عنوان داستان : ننه پیردار
نویسنده داستان : محمدرضا زروندی
روی پیرنشین نفسی چاق ميکنم. این عصا هم زهوارش در رفته، مثل خودم پاشنهاش لق میخورد. دست میبرم به گردنبندم، اندازه گردنیه دختران ترگل ورگل امروزی میارزد. کلید را که لمس میکنم یکهو نگاهم میافتد به درز در. در چرا پیش شده؟ پیشانیام داغ میشود. با دست راست جلوی لرزه دست چپ را میگیرم. لگدی میپرانم به در و آسته آسته از دهلیز سرد و نمور رد میشوم. در اتاق را باز و نان سنگک را پرت میکنم وسط سفره.
_حاج خانم، حاج خانم، خِدیجه خانم، ترسیدی؟ چرا جواب نمدی؟
پیشو از هال ميپرد بیرون و از بالای پله ها میجهد پایین. دورم چرخی میزند و مثل همیشه خودش را لوس می کند، سرش را مرتب میمالد به روی دمپاییام.
_پیشو پیشو میو میو، پیشو خدیجه خانم کجایه؟
شب سیاهت دراز طاهره، آدم كه دشمنش را به خانه راه نمیدهد. پاهایم شل میشود و میتمرگم روی موزاییک سرد حیاط. رودههایم گُر میگیرد، درد کهنهام نونوار میشود. جلوی چشمانم اصغر را که برق گرفت و جوان مرگ شد، درد افتاد به رودههایم. دکترگفت این درد تا آخر عمر باهات میماند. خدا از بابای شیخش نگذرد، همهی کاسه کوزه ها را سر من شکست. گفت ضیعفه فاطمه را فرستادی مدرسه، کار حرام کردی و حالا بخور چوب خدا را.
سوز سرما امان نمیدهد و پاهای استخوانیام بشمارسه یخ میزند. کش چادر آمده تا لبهی چانهام، میکشانمش عقب و از جا بلند میشوم. از نردهها کمک میگیرم و پله ها را بالا می روم. هال خانه را سرک می کشم و خدیجه را صدا می زنم. زبانم لال، نکند جا به جا افتاده و ریق رحمت را به نیش کشیده باشد. خبری نیست که نیست. خدیجه از قفس پرید. گردن آویزش افتاده روی گل قالی، چادر طوسی هم که از چوب لباسی آویزان است. پیرزن آخر عمری حیاءت کجا رفته؟ زبانم مو در آورد صدا بار گفتم خدیجه این کارت همیشه گردنت باشد، روش آدرس خانه و شماره دخترت را نوشتهام، تو که هوش و حواس درست و حسابی نداری، من هم جانِ درست و حسابی، حریفت نمی شوم، گم و گور می شوی و من می مانم و حساب و کتابِ با کرام الکاتبین و یک تیر و طائفه.
تلفن اتاق زنگ میخورد. صدای دینگ دینگ درگوشم می پیچد. از پله ها پایین میآیم و گام های عصا را بلند بلند بر میدارم. با دمپایی به چهارچوب اتاق گیر میکنم و با صورت زمین میخورم. چشمم سیاهی میرود و سرم سوت میکشد. صدا قطع می شود و دو مرتبه تلفن زنگ میخورد. روی موکت دست راستم را عمود میکنم و زور میزنم. با نوک زبان دندان مصنوعی را برمیگردانم سر جایش. قطرههای عرق از کنار گوشم میسرد پایین. دو دستم را میگذارم روی دسته تلفن و نفس عمیق میکشم.
_الووو طاهره خانم چِره تلفون جُواب نَمِتی؟
_سلام خدیجه خانم رو برده بُدُم دستشویی دیر رسیدُم.
_جاده بِرفیس ما یَکم دِر مِرسِم. دِ هفتادکیلومتری مِشَدِم. ایمشالا شام مهمون شمایم.
_چارتا چار قل خاندُم و سه تا لعن سه ضرب تا بی خطر باشِن.
عشرت که از درد سلاطون خون مرد، با هزار جور ورد و دعا این خونه جور شد، همه خانمای جلسه قرآن پیگیر شدند. کل بولوارهای مشهد رو با میلان هاش گشتند تا این اتاق دو متری گیرم آمد.
بچه های کوچک جلسه صدام می زدند ننه پیردار. شده بودم پیری عصاکش پیر دیگر. خدیجه سومین پیرداری من بود، تازه همان اول دختر خدیجه باهام طی کرد. طاهره خانوم از کنار مادر ما جم نمیخوری حتی برا سیم ثانیه. خدیجه هم مدام میگفت: من خریدمت، من خریدمت، تو برده زر خریدمی.
رگههای دود جلوی صورتم را میگیرد. با دست رگهها را پاره و محو میکنم. همه حواسم را در دماغم جمع میکنم و بو میکشم. بوی عدس سوخته همه جا پیچیده، ای وای لخشک سوخت. دست از روی تلفن بر میدارم و واشر اجاق تک شعله را تا ته میچرخانم. سوخت که سوخت به درک، شب التماس هیئت سرکوچه میکنم و چند پرس غذا میجورم. عدس و سبزی فدای سرت طاهره، خدیجه را چکار کنم؟
نک انگشت اشاره را میکنم در سوراخ عدد صفر تلفن، شماره میگیرم، یک، یک، صفر، دست هایم میلرزد و دسته تلفن را میگذارم سرجایش. پای پلیس را فعلا به ماجرا نکشم بهتر است حتی اگر خدیجه را پیدا کنند برای این آبرو ریزی با اولدنگی بیرونم میکنند.
خودم باید دست به کار شوم. بد به دلت راه نده طاهره، لابد همین دور و بر هاست. دل و جرئت دور شدن ندارد. در کمد چوبی را باز میکنم و دستکش سیاه مخملی را میپوشم. شال را محکم می پیچم دور گردنم. دستکش و شال را خدیجه بافته بود. دو ماه وقت گذاشت، آخر سر هم گفت بیا اینا مال تو، نشان بردگیه. جلو من بپوششون تا خیالم جمع باشه.
از خانه بیرن میآیم. شمرده شمرده راه میروم. سید عباس جوالدوز تکیه داده به دیوار و سوزن در کفی کفش فرو میکند و در میآورد. با حلبی آتش کنار جول و پلاسش خودش را گرم میکند. با عباس رفیقم. هر موقعه خدیجه بد عنقی میکند و غذا را تا نصفه بشقاب میخورد، ته مانده را میآورم برای عباس، اول کلی خواهش و تمنا وبعد یاسین و الرحمن برای امواتم حواله میکند.
_عباس خدیجه خانم رو ندیدی؟
_نه والا ننه پیردار، مگه آفتابی هم مشه؟ البته مو چند دقیقه رفته بودم تو صف نذری.
به مغازه سبزی فروشی سر کوچه میرسم. بوی ریحان و جعفری دماغم را پر میکند. مغازه غلغله است. همه مشتری ها دارند برای مراسم شب سبزی تهیه میکنند. دم در رو پنجه پا میایستم و داد میزنم.
_آهای عمو سبزی فروش، خدیجه خانم رو ندیدی؟
_چرا دیدمش ننه، داشت مرفت سمت چهاررا میدون بار.
سرم گیج میرود. چهار راه میدون بار؟ نگاه میکنم به پایین بولوار. سوی چشمم یاری نمیدهد. اما خیابان ها را بستهاند و فقط دسته ها از تقاطع، راه خودشان را میکشند و حتمی تا چهارراه شهدا میروند. کاش میشد همین حالا بیخیال خدیجه میشدم، خرت و پرت های ضروریم را جمعکردم و جیم می شدم. بعد مثل خدیجه خودم را میزدم به فراموشی که کسی یقعهام را نگیرد. اما چاره ندارم، باقر بفهمد دست گل به آب دادهام دعوا و الم شنگه به پا میکند.
_نِنِه دست و پا چلفتی، شیخ حق داشت طِلاقت داد، به خدا نِدِرُم، خرج زن و بچمو بزور از جیب ای مردم مِکشُم بیرون، آخه ای نخود و لوبیا و روغن مگر چقدر سود دِرِه. ها دندت نرم، مُخواستی با شیخ بسازی و کنار بِچّه هات زندگی کنی. دست پاچه رَفتی آمدی تو ای شهر و مارم دنبال خودت کشوندی. ایَم چوب خدا حالا بخور.
کاش حداقل سر نخی داشتم. کاش خدیجه که عاشق قند بود و همیشه قندان را از جلوی دستش قایم قولک میکردم، راه رفته را با حبه های قند علامت گذاری میکرد. کاش امروز صبح جیبش را پر میکردم از قند.
راه میافتم سمت چهارراه. یک صف طولانی جلوی ایستگاه صلواتی، قطار شده. لابد شله پخش میکنند. لحظهای در دل تاریکم، چراغی نیم سوز روشن و خاموش می شود. خدیجه عاشق شله بود، هر چیزی از یادش میرفت، طعم و بوی شله را فراموش نمیکرد. حتما رفته سر صف ایستاده یکدفعه یادش رفته چرا اینجاست، برگشته، بعد بوی شله به مشامش رسیده و دومرتبه رفته سر صف. اصلا اگر اینجا هم پیدایش نشد. هر جای شهر که شله بدهند را باید بگردم.
صف زنانه را یک به یک برانداز میکنم و از همه سوال میپرسم.
_حاج خانوم، دختر خانم، کوچولو، ببخشن یک پیرزن تپل عینکی ندیدن که بافتنی سبز تنش بِشه؟
کسی محل نمیگذارد، شاید حرف هایم را نمیشنوند، یا شاید حلزون گوششان سر در لاک برده، شایدهم بخاطر صدای زیاد باند است.
به راهم ادامه میدهم. پاهایم جان ندارند و لرزم گرفته. به چهارراه میرسم و میشینم روی جدول خیابون. دسته های زنجیر زنی دانه دانه و پشت سرهم رد میشوند. مداح میخواند: گلی گم کردهام می جویم او را به هر گل میرسم میبویم او را. موج لرزش طبل ها میلرزاندم. دست روی گوش ها میگیرم و سر را به شکم نزدیک میکنم. همراه با مداح میخوانم: خلی گم کردهام میجویم او را به هر خل میرسم میبویم او را. خدیجه بوی شاش میداد. بیرون روی که میگرفت بوها ترکیب میشدند.کاش قند ها را میریختم در حلقش، دیابتش عود میکرد و پاهایش را میبریدند تا به این مصیبت بلاگیر نمیشدم.
تارهای جارویی روی دمپاییام کشیده میشود. سر را بالا میآوردم. علی سوفور میخندد، چین های روی پیشانی تا میشوند. بخار از دهانش بیرون میزند. دارد لیوان های یکبار مصرف جوب را جارو میکند. یک کلاه نارنجی سرکرده و تا روی ابروها کشیده است. علی، سوفور محلهمان هست. سر هر ماه یک پولی کف دستش میگذارم و دعا میکند علیل و محتاج نشوم.
_ننه پیردار اینجه چکار مُکنی؟ شب تاسوعا، وسط چهار راه، تو ای هوای سرد.
_دنبال خدیجهیُم، ندیدیش؟
دست به ریش های سفید میکشد. نبش ها تا بنا گوش باز میشود.
_حدسشو مِزدُم، اگه دیده بِشُمش چی مِشه؟
_مژدگونی مِدُم بهت.
پنجاه هزار تومان گذاشته بودم لای قرآن نذر سفرهی امام جواد حالا آن را باید یک جا بکنم در خیک علی سفور.
_اگه بُخوام زنم مشی؟
_خاک به کِلَّم، قباحت دره. مو یک بار شو کردم بِره هفت پشتم بسه.
_خدیجه رو دیدم یک سر و وضعی داشت، گفتُم کجا مری؟ گفت دنبال بردمُم دو سه تا دسته جلو تره. حالا نگران نباش الان مُرُم دنبالش لابد الان به میدون شهدا رسیده بشه.
علی سوفور با جاروی در دستش دوید. گذر دسته ها را نگاه میکنم. بنشین در کنار دسته و گذر عمر ببین. خیره میشوم به طاوس سر علم. طاوسی که کنار شیرِ غران، بال ها را باز کرده و چشم نوازی میکند. بابا را جلوی دسته میبینم، گل به ریش های بلند زده و اشک از گوشه چشمش سرازیر است. می روم به روز تاسوعای پنجاه سال پیش. بابا نماینده تام الاختیار آقای بروجردی بود، یک نیشابور از آیت الله فقیه حرف میشنید. روز های عزا جلودار دسته بود و جمعیت عزادار پشت سرش حرکت میکردند، اصلا تقصیر آقاس، یکباره آمد و گفت دخترم میخواهم تو را به عقد شیخ حسین در بیاورم. من هم که حرف زدن روی حرفش را بلد نبودم، یک کلمه گفتم چشم. اما در دلم گفتم نه مرا زن این لاغر سیاه سوخته نکن، آخر هم عقد فضولی خواند و تیره بختم کرد. حالا سی سالهس که همینطور دنبال میگردم، دنبال یک نفس راحت، یک روز خوش اما هنوز نجستم، جوینده یابنده بود اما من نه خدیجه را پیدا کردم نه سالهاس خودم را. اصلا تقصیر باباس، سر کیسه را شل نکرد، شیخ حسین پیله کرد بود که از آن خمس و وجوهات به من و دخترت بده، به ما میرسد. گفت برو قم و از دست خود آقای بروجردی بگیر. شیخ حسین از همانجا لج افتاد، وضعش که خوب شد و مهر مرا با زن های دیگر تخس کرد، مهریهام را بخشیدم و طلاق خواستم.
هوا رو به تاریکی است و حالا نیم ساعته که زیر این چراغ راهنما نشستهام. الانه که برسند خانه و ببیند نه طاهرهای هست، نه خدیجهای. طاقت من که طاق شد اما این دسته ها تمامی ندارند. دوباره باید خودم دست به کار شوم. دست به عصا میگیرم و بلند میشوم. برف ریزی نم نم شروع به باریدن میکند. خودم را قاطی دستهای از زنها میکنم. خدا رو شکر آنقدر دسته کند پیش میرود که جا نمیمانم. یک چهار راه رد میکنیم. علی سوفور و خدیجه را آنطرف خیابان در عابر پیاده میبینم. به میدان شهدا میرسیم. مداح دعا میکند و همه سمت اتوبوسی حرکت میکنند. سوار میشوم. پیر زن کنارم عینک ته استکانی را بالا و پایین میدهد و سوال پیچ میکند.
_حاج خانوم شما اهل مِحل مایِن؟
_نمدِنُم اهل محل شمایُم یا نه.
_هیچ کس و کاری ندری؟
_یادم نِمیه.
_هیچ کارت و نشونی باهات نیست؟
_کارت چی؟ نشون چی؟ مو یه نشون دِرُم اویم رو پیشونیمه، مهر طلاق، نمیبینی؟ پیشونی منو کجا میشونی؟
همه چم و خم کار را از خدیجه یاد گرفتهام. حس جوریدن دارم. حس اینکه چوب خدا از رویم برداشته شده. این اتوبوس مرا در ایستگاه خوشبختی پیاده میکند. بین این جمعیت، قطعا کسی دلش برایم میسوزد.