عنوان داستان : شیر فرهاد
نویسنده داستان : سید امیررضا موسوی مرادی
از این داستان ویرایش جدیدی تحت عنوان
«شیر فرهاد» منتشر شده است.
روی پاشنه پا چرخید و یکی خواباند دم گوشم.گریه میکرد.رد انگشت هایش روی صورتم را میبوسید و دوباره دست بلند میکرد.داد میزد:《فرار کن پروانه!تو این خونه نمون!》میتوانستم فرار کنم؟فرهادم را ول کنم به امان خودش و آن دست های مریض تر از خودش؟کار هر روزمان بود.رعشه ی دست و پایش که میرفت،تازه دراز میشد روی تخت و از خستگی بیهوش میشد.توی مطب میگفت:《آقای دکتر!دستم،دست خودش نیست.زنم پروانه رو سیاه و کبود کرده.مشت میکوبه به دیوار.با سیلی صورتمو سرخ میکنه.》صدایش عوض شده بود از بس بغض گلویش را چنگ انداخته بود:《 لامذهب،حتی نمیگذاره قرصامو بندازم بالا!هر سری پیرِ پروانه در میاد تا قرصامو بده!》دکتر چه کار میتوانست بکند؟مگر درمان داشت این موج گرفتگی؟یک نسخه قرص مینوشت و تمام.از کمیته درمان مجروحان جنگی اعصاب و روان که بیرون میزدیم،میرفتیم بستنی فروشی.تابستان ها بهتر بود.بستنی که میخورد کمتر بدحال میشد.یخچال مان پر شده بود از کیم دوقلو و یخمک.خنده اش میگرفت:《کاش اسکیمو بودم تو قطب جنوب!》من هم میخندیدم و توی دلم زار میزدم به حال فرهادم.تابستان پیش بود که راهی اش کردم سمت منطقه.فرهاد آن موقع فقط توی عکس ها زنده مانده؛قد بلند بود و چهارشانه،موهایش یکدست مشکی بود و چشم های درشتی داشت.دل هر دختری را میبرد ذلیل شده!ولی فقط من بودم که دلش را بردم.توی خیاطخانه ی خاله اش مرا دیده بود.آمدند خواستگاری.بابا راضی نبود.میگفت:《به مذهبی جماعت دختر نمیدم من!》فرهاد هم دست به کار شد:《مذهبی کیه باباجون؟!به تیپ باشه که شما ریش میبینی رو این صورت؟فقط سبیل جون شما!اصلا میخوای برقصم؟》تندی بلند شد.بلد نبود برقصد.آنقدر پا پِی بابا شد که راضی اش کرد.من بله را قبلا داده بودم.همان وقت که گفت:《پروانه خانم!شما رو که دیدما...واقیتش...چطور بگم...مخلصم خدایی!》مثل آینه صاف و ساده بود.با قطار رفت منطقه،با هواپیما برگشت.طناب پیچ اش کرده بودند.موهایش جا به جا سفید شده بود.کمرش خم شده بود.مردمک چشمش یکجا نمیماند تا نگاه هایمان گره بخورد.آنجا بود که فهمیدم فرهاد رفته و فرهاد برنگشته.من باید پروانه تر میشدم.میچرخیدم دور شوهرم و نمیگذاشتم که آب شود.حالا من میسوزم؟بسوزم به پای فرهادم.گفتند موج خمپاره زده به سرش.به قول خودش:《فاز و نول مغزم جا به جا شده پری خانم!》بابا که اوضاعش را دید،گفت طلاقت را بگیر و بیا پیش خودمان.چشم هایم تنگ شد و صورتم تر:《فرهاد نباشه میخوام دنیا هم نباشه بابایی!》هزینه های نگهداری بالا بود.پدر فرهاد همه را میداد.خانوادگی بازاری بودند.فرهادِ قبل جنگ،توی بازار قدیمی،حجره ی فرش داشت.قالی کرمان میفروخت و فرش تبریز.روی فرش دستباف کف هال دستمال کشیدم تا رد خون رویش نماند.دستش را با چاقو بریده بود.جای زخم را فشار میداد و میگفت:《یه کسی توی مغزم داد میزد.دستور میداد این دستو قطع کنم بی صاحاب!》هرچه تیزی بود قایم کردم بعد از آن.مامان میگفت:《تو خونه ی تو یه کارد میوه خوری پیدا نمیشه دختر!》روزهای آخر خیلی زجر میکشید.قلبم درد میگرفت با درد کشیدنش.با کسی کار نداشت.قوتی نمانده بود توی آن بازوهای کشیده و بادکرده.به زور راه میرفت.دکتر میگفت از اعصاب چیزی نمانده،سلول های مغز تخریب شده اند.نهایتا دو ماه ماندنی است؛و من دستم را گاز میگرفتم و قرآن ختم میکردم.دعا میگذاشتم توی جیبش و نمیگذاشتم تنها بماند.توی بیمارستان بستری شد.چقدر چهره اش پیر شده بود.این همان شیرفرهاد من بود؟سی سال را به زور گرفته بود از خدا،ولی انگار شصت را پر کرده بود.گفتم:《بمیرم برات الهی!زود زود برمیگردی خونه آقا.》لبخند زد:《فرهاد کوه کن،کوه کند برای شیرینش و عمرش رفت،فرهاد تو چی کار کرده برات پروانه؟》دستش را گرفتم:《تو جنگیدی برای من.برای مملکت.فرهاد کوه کن رفت بجنگه؟》دست گذاشت روی گونه ام.دستش میلرزید.لب هایش جنبید:《چشمام سیاهی میره جون تو!نمیتونم صورت ات رو درست درمون ببینم.》باز گریه کردم.نفس هایش را میشد شمرد.دستش سر خورد و افتاد روی تخت.لرزش هایش قطع شده بود و پلک هایش افتاند.سرم را گذاشتم روی سینه اش و قد تمام درد کشیدن هایش گریه کردم.آخر...پروانه ای بودم که شمعش خاموش شده بود.
به نام خدا. با سلام خدمت شما دوست عزیز و بزرگوار. باید بگویم داستانتان را خواندم و لذت بردم. من با یک داستان خوب طرف هستم. البته میشد داستان شما از این بهتر هم باشد که عرض خواهم کرد. اما اکنون داستان خوبی دارید و تقریباً میشود گفت اصول اولیه داستاننویسی در داستانتان رعایت شده است. در زیر به چند ویژگی داستانتان اشاره میکنم.
راویای که انتخاب کردهاید «منِ راوی» است. ویژگی نخست داستانتان این است که شما روایت خوبی دارید. روایت را بلدید. این یک نقطه قوت حسابی برای یک داستاننویس است. روایت در داستان بسیار مهم است. روایت باید به گونهای روان باشد که مخاطب کاملاً با جریان داستان جلو برود و جای گنگی برایش نباشد. علاوه بر این باید روایت جذاب باشد و به مذاق مخاطب خوش بیاید. لذت ببرد از خواندن داستان. شیرین باشد. حتی روایت بقدری مهم است که اگر اتفاقات چندان مهمی در داستان هم نداشته باشیم میتوانند جایگزین آن شوند. یعنی روایت بقدری جذاب و تعلیقدار میتواند باشد که مخاطب کمبود حوادث را متوجه نمیشود. کتاب «خزه» نوشته «هربر لوپوریه» از آن کتابهایی است که روایت خوبی دارد. وقت کردید حتماً بخوانید.
دومین نقطه قوت شما این است که داستانتان شروع بسیار خوبی دارد. مستقیم و بدون مقدمه رفتهاید سراغ داستان. شما اضافهگویی ندارید. نه در شروع داستان و نه در کل تنه اصلی داستانتان. این خیلی ارزشمند است. داستان با یک اتفاق تکاندهنده آغاز میشود. هرچند بهتر است کمی پرداخت مفصلتری این شروع ادامه مییافت تا باورپذیرتر میشد اما باز خوب است و دوستداشتنی است. فرهاد خودش به صورت زنش سیلی میزند و خودش داد میزند از دستم فرار کن! این یک تناقض است. برای همین برای مخاطب جذاب است. مخاطب منتظر است این تناقض را حل کند. در ادامه به جمله زیر میرسیم: «آقای دکتر!دستم، دست خودش نیست. زنم پروانه رو سیاه و کبود کرده. مشت میکوبه به دیوار. با سیلی صورتمو سرخ میکنه.» این جمله معما را حل میکند اما معمای بزرگتری را ایجاد میکند که مخاطب میخکوب میشود! چرا باید یک نفر کنترل دست خودش را در اختیار نداشته باشد؟
این تله زیبایی است اما بشرطی که ما از عهده آن برآییم. من احساس میکنم داستان کمی در اینجا میلنگد. مخاطب آنطور که باید قانع نمیشود. شما میتوانستید با پرداخت مفصلتر این مشکل را تا حدود زیادی حل کنید.
مهمترین و اساسیترین ویژگی کار شما این است که یک داستان درست و منسجم است. طرح داستان شما خیلی درست است. پسر و دختری عاشق هم میشوند. پسر به جبهه میرود و اما وقتی برمیگردد موجی شده است. داستان از جایی شروع میشود که مرد زنش را میزند. دست خودش نیست. موجی است. پروانه نمیخواهد کم بیاورد. بنابریان تلاش میکند. درواقع ما الآن در داستان با یک شخصیتی به نام پروانه طرف هستیم که هدف دارد. (هدفش شفا یافتن همسرش است) او برای رسیدن به این هدف با موانعی روبرو است و مدام تلاش میکند تا این موانع را رفع کند. او در برابر مشکلات میایستد و بالاخره این کشمکش به سرانجام میرسد. نتیجه هم این است که پروانه موفق نمیشود و همسرش از دنیا میرود. این یک طرح خوب و درستی است که با پرداختی خوب به یک داستان خوب تبدیل شده است.
یکی دیگر از ویژگیهای خوب نوشته شما دیالوگهای زیبایتان است. دیالوگهایی که به شخصیتهایتان میآیند. دیالوگهای شما به اندازهاند. نه زیادند نه کم. حجم زیادی از داستان را اشغال نکردهاند. «لامذهب، حتی نمیگذاره قرصامو بندازم بالا! هر سری پیرِ پروانه در میاد تا قرصامو بده!» «مذهبی کیه باباجون؟!به تیپ باشه که شما ریش میبینی رو این صورت؟فقط سبیل جون شما! اصلاٌ میخوای برقصم؟» یا «پروانه خانم! شما رو که دیدما...واقیتش...چطور بگم...مخلصم خدایی!» و دیالوگهای دیگری که همهشان به زیبایی کارتان اضافه کردهاند. البته باید اینجا هم اعلام کنم دیالوگهای فرهاد و پروانه شبیه به هماند. ما لوتیگری و لوتیمنش فرهاد را قبول داریم و باور میکنیم اما پروانه هم لوتییانه صحبت میکند. «فرهاد نباشه میخوام دنیا هم نباشه.» این دیالوگ مال فرهاد است بیشتر تا پروانه. اگر کمی دقت میکردید و وقت میگذاشتید خیلی بهتر از این میشد. البته این باعث نمیشود ارزشهای داستان شما را نادیده بگیرم.
عشق بین فرهاد و پروانه خوب درآمده است. این عشق دوستداشتنی و زیباست. خوشآیند است. هرچند بهتر بود باز کمی مفصلتر این عشق را ببینیم. و به دیدارهای خصوصی و رفتارهای خصوصی این دو شخصیت وارد میشدیم اما باز این عشق خوب درآمده است. این عشق به مدد جزئیات خوب درآمده است. مثلاً خوردن بستنی و یخمک خیلی خوب است. هم درد دارد هم عشق. البته نمیدانم باز چقدر این اتفاق علمی و دقیق است ولی خوب درآمده است و به داستانتان میخورد. حتماً در این مواقع پیشزمینه علمی ماجرا را بدست آورید و قبل از نوشتن تحقیق کنید.
یا مثلاً طنابپیچ کردن فرهاد و اینکه با قطار رفته بود و با هواپیما برگشته بود خیلی خوب است. کنایهآمیز ودردناک است. یا مثلاً اصرار پدر بر طلاق گرفتن پروانه از فرهاد هم بیشتر باید میشد. با یک جمله پروانه پدر بیخیال میشود و دیگر حرفی به میان نمیآید.
پایانبندی کار شما هم خوب است. یک پایانبندی رئال و منطقی و دردناک و تاثیرگذار. لازم نیست همیشه شخصیت به دنبال هدفی که میرود به آن هدفش برسد. لازم نیست شخصیت همیشه موفق شود. گاهای پایان تلخ تاثیرش به مراتب بیشتر از یک پایانبندی قهرمانانه و موفقیتآمیز است. داستان شما خوب پایان یافته است. فرهاد عین یک شمع میسوزد و خاموش میشود. او یک بیماری موجی است که راه علاجی ندارد و آخرسر میمیرد. بسیار زیباست. و به شما تبریک میگویم.
در پایان باید به شما بگویم شما یک داستان خوب نوشتهاید. هرچند کمی شعاری به نظر میرسد اما بیشتر از اینکه شعاری باشد انسانی و عمیق است. شما از یک موضوع دردناک سخن گفتهاید که این ارزشمند است. از یک درد که هر انسانی میتواند با آن ارتباط برقرار کند.
پیشنهاد من به شما این است که حتماً کتاب بخوانید. داستانکوتاه و رمان. اگر به موضوع جنگ علاقه دارید نمونههای بسیار خوبی ایرانی و خارجی هست که حتماً باید آنها را بخوانید. کتاب «من قاتل پسرتان هستم.» نوشته «احمد دهقان» بسیار به دردتان میخورد. کتاب «سوران سرد» نوشته «جواد افهمی» و «جمجمهات را قرض بده برادر» نوشته «مرتضی کربلاییلو» هم خیلی خوب است. از خارجیها هم «جنگ چهره زنانه دارد» یا «وداع با اسلحه» و «مرگ کسب و کار من است» را برایتان پیشنهاد میکنم.
موفق و سربلند و پیروز باشید. منتظر داستانهای بعدیتان هستنم.