عنوان داستان : لب سیاه
نویسنده داستان : رضا خوشه بست
لب سیاه
همه جای کیش، محله به محله، پیچید که ناخدا عاصم،افلیج و خانه نشین شد.حتی طواش های بحرینی و قطری هم فهمیدند. چله¬ی تابستان، روزی بود که باید عاصم می مرد، اما نمرد.جسد نیمه جانش را داخل لنچ کشیدند. سینه اش را که فشار دادند، چند بار عق زد، مثل یک کوسه آب از دهانش بیرون زد. رمقی نداشت، چشمهایش را به سختی باز کرد. شکمش بالا و پایین شد.
چپ و راست عاصم شلنگ آویزان بود. هنوز بیهوش بود. تیک تاک ساعت، سکوت اتاق بیمارستان را می شکست. هر ثانیه ، قطره ¬ای سرم می چکید. بینی عاصم، زیر ماسک اکسیژن، در بخار غلیظ دهانش گم بود. حریره، سردی دست شوهرش را لمس می کرد. گاهی نقابش را جابجا می کرد و وردی می خواند.
کیسه ادرارش، پر شده بود. خرناسی بلند کشید. دستش سرد سرد شد. عرقی سرد بر پیشانی حریره نشست، داد زد: پرستار کمک !
جعبه احیا را کشیدند نزدیک تخت، دکتر و پرستار ها، به جانش افتادند، چند بار شوک. چشم حریره می چرخید، گاهی به بالا و پایین رفتن شکم عاصم و گاهی به دستگاه سیگنال قلب، نفسش برگشت . نبضش دوباره جریان یافت.
ناخدا عاصم تا به حال اینطور راحت و صاف نخوابیده بود. با کوچکترین صدا یا وزشی از خواب می پرید. دوباره به لحاف پشت سرش تکیه می داد و می خوابید. گاه گداری هم که سردش بود، به شانه¬ی راست، به حال قوزکرده، دستهایش را وسط زانوها می گذاشت تا خوابش ببرد.
تازه خوابش برده بود. تیغ آفتاب از پنجره روی صورت حریره افتاد. سرش را از روی تخت بلند کرد، یادش نبود کجاست! گرمی دست عاصم را احساس کرد. سرم ته کشیده بود. خانم پرستار در حال بستن سرم بود.
مشتی آب به دست و صورتش زد، دست خیسش را به صورت عاصم کشید. چشمانش را باز کرد. لبخندی زد.صبحش بخیر شد. تبسمی بر لب های حریره نشست، ظرف صبحانه را برداشت. عاصم با چشمش اشاره کرد که اشتها ندارد.
خورشید وسط آسمان بود. بادی گرم از ساحل می وزید. عاصم را بر ویلچر نشانده بودند. پای درخت نخل، به تماشای سرنوشتش نشسته بود. چه فکر می کرد و چی شد!؟ عادت داشت همه جا قوی باشد. چشمهایش کمی خیس بود و برق می زد. دوست داشت با تمام وجود داد بزند. اما وقتی غم به استخوان برسد می شود سکوت.
لب سیاه، بی مقدمه گفت: ناخدا، روی من حساب کن!
لب سیاه بود و پدر بزرگش ناخدا عاصم.
لب سیاه بود و مادربزرگش حریره.
زندگی لب سیاه، فقط یک قسمت داشت. آن هم دریا . غواصی را از ناخدا آموخته بود. همه فکر می کردند، لب سیاه، مهمان¬خوانده¬ی ناخداست. همه جا همراه ناخدا بود. بیرون خانه، کسی بجز ناخدا عاصم، حرف زدنش را ندیده بود.لب سیاه فقط با دست اشاره می کرد و گاهی هم سری تکان می داد.دشداشه پوشید. گیسوان مجعدش را شانه کشید. سر و صورتش را در غتره سفید رنگی پوشاند. پیشانی ناخدا عاصم را بوسید.حریره ظرف آب را پشت سرش پاشیدو گفت: در امان خدا !
کوله¬اش را محکم بر پشت بست. کوله¬ی مشکی رنگش پر از لباس های کهنه و رنگارنگ بود. همچون عاصم، لگدی مردانه بر هندل موتور کوبید. تاپ تاپ موتور بلند شد. مثل هر روز، که برای خرید بیرون می رفت، از خانه خشتی عاصم بیرون زد.اما نه برای خرید. بین راه به لهجه خلیجی آهسته آواز خواند:
« یک جزیره جنوبی
عروسه زمین کیشه
آسمون با فرشتوانش با مداد رنگیانش
قطاره تو خاک و دریا
کیشه با صورت زیبا
کیش ماه خاکن
کیش دُر بی ریان
دریاش آبین
خاکش فریبان
مثله شمالن بوستان آهو
تاج جنوبن کاریز و باهو ... »
همگام با ریتم آواز، گاز موتور سیکلتش بالا و پایین می شد.
به میدان رسید، موتور را روی جک دوپایه گذاشت، سیگاری آتش زد. پک¬هایی عمیق می¬زد. تمام فکرش، عاصم بود. فردای عاصم را روشن می خواست. دوست داشت عاصم را روی پاهای خودش ببیند نه روی ویلچر. عاصم مرد دریا بود نه مرد خانه نشینی. از زبان خود عاصم شنیده بودکه: « امروز سخت است، فردا سختر اما پس فردا روشنتر».
لنچ عاصم و صدفهای صید شده اش، ته دریاست، مثل هزاران لنچ غرق شده¬ی دیگر. خانه نشینی عاصم، مثل تیغ-های¬ توتیای دریایی، لب سیاه را آزار می داد. اگر عاصم درمان نشود چی؟ اگر حریره تنها بماند چی؟ اگر...
قلیچ، تاکسی ران بود. لب سیاه را می شناخت. دستی به شانه لب سیاه زد. به خودش آمد. احوال عاصم را پرسید. با زبان اشاره فهماند که مجبور است مسافرکشی کند. مسافرش که مردی سبیلو و بلند قد بود. به لب سیاه داد. تا بازار مروارید بیست دقیقه راه بود.
لب سیاه دستش پر بود. آخر شب به خانه رسید. حریره منتظرش بود. بغلش کرد. بوسید. عاصم را دید. نشست کنارش. دستی بر موهای کم پشت عاصم کشید. لبخندی زد و دوباره عاصم را به بغل کشید.
غذاهای حریره خوردن داشت. بخصوص مرقوقی که خاص عاصم می¬پخت. لقمه ای به دهان عاصم گذاشت، لقمه¬ای به دهان خودش، چشمان عاصم پر از غم بود. از مسافرکشی اش گفت واز حال عاصم شنید.
همیشه صبح علی الطلوع میدان جاسک می رفت. برایش فرقی نداشت که مسافر چاق باشد یا لاغر، کجای جزیره باشد. کدام شهرک باشد یا کدام میدان یا کدام بازار. می رفت و بر می گشت. قیمت مسیر ها را کم و بیش می دانست. اما کم و زیادش مهم نبود. مثل عاصم توکل داشت. عاصم هم با کم و زیاد صید صدف، روزگار چرخانده بود.
بار سوم که برگشت میدان، صفدر بازو هنوز مسافری نبرده بود. سر مسافرکشی با لب سیاه، درگیر شد. لب سیاه اهل دعوا نبود. کوتاه آمد. صفدر بازو هنوز موتورش را استارت نکرده بود که سرنشینی برای لب سیاه پیدا شد. هم مسیر شدند. از صفدر بازو سبقت گرفت. به صفدر برخورد.دندانهایش را به هم فشرد. موتورش را گاز داد. به لب سیاه رسید. جلویش پیچید. فحش داد. لگدی به پای لب سیاه کوبید. لب سیاه باز هم کوتاه آمد. صفدر تهدید کرد. مشتی بر لب سیاه کوبید و با صدای بلند فریاد زد: به خاک سیاه می نشانمت. سر نشین ها واسطه شدند. صفدر غر می زد و حمله می کرد. لب سیاه کوتاه آمد و رفت.
خورشید وسط آسمان بود. بادی گرم، شاخه های نخل را تکان می داد. مردی غریبه، با بدنی لاغر سرنشین موتور لب سیاه بود. لب سیاه کلاه کاسکت قرمزش را تکانی داد . از بلوار دریا به طرف میدان امیر کبیر پیچید. موتور سواری پیچیده در لباسی محلی با عینک دودی، نقطه به نقطه دنبال لب سیاه بود.
لب سیاه به مسیر بعدی می اندیشید. نبش خیابان رازی، جلو سوپر مارکت ایستاد. مرد غریبه، لب سیاه را به نوشیدنی تگری مهمان کرد. به سمت شهرک میر مهنا رفت. ترافیک بود و صدای بوق ماشین. مرد غریبه پیاده شد. با صدای بلند و همراه اشاره گفت: بمان تا برگردم.
ساعت مچی اش سه بعد از ظهر را نشان می داد. موبایلش زنگ خورد. حریره بود. از ناخوش احوالی عاصم گفت. موتورش را هندل زد که برود. لباس مرد غریبه، زیر ترک موتور بود. نمی دانست مرد غریبه دقیقاکجاست. چند بار آفتاب و سایه کرد. مرد غریبه آمد. با دست رو به جلو اشاره کرد.
موتور سوار هنوز تعقیبش می کرد. غریبه چندین مسیر پیاده و سوار شد. لب سیاه نتوانست با زبان اشاره به غریبه بفهماند که باید برود. به آینه بغل موتورش خیره شد. چشمان غریبه، لب سیاه را یاد عاصم انداخت. نگرانش شد. باخود می¬گفت اینبار که مسافرش پیاده شد می رود و کرایه هم نمی خواهد.
تو فکر عاصم بود. دور میدان سیری، از عقب به ماشین جلویی کوبید. زمین افتادند. راننده صدایی شنید. از آینه، عقب را نگاه کرد چیزی ندید. رفت. ترافیک شد. لب سیاه بلند شد. مسافرش کمی می لنگید. ماشین پلیس آژیر می کشید. پشت میدان بود. تر افیک باز شد. مرد غریبه دوباره سوار شد. لب سیاه مسیر را ادامه داد.
موتور سوار هنوز تعقیبش می کرد. پشت چهارراه کنار هم رسیدند. لب سیاه کفش های صفدر را شناخت. صفدر راه افتاد. نزدیک میدان داریوش، گشت کلانتری لب سیاه را ایست داد. صفدر خودش را جلدی به پلیس رساند. به لب سیاه اشاره کرد و گفت: خودشه سروان!
لب سیاه مات و مبهوت بود. مرد غریبه دنبال موقعیت بود که برود. دست لب سیاه به دست مرد غریبه دستبند خورد.بیشتر نگران عاصم بود تا نگران خودش. می خواست به حریره زنگ بزند. سرباز وظیفه¬ای لب سیاه و مرد غریبه را عقب ماشین کلانتری نشاند. سروان اصرار داشت اگر قبل از بازداشت همه چیز را بگویند به نفعشان خواهد بود. مرد غریبه برای بار دوم از اول توضیح داد. لب سیاه با زبان اشاره چیزهایی گفت. اما جناب سروان نه فهمید نه باور کرد.
ماشین وارد کلانتری شد. دوباره باز جویی شروع شد. لب سیاه ترسیده بود. مدارک خواستند. لب سیاه مدرکی نداشت. نه گوهینامه نه کارت شناسایی. کوله اش را گرفتند. روی زمین خالی کردند. چند تکه لباس کهنه و رنگ به رنگ. موبایلش را چک کردند. رمز ورود نداشت.
آخرین تماس رسیده از حریره بود.
- این حریره کیه؟
چشم¬های لب سیاه خیس خیس شده بود. با زبان اشاره گفت: مادرم
جناب سروان دوباره گزارش صفدر را مرور کرد. حسابی از کوره در رفت و گفت:
- هم قاچاق می کنی هم خودت رو به موش مردگی می زنی؟
لب سیاه با شنیدن برچسب قاچاق، نتوانست تاب بیاورد. گریه اش گرفت.
سروان دادی کشید و گفت: بسه بسه! ننه من غریبم بازی نکن! بیا هرچی می دونی اینجا بنویس. اول اسم، بعد فامیل، بعد آدرس، بعد همه چیزای دیگه.
لب سیاه باز هم به عاصم فکر کرد و به حریره. چاره ای نداشت جز نوشتن و اقرار آنچه بود و آنچه هست. خودکار آبی را برداشت و نوشت:
نام: ساجده مومن معروف به لب سیاه
فرزند: ناخدا عاصم و حریره
آدرس: جزیره کیش، بلوار موج دریا، محله مروارید فروش¬ها
پانزده سال پیش، چهارساله بودم که پدر مادرم در دریا غرق شدند و شدم فرزند پدربزرگم ناخداعاصم، ناخدا عاصم به یادبود تنها فرزندش عبدالله مرا لباس پسرانه پوشاند بزرگم کرد. شنا و صید یادم داد. قرار بود بشوم ناخدا عبدالله. ناخدا عاصم بود و عشقش مروارید های لب سیاه. لب های سیاه من بود و لب های سیاه عبدالله و لب سیاه های دریا. عاصم مرا لب سیاه صدا زد و شدم لب سیاه محله تا الان که پیش شمایم. چند سالی است که ناخدا عاصم افلیج شده و من نان آور خانه. کوله ام پر از لباس های پدرم عبدالله است. تنها حایل من و نامحرم ها. لب سیاه را چه به قاچاق و قاچاقچی بودن. همین و همین.
مرداد1400
رضا خوشه بست
با سلام خدمت دوست نویسندهام.
جناب خوشهبست داستانتان را خواندم.
به نظر میرسد برای نوشتن داستان یک ایده و طرح داشتهاید و همین انسجام خوبی به داستان داده است. رابطه علی معلولی آسیب ندیده است و در یک روایت خطی کلاسیک حلقه مفقودهای وجود ندارد. به همین دلیل است که تا انتهای داستان به بیشتر سؤالهایی که در ذهن مخاطب شکل میگیرد پاسخ داده میشود جز بعضی قسمتها که دربارهاش صحبت خواهم کرد.
شروع داستان برای یک داستان کوتاه بسیار مناسب است. شما در همان چند خط ابتدایی اطلاعات نسبتا خوبی در اختیار مخاطب قرار میدهید و در وقت مناسبی ما را به فضایی که قرار است داستان در آن روایت شود وارد میکنید. جزیره کیش. لوکیشن و اقلیم. اینکه داستان اقلیمِ مشخصی دارد و داستانِ هرجایی نیست نکته قوت داستان است. به داستان اتمسفر میدهد و در خیالپردازی و تصور مخاطب تأثیر مثبت دارد. چه مخاطبینی که به کیش رفتهاند چه آنها که نرفتهاند. دستکم همه میدانیم صبح و ظهر تابستان کیش چه مزهای دارد. به نظر من یکی از بهترین راهها برای دادن تصویر به مخاطب تعیین لوکیشن و فصل سال است. آنوقت دیگر لازم نیست جز به جز پوشش شخصیتها را برایمان توصیف کنید و موتور داستان را متوقف کنید مگر آن جزییات ضروری که قهرمان بهواسطه آن قرار است کاری انجام بدهد. بههمیندلیل میگویم شروع داستان خوب است. هم روایت حادثهای در گذشته است و هم به مخاطب میگوید اینجا کیش است و هوا گرم در تصورت لباس بافتنی تن شخصیتهای داستانی نکن. اما یک مشکل در نوشتن داستانهای اقلیمی وجود دارد و آن عدم شناخت کافی از اقلیم است. آیا کیش دچار ترافیکی شبیه کلانشهرها میشود؟ این چیزیست که چندبار در داستان به آن اشاره کردهاید. بنابراین پیشنهاد میدهم از اقلیمهایی که نسبت به آن شناخت کافی دارید بنویسید. یادتان باشد شناختِ توریستی به کار نمیآید زیرا یکی از اهداف نوشتن داستان اقلیمی پیشنهاد دادن به جهان ادبیات است. نوعی دعوتنامه است برای تماشای اقلیمی که درست کشف نشده است. یک دعوتنامه برای مخاطب تا او را برای دیدن اقلیم و سفر ترغیب کند. یک دعوتنامه برای جهان ادبیات داستانی و جلب توجه نویسندگان نسبت به یک اقلیم فراموش شده یا کشف نشده. بسیاری از مخاطبین شما میدان نقش جهان اصفهان را دیدهاند. این یک شناخت توریستی است و نوشتن از آن هیچ جای خالی را نشانمان نمیدهد، اما ساکنین اصفهان قطعا لوکیشنهای بکری میشناسند که از دید توریستها پنهان مانده است و میتوانند در داستان اقلیمی آن را معرفی کنند. شناخت شما نسبت به جزیره کیش اندکی توریستی است، اما شبکه درهمتنیده مردم کیش را در ابتدای داستان به خوبی و با لحنی زیبا نشانمان دادهاید آنجا که خبر فلج شدن ناخدا عاصم تا دوردستها رفته است و کاش این شبکه در قسمتهای دیگر داستان هم به چشم میآمد، اما تقریبا در نیمی از داستان این اقلیم غایب است و داستان میتواند در هر شهر دیگری رقم بخورد. در حالی که اقلیم کیش در غالب فرهنگ و تمدن بخش عربنشین آن بسیار جای گفتن و شنیدن دارد.
بعضی قسمتها فهم داستان دچار آسیب شده است و مخاطب را دچار سردرگمی میکند. مثلا در همان ابتدای داستان مینویسید «ظرف صبحانه را برداشت. عاصم با چشمش اشاره کرد که اشتها ندارد.» تا اینجا عاصم و حریره در بیمارستان هستند. بعد مینویسید «خورشید وسط آسمان بود. بادی گرم از ساحل میوزید. عاصم را بر ویلچر نشانده بودند.» آیا عاصم مرخص شده است؟ اگر مرخص شده است اگر لوکیشن و زمان تغییر کرده است حداقل با جداسازی قسمتهای مختلف داستان میتوانید مخاطب را از این سرگشتگی نجات بدهید. پیش از نوشتن «خورشید وسط آسمان بود. بادی گرم از ساحل میوزید. عاصم را بر ویلچر نشانده بودند.» عدد ۲ را بنویسید. یکجور فصلبندی در داستان کوتاه. یا اگر نمیخواهید چنین کنید باید بتوانید تغییر لوکیشن و زمان را در قالب داستان روایت کنید. هنوز ابهام مرخص شدن و نشدن عاصم حل نشده است که ابهام دیگری میآید، جایی که حریره و عاصم کنار دریا هستند و لب سیاه به جمع آنها میپیوندد. «لب سیاه، بیمقدمه گفت: ناخدا، روی من حساب کن!
لب سیاه بود و پدر بزرگش ناخدا عاصم. لب سیاه بود و مادربزرگش حریره. زندگی لب سیاه، فقط یک قسمت داشت. آن هم دریا. غواصی را از ناخدا آموخته بود. همه فکر میکردند، لب سیاه، مهمانخواندهی ناخداست. همهجا همراه ناخدا بود. بیرون خانه، کسی بجز ناخدا عاصم، حرف زدنش را ندیده بود. لب سیاه فقط با دست اشاره میکرد و گاهی هم سری تکان میداد. دشداشه پوشید.» آیا اینجا لوکیشن از ساحل به خانه تغییر میکند؟ یا لب سیاه در همان ساحل مو شانه میزند و لباس تن میکند؟
نقطهقوت دیگری که در داستانتان به چشم میآید شخصیتپردازیِ قهرمان است. شخصیت لب سیاه قرار است تا پایان داستان نامکشوف باقی بماند و در پایان رازش برملا شود. درست در لحظهای که راز آشکار میشود مخاطب ناخوداگاه و مجدد به داستان مراجعه میکند و میبیند لابهلای داستان نشانههایی گذاشتهاید که اگر مخاطب بسیار هوشمند باشد میتواند شک کند. از طرفی نشانهها را چنان پررنگ نکردهاید که راز لو برود. میخواهم بگویم وقتی میفهمیم لب سیاه دختر است و نه پسر، با وجود اینکه پیش از این نمیدانستیم برایمان قابل باور است. این یعنی از پس یک شخصیتپردازی سخت برآمدهاید.
در ابتدای حرفم گفتم بعضی قسمتهای داستان سؤالهایی برای ذهن مخاطب تداعی میکند که بیجواب میماند. مثلا اینکه رابطه صفدر با لب سیاه چرا تا این حد شکرآب است که با این دوز بالا (جاساز کردن موادمخدر توسط صفدر) انتقام میگیرد؟ به نظر من رابطه میان لب سیاه و صفدر پرداخت بیشتری میخواهد تا وقتی صفدر با جاساز کردن مواد مخدر در بساط لب سیاه انتقام میگیرد برایمان غیر عادی نباشد. ببینید بین غیر عادی بودن و شگفتزده شدن تفاوت است. وقتی رازی در دل داستان با سیری مناسب برملا میشود (مثل راز دختر بودن لب سیاه) ما دچار شگفتی میشویم، اما ماجرا غیرعادی و غیرقابل باور به نظر نمیرسد زیرا مخاطب را برای رسیدن به این کشف کم کم آماده کردهاید، اما وقتی پردازش کافی نداشته باشد، سیر کشف راز ناقص میماند و مخاطب در لحظه برملا شدن راز احساس میکند غیر عادی است.
لحن داستان بسیار خوب است. انتخاب زاویه دید هم بهترین انتخاب است. و چند نقصی هم که در داستان به چشم میآید در بازنویسی به سادگی قابل حل است.
با آرزوی موفقیت. منتظر خواندن داستانهای بیشتری از شما نویسنده گرامی هستم.