس کرد تب دارد.
«کافی است! همگي بر اساس قد در یک صف بایستید.»
صف قصهها تا جايي كه چشم كار ميكرد ادامه داشت. اما آن طرفتر يكي از قصهها، خارج از صف، محزون نشسته بود. احمد او را صدا زد: «بيا جلو ببينم، چرا توی صف نرفتی؟»
همهمه در بين قصهها بلند شد:
«پس ما چي؟ یعنی چه؟ مگه خودش نگفت به ترتيب قد تو یه صف وایسین؟»
احمد گفت: «در كلاسهاي امداد و نجات ميگويند ابتدا به كسي رسيدگي كنيد كه ساكتتر است.»
«مگه اينجا كلاس امداده؟»
احمد بدنش را شل کرد؛ روی تخت افتاد و ملحفه را روی سرش کشید.
«نه این جوری فایده ندارد، مثل اين كه بايد بخوابم.»
قصهها به دست و پايش افتادند.
«نه. تو رو به خدا هر كار دوست داري بكن. قول ميديم ديگه جيكمان در نياد، اگه بگیم اشتباه کردیم راضی میشی آره، آره؟»
احمد دوباره نشست. قصه كوچولو شروع كرد.
«در يك شهر كوچك پدر و مادري با پسر كوچكشان زندگي ميكردند. كار پدر سخت بود اما وقتي به خانه ميآمد و رضا شيرين زباني میکرد، خستگي به كلي از تنش بيرون ميرفت. بعد از مدتي خانواده پنج نفره شد. یک دو قلوی ناز به جمعشان اضافه شد. پدر نتوانست خانه بزرگتری بخرد. با این حال شادی در منزل آنها موج میزد. سالها به همین منوال به خوبی گذشت تا اینکه پدر از دنیا رفت. حالا ديگر رضا مرد خانه بود و اميد مادر و خواهرها. به جامعهشناسي علاقه داشت. بعد از آن که درسش تمام شد نتوانست شغلي متناسب با رشته تحصیلیاش پیدا کند. به ناچار در یک شرکت معدنی مشغول به کار شد. اندام رضا ورزیده نبود و به درد کار بدنی نمیخورد...
پسر خاله دستش را روي زنگ گذاشت اما فشار نداد. مانده بود چگونه خبر را به خاله و دختر خالهها بدهد. در محل کار رضا دچار حادثه شده بود: سر رضا لاي در كمپرسي مايلر ...»
احمد از خواب پريد.
«چه كابوس وحشتناكي؛ نكند واقعيت داشته باشد، ممکن است رضا همان پسر همسايه باشد. راستي چه رشتهای خوانده؟ باید همین الان به منزلشان بروم.»
رضا را میشناخت. همیشه احوالپرسش بود. مثل این که فرزندش باشد. نگاه احمد به ساعت روی دیوار افتاد. ساعت دو بعد از نیمه شب بود.
«الان که دیر وقت است. ولی فردا اول وقت میروم. آره فردا...»
فردا صبح احمد با همسرش مشورت کرد. راضیه گفت: «اگر بدون بهانه خونهشون بریم شک میکنن. تو که نمیخوای خوابت رو تعریف کنی؟»
«معلومه که نه. دو-سه روز پیش عید غدیر بود به بهانه تبریک عید میریم.»
شب به خانه همسايه رفتند. تمام نشانيهاي خواب درست بود. رشته تحصیلی: جامعه شناسي. محل کار: یک شرکت معدنی. درد دل رضا باز شد.
«احمد آقا پدرم کوره گچپزی داشت. برای آن که هزار من گچ عمل بیاد باید هزار من گچ خام داخل کوره بریزی و در اون فضای بستهی گرم و پر از گرد و خاک گچ رو هم بزنی. بعد اون را داخل فرغون بریزی و پنج-شش متر بالا بیاری تو یه مسیر با شیب چهل و پنج درجه. خب پدرم این کارها رو میکرد و من هم کمک کارش بودم. به همین خاطر از کار ابایی ندارم، اما حیفم میآد که از درسهایی که خوندم استفاده نکنم. چنان رمقم رو میکشند که خونه میآم عین جنازه میافتم.»
احمد سری به نشانه تاسف تکان داد.
«ان شا الله درست میشه. اگه استقامت کنی فرجی میشه.»
احمد به فکر فرو رفت. در دانشگاه فیزیک خوانده بود. علیرغم نمرات عالی، عاقبت بیکاری مجبورش کرد یک دوره جوشکاری ببیند و بعد هم به عنوان کمک جوشکار در یک پروژه مشغول به کار شود. فضای کارگری با روحیات احمد سازگار نبود. محیطی که هر کس از جایی آمده بود. بخت یار احمد شد. در همین دوران ازدواج کرد و همسرش که وضعیت را دید او را تشویق کرد تا کارش را ترک کند و به عشقش یعنی نویسندگی بپرداد. صدای رضا احمد را به خود آورد.
«احمد آقا این جا نه حقوقی میدن که آدم دلش خوش باشه چند سالی کار میکنه و به قول معروف بارش رو میبنده و بعد دنبال کار مورد علاقه اش میره؛ نه امنیت شغلی وجود داره؛ نه عدالت؛ نه....»
مادر رضا گفت: «پسرم خدا رو شکر کن. همین رو هم خیلیها آرزو دارن.»
رضا آهی کشید.
«من از خدا گله ندارم. از بندههاش نالونم. یک دیپلم شده سرپرست کارگاه. گفتم یک کار دفتری بهم بده. گفت نمیشه. گفتم پس من رو جایی بذار که مناسب بدن من باشه. آخه صدونود سانت قد و بلند کردن قلوه سنگ و مایلر...»
نام مایلر که به گوش احمد خورد رعشهای در بدنش ظاهر شد. همه متوجه شدند. مادر رضا پرسید: «چیزی شده احمد آقا؟»
احمد سر تکان داد به علامت این که چیزی نیست.
احمد و راضیه به خانه برگشتند. شب راضیه داشت طبق معمول در مورد تمیزی با احمد صحبت میکرد.
«احمد جان سادگی سر جای خودش، تمیزی هم سرجای خود. تمیزی از بهشت آمده.»
«خوب عزیزم، اگر خوب بود که از بهشت بیرونش نمیکردند.»
ناگهان همسرش از کوره در رفت.
«دیگه شورش رو در آوردهای. همه چیز رو به مسخره گرفتهای. لباس رنگی رو همراه لباسهای سفید داخل ماشین لباسشویی انداختهای و همه لباسها سبز شدن؛ به جای عذرخواهی میگی: اشکال نداره حالا همهی زندگیمون سبز شده چه از این بهتر. نمکپاشها را با شکر پر کردهای. هر غذایی میخوریم شیرینه؛ میگی زندگیمان شیرین شده. خواهش میکنم یه کم به سر و وضعت برسی و خودتو مضحکه مردم نکنی؛ استدلال میآری: چه اشکال داره باعث شادی دیگران بشیم. حالا هم که میگم اتاقات رو تمیز کن، تمیزی از بهشت اومده؛ جواب میدی خوب حتما چیز بدی بوده که از بهشت بیرونش کردن.»
احمد سرش را از روی کاغذها بالا آورد. در نگاهش التماس موج میزد.
«ببخشید. قول میدم دیگه از این شوخیها نکنم.»
«شوخیهای بیمزه!»
«چشم. قول میدم دیگه شوخیهای بیمزه نکنم. حالا این بنده پریشان روزگار باید چهکار کنه تا راضیه جان راضی بشه؟»
راضیه که کمی آرامتر شده بود گفت: «احمد جان! شما سی و دو سالته. به قول خودت در چهل سالگی انسان به بلوغ میرسه. چهار پنجم راه رو رفتهای. به نظر خودت به چهار پنجم بلوغ رسیدهای؟...»
از ادامه بحث منصرف شد. موضوع صحبت را عوض کرد.
«ولش کن. میشه یک محبتی بکنی: نیم ساعت وقت بذاری و اتاقات رو مرتب کنی؟»
احمد چشمی گفت و دست به کار شد.
فردا صبح احمد صبحانه را که خورد از خانه بیرون زد. او که هیچ وقت میانهی خوبی با رو زدن و ریش گرو گذاشتن نداشت؛ حالا پیش هر کس که ذرهای احتمال میداد بتواند کاری بکند، میرفت. همه میدانستند اگر کاری برای احمد بکنند، او توانی ندارد که در عوض جبران کند. این شد که چیزی عایدش نشد. عاقبت تصميماش را گرفت. پیش ناشر کتابهایش رفت. ناشر با منت فراوان قبول کرد آخرين داستانش را نيم بها ولي نقدی بخرد. احمد با این پول و پساندازش يك ساندویچی راه انداخت. یخچالها و فر را قسطی خرید. به این امید که کمکم از درآمد مغازه بهای آنها را پرداخت کند. حالا رضا به عنوان شاگرد در مغازه كار ميكرد. احمد هم شده بود بدو بگردان. برای مغازه جنس میخرید. دنبال نان ساندویچی میرفت. حتی گاهی ساندویچ میپیچید.
پس از مدتي بدهيهاي مغازه، احمد را روانه زندان كرد. دو هفته در زندان بود. عليرغم تلاش احمد، رضا از موضوع خبردار شد. اجناس مغازه را به فروش گذاشت و بدهيها را پرداخت كرد. احمد از اتفاقات بیرون زندان بیخبر بود. يك روز صبح از طرف رياست زندان احضار شد. پايش را كه از زندان بيرون گذاشت اطلاعیهی نصب شده روي تير چراغ برق توجهش را جلب کرد: سومين روز درگذشت جوان ناكام رضا اسلامی.
با سلام خدمت نویسنده گرامی. واژهای وجود دارد به نام «آپوکالیپس» که به داستانهای مکاشفهگر اطلاق میشود. در این نوع داستانها مخاطب بهواسطه نویسنده مکاشفهای انجام میدهد و منجر به درک متفاوتی از حقیقت میشود. درکی که بین رؤیا و واقعیت در نوسان است و هیچکس جز هنرمند این مکاشفه را طی نمیکند. ببینید ما دو جور عرفان داریم. عرفان اسلامی و عرفان اشراقی. عرفان اسلامی خدا محور است و عرفان اشراقی رابطه میان بندگی انسان و خداوند است. این دو عرفان در بعضی موارد رو در روی یکدیگر قرار میگیرند. مثلا تفکر حاکم بر تذکرهالاولیا، عرفان اشراقی است و آنچه بهعنوان عرفان از زندگی ائمهاطهار به ما رسیده است عرفان اسلامی نام دارد. در عرفان اشراقی بسیاری از رفتارهایی که فرد انجام میدهد متضمن دینداریِ صرف الهی نیست بلکه ما با شخصیسازی دین مواجه هستیم. در صورتی که در زندگی ائمهاطهار شخصیسازی نداریم بلکه نمونهسازی داریم. در صدر این داستانها، مثنوی معنوی مولانا قرار میگیرد و داستانهایی میسازد و روایت میکند که دین را شخصیسازی میکند. این داستانها بیش از آنکه مدبرگرا باشد تقدیرگراست. اما در زندگی ائمه مدبرات حاکم است و نه مقدرات. در فلسفه اشراقی فرد معتقد است وقتی تصمیم میگیرد به سوی کعبه حرکت کند و راهی شود کعبه او را به خود میخواند و حتی اگر به کعبه نرسد در راه کعبه قدم برداشته است و این کافیست، اما در فلسفه عرفان اسلامی فرد معتقد است همه مناسک حج باید به جا آورده شود تا پذیرفته شود. قهرمانِ داستانِ شما رؤیایی میبیند و تحتتأثیر آن به دنبال پیدا کردن رؤیا در بیداری حرکت میکند. این یعنی قهرمان به مقدرات باور دارد و نه مدبرات. تلاش میکند بر این مقدرات پیروز شود، اما سرانجام شکست میخورد این یعنی شما نیز در مقام نویسنده این داستان تفکری اشراقی دارید و تقدیرگرا هستید. اینکه تقدیرگرایی خوب است یا تدبیرگرایی موضوع بحثم نیست، مهم این است که در سر و سامان دادن به این نوع تفکر در داستان موفق بودهاید و در این موفقیت لحن خوب داستان و انتخاب زاویه دید مناسب نقش پررنگی دارد. منظورم از سامان دادن این است که مخاطب را برای ورود به جهانبینی اشراقیِ حاکم بر زندگی شخصیت داستان به خوبی آماده میکنید. یعنی تمام فضاهای بیرونی ما را مهیا میکنید و ما را از یک پراکندگی به یک انسجام میرسانید. قهرمان داستان یک نویسنده است و سوژههای مختلف را میبیند (پراکندگی) اما برایش جذاب نیست. سرانجام میخوابد و عالم رؤیا به او پیشنهاد میدهد (انسجام). این دو عنصر یعنی رؤیا دیدن و نویسندگی انتخاب هوشمندانهایست زیرا نویسندگان بخشی از زندگیشان ساختن رؤیاهاست. پیشنهادی که رؤیا به نویسنده میدهد براساس فلسفه یونگی و فرویدی است. نه بر اساس پیشنهاد ملاصدرا و ابن عربی. فلسفه یونگی و فرویدی میگوید ما در نهایت تسلیم تقدیرها میشویم. یعنی اگر شما از یک خواب سخت بیدار میشوید و تحتتأثیر خواب قرار میگیرید آدم مقدرگرایی هستید (درست مثل قهرمان داستان که در رؤیا مرگ جوانی را میبیند و وقتی بیدار میشود تحتتأثیر رؤیا قرار گرفته است) ولی اگر آدم مدبرگرا باشید میگویید این یک خواب است و ناشی از ترسها و چیزهاییست که در روز میبینم نه واقعیت امر. در ادامه قهرمان داستان تصمیم میگیرد در عالم واقعیت و بیداری این فرد را پیدا کند و به او کمک کند، اما فشارهای بیرونی او را ناتوان میکند. سرانجام هم قهرمان داستان و هم فردی که به او کمک شده است، هر دو شکست میخورند و در نهایت فلسفه بالزاک شکل میگیرد که آن طبیعتگرایی است. یعنی در طبیعت خشن امکان اینکه شما به آرزوهایتان برسید ممکن نیست. نویسنده در این امر کاملا موفق است، اما موازنه بین بخش رؤیا و واقعیت دچار یک نقص است. در داستانِ شما زبان رؤیا و زبان واقعیت جز به جز مثل هم هستند رویا به قهرمان شناسه میدهد نه نشانه. یعنی رؤیا در این داستان درست شکل واقعیت است. در حالی که رؤیاها نشانه هستند و نشانهای از عالم واقعیت در رؤیاها پدیدار میشود نه عین واقعیت. برای همین در کمترین زمان بیشترین تصاویر را میبینیم و رؤیای حوادث پنجساله را در یک خواب پنجدقیقهای میبینیم. بنابراین در داستانِ شما در قسمت خواب و رؤیای قهرمان دیدن جزییات و شناسههای بسیار و ارائه سناشنامه از واقعیت یک نقص است. بهتر بود رؤیا به قهرمان پیشنهاد بدهد و نشانههایی از دنیای واقعی را بیان کند.
حالا برسیم به تحلیل واکنش قهرمان به رؤیایی که دیده است. او تصمیم میگیرد این شناسنامه را در واقعیت و بیداری پیدا کند و اتفاقا موفق هم میشود. رفتار قهرمان داستان با رؤیایی که دیده است ناشی از فلسفه یونگ و فروید است. میپرسید بر چه اساس این نظر را دارم؟ یونگ و فروید مبدأ و منشأ رؤیاها را غرایز میدانند و در تفسیر به دنبال نشانهها نیستند، بلکه حوادثِ رویا را به لحاظ روانشناختی تحلیل میکنند و بر اساس این تحلیل به یک شخصیتشناسی میرسند و بر اساس این شخصیتشناسی میگویند فرد از بدو تولد تا به امروز چه مسیری را طی کرده است و در آینده به کدام سو حرکت خواهد کرد. در حقیقت فلسفه تعبیر خواب فروید و یونگ با ابن سیرین متفاوت است. ابن سیرین نشانهها را میبیند و تفسیر میکند، اما یونگ و فروید غرایز را میبینند و خوابها را ناشی از غرایز میدانند.
در ادامه داستان قهرمان در دنیای واقعی این شناسنامه را پیدا میکند و میخواهد کمک کند، اما ابتر میماند (تقدیرگرایی). این ها داستان های مکاشفه گری هستند که به شما نویسنده گرامی پیشنهاد میدهم برای طی مسیر صحیح در این نوع داستاننویسی، داستان خواب گنج مثنوی را بخوانید و به فلسفه آپوکالیپس که ادبیات مکاشفهگر است و یک جریان ادبیست رجوع کنید. در این جریان ادبی بسیاری از داستانها وقتی نوشته میشود، نویسنده پیشینه را آنقدر با جزییات نمیبیند که بعد در چالهای که خود فراهم کرده است بیفتد و خواننده دچار این سؤال شود که بالاخره بین خواب و زندگی واقعی یک تفاوتی هست یک زبان متفاوتی هست حتی پیشنهاد مختلفی هست پس چرا در این داستان واقعیت و رؤیا اینقدر مشابه است؟ مثلا اگر در خواب ببینید گنجی پیدا کردهاید آیا در عالم واقع هم میتوانید بروید و همان گنج را با همان آدرس که در خواب دیدهاید پیدا کنید؟ قطعا نه. به شما حال خوش میدهد. پائولوکوئیلو بر اساس یکی از داستانهای مثنوی رمانی نوشته است به نام کیمیاگر. داستان از این قرار است که پسرکی در صومعه کار میکند. خواب میبیند براساس آن حرکت میکند و سفری را برای یافتن گنجی که در رؤیا دیده است آغاز میکند. فراموش میکند که گنج در خانهاش است و فاطمهای که منتظر اوست. این داستان برگرفته از داستانی در مثنوی است، اما براساس فلسفه عرفان برزیلی نوشته میشود و در کتابهای دیگرش همین فلسفه را پیشنهاد میدهد، فلسفهای که بین زندگی خواب و بیداری تفاوت قائل است و خوابها را صرفا یک پیشنهاد معرفی میکند و نه واقعیت، بنابراین واقعگرا هم نیستند.
در یک جمعبندی میتوان گفت داستان شما لحن و زاویه دید خوبی دارد. انتخاب نویسنده بهعنوان قهرمان داستان و حضور رؤیا برای بیانِ تفکر تقدیرگرایی هوشمندانه است، اما روایتِ رؤیا با جزییاتِ واقعگرایانه نقصی است که به آسانی در بازنویسی برطرف خواهد شد.
موفق باشید