عنوان داستان : سمانه در کوچهی سوم
نویسنده داستان : معصومه دین محمدی
شَرَق شَرَق از توی گودالهای آب رد میشوم و پا روی برگهای خیس میگذارم. بیخیال آدم ها و نگاهشان دست متینرا پشت سرم میکشم. پستونک مهلا افتاده توی کالسکه و یکسره ونگ میزند. خم میشوم روی کالسکه. آب از قطره های شالم میچکد روی صورتش. لحظهای ساکت شده و صورتش را جمع میکند. مثل وقت هایی که متین لیموترشرا میگیرد جلوی دهنش و لیس میزند. پایش را بلند میکنم تا پستونک له شده زیر تنشرا بیرون بکشم. بوی بدی میپیچد توی بینیام. نفسمرا حبس میکنم. دستمرا سر میدهم توی کالسکه و انگشتم حلقه پستونک را لمس میکند. اشک توی چشمهای مهلا جمع و مردمکش لرزان شده. پستونک را میچپانم توی دهنش و چند ثانیه نگه میدارم. بالاخره پستونک را میگیرد و بیمیل میکش میزند.حس میکنم بمب ساعتیرا در اخرین ثانیه خنثی کردهام. باید هر طوریشده آب پیدا کنم.
صبحی شیر آب را برای صدمین بار باز کردم و محض دلخوشیام حتی یک قطرههم داخل سینک نیفتاد. کشوی زیر سینک را با حرص باز کردم بسته های پوشک و شویندهرا زیر و رو کردم. خبری از دستمال مرطوب نبود. صدای جیغ و گریه مهلا بلند تر شده بود. کتری روی اجاقرا برداشتم و با صدای بلند گفتم:
_ گریه نکن دختری، الان میریم آب بازی.
کتریرا خالی کردم تو شیشه و آه از نهادم بلند شد. تا بند دوم بیشتر پر نشد. قوطی شیر خشک را زدم زیر بغلم. پا تند کردم به سمت پذیرایی که درد عمیقیرا حس کردم. دندان پلاستکی دایاناسور های ریز متین رفته بود توی انگشتم و خون، سفیدی دندانهاش را سرخ کرده بود. چشمهایمرا روی هم فشار دادم. تکیه دادم به پیشخوان و دور انگشتم را دستمال پیچیدم. رو به متین غر زدم:
_اشپزخونه که جا دایانسور نیس دوستم. میره تو پا خواهرت.
_ امیسومر که گوشت نمیخوره.
قاشق را توی کاسه سوپ چرخاند و آب دماغش را بالا کشید:
_ بو میده
کاسه را تا جلو بینی ام بالا اوردم. شیرش زیاد شده بود ولی بو، نه نمیداد.
_مهلارو میگم
خسته نگاهش کردم:
_ آب که وصل شه زودی میشورمش.
مهلا را بغل کردم و میان دو دستم تاب دادم. سعی کردم تمام لالایی هایی را که توی اینسهماه حفظ کرده بودمرا برایش بخوانم. عقربههای ساعت دیواری نشان میدادند که یک ساعت دیگر خانم سعیدی سر میرسد. قرارمان تا 12 ظهر بود. ده دقیقه این ور آن ور بچههارا تحویل میدادم. مقنعه سرمهایم را سر میکشیدم. پله هارا دو تا یکی پایین می آمدم و میدویدم تا سر خیابان. تا اتوبوس برسد ده دقیقه ای گذشته بود. روی اولین صندلی خالی مینشستم و ساندویچ پنیر و سبزیم را گاز میزدم و به این فکر میکردم که روز بعد به متین بگویم تعداد نگهبان های دور ریحون هارا بیشتر کند و تخم بیشتری از شاهی بکاریم و جای امیسومر گیاهخوار از آن دندان تیزهای گوشتخوار را دور گلدان بچینیم که شبانه شاخههایشان کم نشود.
اگهیرا در اینترنت دیده بودم. با تیتر بزرگ «نگهداری دو کودک در منزل*فوری*» شمارهرا برداشته و قبل تماس یک ماچ آبدار از گونه مامان کردم. رو به چشم های متعجبش با خوشحالی گفتم:
_ پول کلاس کنکور و خدا رسووند مامان گلی
خانم سعیدی پشت تلفن با شنیدن سنم گفته بود:
_ شما شمارتونو بگین. من گزینههای دیگهرو بررسی کنم. انشالله تماس می گیرم باهاتون.
یکهو سیب گلویم جابهجا شده و با بغض گفته بودم:
_ولی من کودکیاری میخونم
_این خوبه. میتونین امروز بیاین اینجا ببینم تون؟
واقنی؟_
از هولم گوشی ول شد از دستم. شیرجه زدم گرفتمش و با دهان وا مانده گفتم:
_ میام میام 5 خوبه؟
یک ربع 5 با مامان روبهرو ساختمانی بودیم که سنگهای سفید گرانیتیاش قاطی ابرها شده بود. زنگ در را زده و با لبخند به دوربین نگاه کردیم. در بی حرف باز شد .اسانسور مارا در یک دقیقه مثل قالی پرنده تا طبقه 14 برد.
آبنبات هایی که اتفاقی دایناسوری بودند دل متین، و آرام گرفتن مهلا دربغلم دل خانم سعیدی را برد. قرار بر این شد، یک هفته امتحانی بمانم و بعد ماندگار شده بودم.
قطره های ریز باران از لای در بازِ پنجره روی گلدانهای ریحان من و متین میریخت. با خودم فکر کردم شاید تا یک ساعت دیگر هم آب وصل نشود. باید به خانم سعیدی میگفتم فکری بکند. گوشی روی میزکنسول لرزید و صفحه اش روشن شد. پلک های مهلا تکان خورد. خودم را به گوشی رساندم و نوتیف را قبل خاموش شدن خواندم.
«سمانه جون من امروز کارم خیلی گره خورده و تا گزارش و تحویل ندم نمیتونم از دفتر خارج شم، دو ساعت بیشتر با بچه ها بمون.»
گوشی را برداشتم و انگشتم اسم خانم سعیدیرا لمس کرد. صدایی آنور خط گفت: دستگاه مشترک مورد نظر...»
سمانهی تویآیینه کلافه و سردرگم نگاهم کرد. حس کردم موهاش از همیشه پیچپیچی تر شده. مهلا توی بغلم نق زد و چشم گشود. خانم سعیدی گفته بود که هیچ خرج اضافهای را قبول ندارد. حتی وقتی کادو تولد متینرا دید، اخمالو شده و گفت که قرارمان همان مقدار حقوق ثابت است.
زیپ کاپشن متین را تا بیخ گردنش بالا کشیدم و گفتم:
_ بازی امروزمون اینه. هر کی دست دوست جونیشو ول کنه باخته.
پنجهکوچک متینرا میان دستم میگیرم و با دست دیگرم کالسکه مهلا را هول میدهم. جلوی کتاب فروشی میایستم. آدمک روی کتاب عینک زده و تست میزند پشتهم، عینهو پاستیل. اگر این ماه را ناپرهیزی نکرده و پنج بار مسیر مدرسهرا با تاکسی نرفتهبودم، یا شیش بار از دکه مدرسه ساندویچ کالباس برای خودم و متین نخریده بودم، میتوانستم هم کتاب را بخرم و هم آب. شاید این یک ماه را بشود از روی کتاب بچهها کپی گرفت. باید آب بخرم. راه خانه تا فروشگاه سر خیابان با قدم های کوتاه متین طولانی تر از همیشه شده.
شهر لانه مورچهای پیچ در پیچی شده که تا باران میگیرد، همه تو حفرههایش جمع میشوند. زیر سایبان فروشگاه میایستم. به کفشهای گلی خودم و متین نگاه میکنم که ردش تا جلو در فروشگاه کشیده شده.چند تقه به در میزنم. یکی از فروشنده ها بیرون می اید. کیسه پارچه ای و پول را به دستش میدهم و میگویم:
_پنج تا آب معدنی بزرگ لطفا
به صورت خسته متین نگاه میکنم:
_یه بسته پاستیل دایناسوری هم میخوایم.
***
از ساختمان بیرون میزنم. خانم سعیدی که رسید، مهلا شیر خورده و تمیز به خواب رفته و فرنی متین هم روی اجاق قل میزد. سعی میکنم به کتاب فروشی آن دست خیابان نگاه نکنم. سقف قرمز اتوبوس بالاتر از تمام ماشین ها در ترافیک سر خیابان دیده میشود. تا برسد به من ده سال گذشته در اتوبوس فسیفسی میکند و باز میشود. شیشه های داخل اتوبوس را بخار گرفته، روی شیشه مینویسم کتاب و نقطهی«ب» اشک میشود و سر میخورد پایین. گوشی توی دستم میلرزد.بینگاه و حوصله آیکون سبز را میکشم. صدای خانم سعیدی پخش میشود توی گوشم:
_ سمانه جون مبلغ ناچیزی زدم به حساب.
بعد با خنده ریز صدسال یبارش، اضافه میکند:
_ از دوربین گوشهی پذیرایی دیدم که بچهها چطور پوستتو کندن. ممنونم بابت همهچی.
شادی مثل خون زیر پوستم پخش میشود. قبل حرکت اتوبوس پیاده میشوم و پا تند میکنم به سمت کتاب فروشی. آدمک روی کتاب عینک زده و پشتهم تست میزند. عینهو پاستیل...
معصومه دین محمدی