عنوان داستان : چشمهایش
نویسنده داستان : حمیدرضا رنجبرزاده
مدام بین ماشینها ویراژ میداد. چندین بار، کم مانده بود تصادف کند؛ ولی چارهی دیگری نداشت. اگر بسته را دیر به مقصد میرساند، اخراجش حتمی بود. دست خودش نبود. اگر چیزی او را یادِ خاطراتش میانداخت، سخت میتوانست از دلِ خاطراتش بیرون بیاید. تمام خاطراتش را -فارغ از اینکه خوشایند باشند یا تلخ- با ریزترین جزئیات ممکن در خاطر داشت. وقتی در دنیای خاطراتش فرو میرفت، عملاً در آنها غرق میشد. این باعث شده بود بارها و بارها، بستهها را دیر به مقصدشان برساند. دیر رسیدن بسته مساوی بود با شکایت مشتریان. شکایت مشتریان هم معادلِ شاکی شدن مدیر شرکت. بسامد این شاکیشدنها آنقدر بالا رفته بود که سهیل، در آستانهی اخراج قرار داشت.
در شرکت، جز با دو سه نفر، با باقی پیکها رفاقت چندانی نداشت. معمولاً وقتهای خالیِ بین رساندن مرسولات را به دور از باقیِ افراد میگذراند. آن روز هم، قید خنکیِ اتاقِ استراحتِ پیکها را زده بود و در گرمای تابستان، روی موتور قدیمیاش نشسته بود تا نوبتش سر برسد. دیدن یک اجاق قدیمی در سمساری مقابل شرکتشان، سهیل را از اطرافش کَند و برد به دوران کودکی. به سالهایی که گاز شهری نداشتند و مجبور بودند هر چند روز یکبار، کپسول گازِ خالی را تحویل بدهند و کپسول گازِ پرشده را تحویل بگیرند. کامیونی که کپسولهای پر را میآورد، همیشه صبحهای زود سر و کلهاش پیدا میشد. پدرش کپسول را بلند میکرد و با سهیل از خانه خارج میشد. به خیابان که میرسیدند، لبخندی به سهیل میزد و کپسول را میگذاشت روی زمین و سهیل، آن را هُل میداد تا به کامیون برسند. از این هل دادن، لذت خاصی میبرد. حس قویبودن به او دست میداد که میتوانست با آن پاهای کوچک، کپسولی سنگین را جابجا کند. هنگام هل دادن، هر از چندگاهی به پدرش نگاه میکرد. به همان چشمهای زیتونی زُل میزد. در آن چشمها برای سهیلِ کوچک، چیزی نهفته بود که حتی وقتی بزرگ شد، آن را جای دیگری پیدا نکرد.
– سهیل! سهیل! باز که تمرگیدی رو موتورت! کلی وقته دارن صدات میزنن! کری؟
– متوجه نشدم.
– بجنب بابا بجنب. اصلانی داره مثل سیر و سرکه میجوشه که این سهیل کدوم گوری مونده! از این تحویل فوریها خورده به پستش.
سهیل گوشیاش را چک کرد. اصلانی ۱۰ بار به او زنگ زده بود اما او اصلاً متوجه نشده بود.
هنگام تحویلِ بسته به سهیل، اصلانی قسم خورده بود که اگر بسته را تا نیم ساعت دیگر -که به مشتری قولش را داده بود- نرساند، به جان بچههایش سهیل را اخراج خواهد کرد. همهی پیکها میدانستند که اصلانی وقتی جان بچههایش را قسم بخورد، دیگر کوتاه آمدن در کار نخواهد بود. این را سهیل نیز به خوبی میدانست. موتورسوارِ ماهری بود. زمانهایی که بستهها، نیاز به ارسال فوری داشتند، سهیل با چنان سرعتی میرساندشان که همکارانش انگشت به دهان میماندند که سهیل، چطور توانسته با این سرعت بسته را برساند و سالم بماند! یکبار یکیشان برای اینکه ببیند سهیل دقیقاً چطور میراند، جرأت کرده و ترکِ موتورش نشسته بود. وقتی برگشتند، رنگی به رخش نمانده بود!
اگر اخراج میشد، جایگزینهای فراوانی داشت که میتوانست به آنها مراجعه کند و استخدام بشود؛ اما هیچکدام پولی را که محل کارش در آن زمان به او میداد، نمیدادند. شرکت اصلانی، هم خیلی پر کار بود و هم کمیسیون کمی از پیکهایش میگرفت. سهیل به حقوق مناسب آنجا نیاز داشت. حوالی یکسال پیش، با یک سکته مغزی، نیمی از بدن پدرش از کار افتاده و زمینگیر شده بود. از آن به بعد، خرج خانواده افتاده بود روی دوشِ تنها پسر خانواده. همین باعث شده بود که سهیل دستهی گاز موتورش را انتها بچرخاند تا بسته را به موقع برساند.
هنوز ۵ دقیقه از مهلتش باقی مانده بود که دیگر فاصلهی چندانی با مقصد نداشت. پیچید توی خیابان درازی که در انتهای آن، گیرنده شدیداً منتظر تحویل بسته بود. وانتی داشت به آهستگیِ هر چه تمامتر، طولِ خیابان را طی میکرد. سهیل هر کار کرد که از کنار وانت رد شود، نتوانست. در متر به مترِ هر دو طرف خیابان، ماشین پارک شده بود. تلاشش بیفایده بود. سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. هنوز آنقدر وقت داشت که اگر همینطور آهسته پشت وانت میراند، به موقع میرسید. پس جای نگرانی نبود. تا دنده یک پایین آمد و پشت وانت به راهش ادامه داد. همین باعث شد نگاهش، جلب کارگری شود که عقب وانت نشسته بود.
رنگ فسفری لباس کارگر، اولین چیزی بود که نگاه سهیل را به خود جلب کرد. پاکبان میانسالی به نظر میرسید که سرش را به جاروی بلندش تکیه داده بود.
– چقدر شبیه باباست.
این را زیر لب گفت و سرعتش را کمی بیشتر کرد تا به وانت نزدیکتر شود. بیشتر خیره شد. ابتدا خیال کرد آفتاب، زیادی مغزش را داغ کرده ولی هر چه بیشتر دقت میکرد، بیشتر پاکبان را شبیه پدرش مییافت؛ البته چندین سال جوانتر. در نظر سهیل، قیافهی ۱۵ سال پیشِ پدرش را داشت. کمی که گذشت، وانت پشتِ یک چراغ قرمز ایستاد. این فرصتی به سهیل داد تا با دقت بیشتر، تفاوتهای ریزِ چهرهی پاکبان و پدرش را به مرور پیدا کند. پاکبان جوشهای ریزی لابلای ریشهای سیخسیخش داشت، درحالیکه سهیل هیچگاه در خاطرش نبود که در صورت پدرش جوشی دیده باشد. ریشهای نرمِ صورت پدرش خرماییرنگ بود؛ اما ریشهای نامرتب پاکبان، یکدست مشکی به نظر میرسید. پیشانیِ بلند و یکدست صافِ پاکبان، خیلی تفاوت داشت با پیشانی پُرچین و چروکِ پدرش. اندکاندک فهمید خیلی هم شبیه یکدیگر نیستند. وانت راه افتاد و سهیل هم با فاصلهی بسیار کمی، به دنبالش. از خودش پرسید که چرا در ابتدا خیال کرده بود که شبیه پدرش است؟
– اما… اما چشمها… مو نمیزنه با چشمای بابا.
چشمهای زیتونیرنگِ پاکبان به گوشهی نامعلومی خیره مانده بود. دل سهیل برای دیدن این چشمها حسابی تنگ شده بود. از یکسال پیش و بعد از سکته، عملاً چشمهای پدرش کارایی خود را از دست داده بودند و دیگر آن شفافیت و زیباییِ سابق را نداشتند. حس کرد دیدن این پاکبان دارد روزِ بدش را بدل به روزی عجیب و خوب میکند. عاشق چشمهای مهربان پدرش بود و یکسالی میشد که از دیدن همان چشمهای سالم، محروم مانده بود؛ اما یک جای کار برای سهیل میلنگید. چشمهای پدرش هیچگاه اینگونه محزون به جایی خیره نمانده بودند. با اینکه در زندگیشان، بالا و پایین کم نداشتند؛ ولی باز هم امکان نداشت به چشمهای پدر نگاه کند و در آنها، مهربانی و امیدِ همیشگی را نبیند. گرچه در یکسال اخیر، نه تنها مهربانی و امید در چشمان پدرش ندیده بود، بلکه در اصل هیچ احساس دیگری را نیز مشاهده نکرده بود. به نظرش چشمان پدر بعد از سکته، به دو گویِ کدرِ خنثی تبدیل شده بودند.
– چی باعث شده اینقدر غم داشته باشه؟
حس کرد نگاه پاکبان، جلبِ او شده. نخواست خلوتش را بهم بزند. با خود فکر کرد هر کسی ببیند که یک غریبه، اینطور به او خیره شده، تعجب و نگرانی به سراغش خواهد آمد. سرعتش را کم کرد و از وانت فاصله گرفت. تازه متوجه شد جای پاکبان در عقب وانت، چقدر تنگ است. با کمری خمشده نشسته بود. پشت وانت پر بود از وسائل مختلف و ماشینهای پاشش آب و یک تانکر بزرگِ آب هم آن وسط، جا خوش کرده بود. پاکبان خود را در فضای باقیمانده، به زور جای داده بود. سرش هم به جاروی بلند تکیه نداشت. حتی به نظر سهیل، این جارو بود که به سرِ پاکبان تکیه کرده بود. پاکبان دست از نگاه کردن به سهیل برداشت و باز در افکار خود غرق شد. سهیل خیالش از این بابت که راحت شد، باز سعی کرد دنبال چیزی در چشمان پاکبان بگردد:
«حقوق چندانی که نمیگیرن اینا. الانم که آخرای بُرجه و بعید نیست کفگیرش خورده باشه ته دیگ. شاید نگران اینه. ولی… ولی نه! آدم به خاطر وضعیت مالیاش که اینطوری خیره نمیمونه به یه گوشه. غمش باید بزرگتر از این حرفا باشه. بعدشم، یکی دو سال نیست که پاکبانه. به این چهره میخوره که اقلاً ۱۰ ۱۵ سالی هست تو این کاره. نه این نیست. از این فاصله نمیشه. باید یکم نزدیکتر شم.»
آهسته دستش را روی دستهی گاز چرخاند و کمی نزدیکتر شد.
«بهش میخوره یه دختر دم بخت داشته باشه. شایدم پسر. فرقی نمیکنه. تو این دوره و زمونه هر کدوم که باشه، آدم پیر میشه تا برن سرِ خونه و زندگیشون. همین دیروز نبود که اسماعیل گفت یخچالشون خراب شده؟ شایدم پریروز بود.»
چیزی که به ذهن سهیل خطور کرده بود، به یک ماه پیش برمیگشت. همیشه همینطور بود. آنقدر خاطرات در ذهنش تازه و کامل نقش میبست که اغلب اوقات، خیال میکرد به تازگی رخ دادهاند. اسماعیل همکارش در شرکت بود. یخچالش که خراب شد، چارهای پیش رویش ندید جز اینکه برای خریدن یک یخچال نو، وامی ۷ میلیونی از اصلانی بگیرد.
– الان دیگه کمِ کم باید ۷۰ میلیون واسه جهیزیه کنار بذاری. آخه این از کجا بیاره این همه پول جهیزیه بده؟ مگه چقدر حقوق میگیره؟ من که حقوقم از این قطعاً بیشتره، یه قرون پسانداز ندارم.
دوباره حس کرد دارد حواسِ پاکبان را به خود جلب میکند. کمی فاصله گرفت. باز تمام چهرهی پاکبان و شباهتش با پدرش، سهیل را به فکر دیگری فرو برد:
– یکم یاد غمِ چهرهی بابا موقع مریضیِ عاطفه افتادم. وقتی فهمید سرطانش بدخیمه، همینطوری شد. البته نه دقیقاً اینطوری. پا میشد و قدم میزد ولی خب موقع قدم زدن همینطوری خیره میموند به گلهای قالی. خدا واسه هیچ پدری نخواد که بچهاش جلوش پَر پَر شه و هیچکاری هم ازش بر نیاد. تازه! بابا همه کار واسه عاطفه کرد. ولی این شاید نتونه حتی بچهاش رو بستری کنه! نه… خدا نکنه دخترش، یا حالا پسرش مرضِ سختی گرفته باشن. ولی اگر گرفته باشن، بایدم اینطوری کز بکنه یه گوشه و خیره بمونه به آسفالت… حالا اگر اصلاً بچه نداشته باشه چی؟
کمی سرعت گرفت و نزدیکتر شد. به دست چپ مرد نگاهی کرد:
«تو دست چپش حلقه نیست! شاید اصلاً ازدواج نکرده. ولی خب به سنش هم نمیخوره تا الان ازدواج نکرده باشه. شاید اینا اصلاً رسم ندارن حلقه بندازن. شایدم تا الان حلقهاش رو فروخته و زده به زخمهای زندگی. مگه همین بهرام نبود که چند وقت پیش، حلقهاش رو فروخت تا بتونه موتور قراضهاش رو عوض کنه؟ یادش بخیر… موتور قبلی رو که فروخت هیچی، یکم پسانداز هم گذاشت روش؛ ولی بازم مجبور شد حلقهی خودش و خانومش رو بفروشه تا بتونه تازه چی؟! تازه نوی همون موتور رو بخره!»
پاکبان تکانی خورد و کمی جابجا شد. کمرش گرفته بود. سعی کرد جایش را کمی راحتتر کند ولی تلاشش فایدهای نداشت. وسائلی که در عقب وانت جا خوش کرده بودند، امکان جابجایی نداشتند و حسابی جای پاکبان را تنگ کرده بودند. همین جابجا شدن، سهیل را از خاطرهی موتور بهرام بیرون کشید و نگاهش را باز جلب چشمهای پاکبان کرد:
«کاش میشد بهش بگم این چشما رو یه مدت بهم قرض بده! که… هه… نشدنیه. خب… کاش میشد بفهمم محل کارش کجاست. هر روز میرفتم و شده ۵ دقیقه این چشما رو نگاه میکردم. اما… اما ۵ دقیقه کم نیست؟ تویی که عادت کرده بودی هر روز چند ساعت چشمای بابا رو نگاه کنی و کیف کنی، به این چند دقیقه راضی میشی؟ نه سهیل، خودتو گول نزن! تازه… کارم رو هم که نمیتونم ول کنم و هی بیام این چشما رو تماشا کنم. اصلاً شاید خیلی از روزا نتونم.
…
یه چیز دیگه هم هست این وسط… نُچ! این چشما به درد من نمیخوره. چشمای بابا همیشه پر از گرما بود. بهشون نگاه که میکردیم، حتی اگه غمِ دنیا رو هم داشتیم، بازم آروم میشدیم. ولی… ولی این چشما، یه دنیا غم توشه. خودم کم بدبختی دارم؟ که هر روز این چشمای پر از غم، غصههام رو بیشترم بکنه؟! نه! فکر خوبی نیست. با همون چشمای بیرمق و کدر شدهی خودِ بابا سر کنم بهتره.»
ترمز کردن وانت، سهیل را به خود آورد و او هم ایستاد. پاکبان پیاده شد و جارو به دست، از وانت پیاده شد. کنارِ یک پارک بزرگ توقف کرده بودند. پاکبان مشغول جارو کشیدن پیادهروی کنارِ پارک شد. سهیل نگاهی به ساعتش کرد و فهمید چه بلایی بر سر خود آورده است. وانت کلی چرخ خورده بود تا به پارک برسد و آنجا هم، فاصلهی زیادی با مقصدِ سهیل داشت. گوشیاش را درآورد. اصلانی ۱۰ بار به او زنگ زده بود ولی او متوجه هیچکدامشان نشده بود.
میشود ایرادهایی به داستان گرفت. مثلا ابتدای داستان کند شروع میشود یا زبان پالودهای ندارد. مثل این جمله «اگر چیزی او را یاد خاطراتش میانداخت؟»
منظور شما این است که اگر توی خاطراتش غرق میشد یا همچین چیزی. که البته در چند جمله اول مدام تکرار شده و نیازی هم به این مسئله نیست. باز در ادامه نوشتهاید «وقتی در دنیای خاطراتش فرو می رفت.» محض محکمکاری حتما. اما باور کنید خواننده باهوش است و بهتر از هر نویسندهای داستان را میشناسند و نیاز به این همه تاکید نیست.
یعنی به نظرم باید سر و سامانی به ابتدای داستان بدهید. ابتدای هر داستان مهمترین بخش داستان است.
اما... از این مسئله که بگذریم قطعاً داستان خوبی نوشتهاید. داستان سادهای دارد. یک پیک موتوری که گرفتاری و مشکلاتی خاص خودش دارد و این مشکلات او را انگار به درون سیاهی میکشاند.
با محل کارش به دلیل همین خیالپردازی مسئله دارد و همین خیالپردازی میشود بهانه ادامه داستان و آشنایی با گذشته پیک.
از این بهتر؟ داستان محکمی شده، قصه دارد، اوج و فرودش بهجاست. کم کم ما را درگیر شخصیت اصلی می کند، همراه میکند به نحوی که سهیل را پس از چند خط میشناسیم. یکی مثل ماست با همان مشکلات.
توانستهاید این موضوع را بدون کلیشه و شعار هم بنویسید. بدون استفاده نابجا از صفتها و درگیر شدن با شعار و حرفهای فلسفی بیمعنا.
داستان یعنی همین. یعنی گفتن از مسائل ساده. حرفهای ساده، زندگی روزمره. همین سادهها در کنار هم زندگی را میسازد و داستان را میسازد و اتفاقا اینجور داستان نوشتن سختتر است تا شعار دادن و فلسفه بافتن.
از خواندن داستان شما لذت بردم.
موفق باشید.