عنوان داستان : پسر کوچکش
نویسنده داستان : فرانک کابلی
دنیا که آمد مادرش خوشحال نبود ،
لیلا به کودکش نگاه کرد صورت ظریف پسرش و رگه های صورتی که از زیر پوست سفیدش نمایان بود، داشت دل لیلا را میبرد که سریع چشم از صورتش گرفت
پرستار ها و دکتر ها انقدر زیر دستکش های عجیب غریب و ماسک و لباس های محافظ پنهان بودند که لیلا آنها را پلاستیک های متحرک خنده آوری میدید... بلند گفت: میگم اگه اینم مث من نجس نیست ورش دارین از بغلم حالم بهم خورد! اگه هم مث منه بندازیدش یه گوشه بمیره !
پرستار ها بهم نگاه میکردند یکیشان با بی میلی جلو آمد بچه را ورداشت اما در آغوش نگرفت با فاصله از خودش نگاه داشت , لیلا چشمان خسته اش را به چشمان وحشت زده ی پرستار دوخت به صدای پر از درد خسته اش کمی چاشنی طنز اضافه کرد: به پا گازت نگیره!
پرستار ، همانطور که سرش را می تاباتد زیر لب ایش کش داری گفت!
از اتاق بیرون رفتند، لیلا پتو را روی سرش کشید و صدای گریه اش به صدای گرگ زخم خورده ای می مانست که با غرور اما دلتنگ بود گرگی که فرزندش خوراک گرگ های بزرگتر شده دلگیر!دلتنگ!عاشق!زخمی!غمگین...
بین تمام پرستار ها یکیشان که پر سن تر از بقیه نشان میداد و مورب خطوط صورتش نشان از مهربانیش بود وارد اتاق شد شبیه بقیه یک کاور پلاستیکی با یک ماسک بزرگ نبود، به سمت لیلا آمد لیلایی که دیگر صدایش خاموش شده بود...!چشمانش بی نورش باز ماند ،به در خیره!
پرستار سفر بخیری گفت و دستانش را به چشمان لیلا کشید به گمانم از آخرین باری که طعم محبت را چشیده بود سالها میگذشت ،
امروز ده سال از آن روز میگذرد شایان کلاس چهارم است و از نوزادی ویروس اچ آی وی را با خود یدک میکشد، کسی نمیداند در دلش چه داستان هایی دارد، مامان لیلا را دوست دارد و حتی از هدیه ی مادرش غمگین نیست ...
همین چند روز پیش که سر کلاس گوشش خون ریزی کرد ، به معلمش گفت : مادربزرگم میگوید مامان لیلا هم اینطوری میشد
و بعد لبخند رضایت بخشی زد ...