عنوان داستان : خط پایان
نویسنده داستان : مریم محمودی تبار
هوای صبحگاهی مهرماه که با صدای خندههای زندگیبخش بچهها، آمیخته بود، من را از حال خودم بیرون آورد و به بیرون کشاند. روی سکوی جلوی در، مشغول قدم زدن شدم، تنها دو هفته از شروع فصل گذشته بود اما درختان حیاط به حدی بیرنگ شده بودند انگار که به ماتم آمدن فصل مرگ نشسته بودند. بین شور و شادی بچهها، ماتم درختان خودنمایی میکرد و نگاهم را به سمت خودش میکشید. به این فکر میکردم که الان است تمام برگهایشان زرد و زیر پا خرد و خمیر شود و همانطور که در فکر درختها بودم برای بچههایی که لبخندزنان دست تکان میدادند، سرمیجنباندم که کسی مانتوام را کشید. همینکه برگشتم صدای لرزانش را شنیدم:
- ببخشید خانم جان!
گویا چند باری صدا زده و من نشنیده بودم. از بچههای کلاس خودم بود، قیافهاش را میشناختم، اما اسمش را به خاطر نداشتم. از آنهایی بود که اسمش را هر بار از روی دفتر نمره میخواندم و هیچگاه پیش نمیآمد سر کلاس سوالی بپرسد و یا جز به اجبار چیزی بگوید، این بود که در خاطرم نمیماند. کنارش ایستادم و لبخند زدم:
- سلام عزیزم، جانم؟
دستهای استخوانیاش را به موهای آشفتهاش کشید و زیر مقنعه مرتبشان کرد، تا خواست حرف بزند، یکی از همکلاسیهایش، بلند صدا زد:
- ژینا خانم! باز درس نخوندی، اومدی التماس خانم جان؟
در حالیکه از به خاطر آوردن اسمش مسرور بودم، نگاه تند و تیزی به آن شاگرد انداختم و با سر اشاره کردم که برود، ژینا نگاهش را به زمین دوخته بود. خم شدم روی زانو و به چشمهایش زل زدم:
- ژینا جان!
مردمک چشمهایش آرام و قرار نداشت، نگاهش لغزید روی نگاهم:
- خانم شما میتونید یه کاری برام بکنید، میتونید من رو ببرید... ببرید پیش مادرم؟
- پیش مادرت؟
با تکرار کلمهی مادر، اشک، ته چشمهای بزرگ و سیاهش حلقه زد:
- خانم! تو رو خدا به کسی نگید، میترسم به گوش پدرم و زنش برسه. اونا میگن... میگن باید فراموشش کنم ولی من نمیتونم خانم.
زنگ کلاس را زدند و بچهها هجوم آوردند طرف در، دست ژینا را گرفتم و از پلهها پایین بردم. دیدم اشکهایش، سر ریز کردهاند داخل چالهی زیر چشمهایش. چشمهایم را از صورت خیسش گرفتم و به حیاط باز و بزرگ مدرسه دادم، داستان تکراری دور افتادن بچهها از مادرشان همیشه قلبم را میخراشید، برگشتم طرفش، گریه امانش نمیداد. سرش را بین دستهایم گرفتم و بلند کردم.
- ژینا! من این قول رو بهت میدم، نمیگم، به هیچکس، حتی خانم مدیر. حالا آروم باش و برو سر کلاست.
چشمهایش برقی زد، بریده بریده تکرار کرد:
- خیلی ممنون خانم جان، خیلی ممنون.
لبخندی زدم و برای چند ثانیه پلکهایم را به هم فشردم.
آن زنگ هنر داشتند، رو کردم به بچهها:
- عزیزان! این زنگ چیزی برایتان نمیکشم، خودتان به دلخواه چیزی بکشید.
نتوانستم حتی یک بار به چشمهایش نگاه کنم، یکی دوبار رفتم کنار صندلیاش. از نقاشیاش چیزی نفهمیدم. تصاویر درهم و برهمی بود. تپهها و کوههای دورافتاده، دو نفر پشتکرده و دست در دست هم آن طرف تپه، راه میرفتند
وقتی به خانه رفتم، سریع کارهایم را انجام دادم و برنامهی کلاسی را جلو دستم گذاشتم، همانطور که در خاطرم بود، فردا ساعت سوم ورزش داشتند و این تنها شانس من بود که هر چه زودتر برایش کاری بکنم.
صبح، بعد از تمام شدن درس، همینکه صدای زنگ تفریح بلند شد بچهها دویدند طرف حیاط، نگاهم دنبالش بود، وسایلش را آرام جمع کرد، قاطی چند نفر دیگر از بچهها که جزو آخرین نفرهایی بودند، از کلاس خارج میشدند، به راه افتاد، از کنار میزم که رد شد، صدایش کردم:
- ژینا جان! تو بمان.
آمد، سربهزیر و ساکت کنار میز ایستاد.
- امروز میبرمت پیش مادرت، ساعت سوم که ورزش دارید، طوری که کسی نفهمد از همکلاسیهایت جدا شو و بیا بیرون از مدرسه، جلو در منتظرتم.
با چشمهای گشاد اما بیحالش، به هر کلمهای که از دهانم خارج میشد، نگاه میکرد.
- ژینا جان! دیشب نخوابیدی؟
سرش را پایین انداخت و جوابی نداد. سریع برگشتم سر بحث مادرش، دوباره سرش را بلند کرد و خیره نگاهم کرد.
- با معلم ورزش حرف زدم، گفتم که درست ضعیفه میخوام باهات کار کنم، به دوستات هم همین رو میگه. پس هر وقت آمد سرکلاس ازش اجازه بگیر و زود بیا بیرون.
سرجایش ول میخورد و دستهایش را به هم میمالید.
- ببینم!پدرت این ساعت کجاست؟
- سر کاره خانم، برای نهار میاد باز هم میره سر کار.
نفس راحتی کشیدم، دستم را روی شانهاش گذاشتم و بلند شدم:
- پس زنگ سوم، جلو در.
از شدت شور و هیجان سر تا پایش میلرزید، سرش را تکان داد و از کلاس بیرون رفت.
ساعت سوم، کمی بعد از اینکه زنگ کلاس به صدا درآمد از دفتر بیرون آمدم، تمام کلاس جمع شده بودند ته حیاط، ده دوازده نفری به خط شده بودند و آمادهی اعلام معلم برای شروع مسابقه، بقیه هم اطرافشان را گرفته بودند و آمادهی تشویق. از حیاط بیرون رفتم، ژینا کنار در منتظرم بود یک چشمش به چپ و راستش بود و یک چشمش به من. سریع سوار ماشینش کردم و به راه افتادیم:
- حالا دیگه نمیخواد نگران باشی، به زودی میری پیش مادرت.
برای بار اول دیدم که لبخند زد:
- ممنونم خانم جان، خیلی ممنونم.
سرم را پایین آوردم و لبخند خیسم را از نگاهش دزدیدم:
- از کدوم طرف برم؟
به سمت چپ اشاره کرد:
- اینجا خانم.
بعد از ده دقیقه که با ماشین رفتیم، سرش را جلو آورد:
- همینجا نگه دارید خانم جان، همینجا.
پایم را روی ترمز گذاشتم و همانجا توقف کردم. سمت راستمان خانهها کنار هم ردیف شده بودند، هر چه جلوتر میرفت فاصلهاشان بیشتر میشد تا اینکه دیگر خانهای نبود. سمت چپ، درختهای چنار کیپ هم برای رسیدن به نور، مسابقه گذاشته بودند، درست مثل دانشآموزانم که حیاط مدرسه آمادهی مسابقه بودند جز اینکه گویی چنارها یک پایشان خط شروع بود و پایه دیگرشان به طرف خط پایان، به خودم که آمدم، ژینا را دیدم که از بین چنارها بالا رفت و خودش را به شیپ تپه رساند، برای لحظهای وحشت کردم و شک وجودم را فراگرفت، از ماشین پیاده شدم، دیدم، خودش را به قبرستان آن طرف تپه رساند.
حس کردم هزار کیلو شدهام، با زحمت پاهایم را از زمین جدا کردم و دنبالش به راه افتادم، دیدم که خودش را روی سنگ قبری انداخت و در حالیکه میبوسید و میبویدش زار میزد و بین هقهق گریهاش، چیزهایی به مادرش میگفت:
- سلام مادر جان... خیلی دلم برات تنگ شده... مادر جان کاش من رو هم با خودت میبردی... مادر.
حس کردم چیزی درونم شکست، چشمهایم میسوخت،پلکهای لعنتیم روی هم نمیآمد، سرم سنگین شده بود، هر طوری که بود برگشتم طرف ماشین، در حالیکه طنین صدای ژینا را که کلمهی مادر بود همچنان میشنیدم. سوار ماشین شدم و درش را روی خودم بستم.
با نام و یاد خدا و با سلام خدمت شما دوست عزیز. داستان شما یک داستان خوب محسوب میشود. در واقع میتوان گفت که شما همه اصولِ حداقلی و اولیه داستانکوتاه را در داستانتان رعایت کردهاید. بررسی داستان شما را از طرحتان آغاز میکینم: طرح داستانی شما چیست؟ طرح داستان شما داستان خانم معلمی است که میخواهد دانشآموزی را به مادرش برساند. اما پدرش مانع است. که در نهایت این اتفاق میافتد. این طرح، یک طرح درست است. یعنی شخصیت دارد. هدف دارد. مانع دارد و نتیجه دارد. این چهار ویژگی باعث میشود که بگوییم این طرح طرح درستی است. هرچند طرح درست باعث نمیشود که بگوییم داستان هم داستان خوبی است اما حداقل میشود گفت تا اینجا، راه را درست آمدهایم. البته اینکه میگوییم با یک طرحِ درست روبرو هستیم، جا دارد که این طرح خوبتر و بهتر هم باشد ولی شما به عنوان نویسنده یک طرح را با رعایت اصول درست اولیه نوشتهاید. مثلاً انتخاب نوع شخصیت یا انتخاب هدف شخصیت و یا مانع و موانع اصلی کار میتوانند هر کدام بهتر و متفاوتتر انتخاب شوند. اما به هرحال شما اینها را انتخاب کردهاید و داستان اینها را نوشتهاید که قابل قبول و خوباند.
شما طرح منسجمی دارید و سپس شروع به نوشتن داستانتان کردهاید. داستان را از مدرسه آغاز کردهاید. دو هفتهای است که از شروع مدرسهها میگذرد. راوی یک خانم معلم است. او در حیاط کنار بچه هاست. با ژینا آشنا میشود. ژینا یک دانشآموز دوره ابتدایی است. درسهایش ضعیف است. معلم علیالقاعده نباید چیز زیادی از او بداند. چرا که هنوز دو هفته است مدرسهها باز شدهاند. ابتدای داستان کمی ملالآور است. اما بالاخره داستان به گره اصلی میرسد. معلم با ژینا گره پیدا میکند. ژینا شروع به درددل میکند. (که البته درستتر این بود که ژینا را تودار انتخاب میکردید و معلم پس از سعی و تلاش میتوانست وارد دنیای درون ژینا شود.) ژینا میگوید دلش برای مادرش تنگ شده است ولی پدرش با زنش اجازه نمیدهد او مادرش را ببیند. گره بسیار خوبی است. جملهای تکاندهنده و بسیار درستی است. با لحن کاملاً بچهگانه و ابتدایی. که اجازه نمیدهد داستان هم لو برود. در وهله اول مخاطب خیال میکند مادر و پدرش از هم طلاق گرفتهاند و پدر به عنوان بدمن داستان به دخترک ظلم کرده است. اما ماجرا چیز دیگری است. معلم هم همین خیال را دارد.
داستان بسیار عاطفی و احساساتی دنبال میشود و این یعنی بدست آوردن همدردی مخاطب. اشک مخاطب درمیآید. شما موفق به این کار شدهاید. احساسات مخاطب را جریحهدار کردهاید.
هدف معلم مشخص میشود. رساندن دخترک به مادر. اما این هدف آسان بدست میآید. شما به سادگی معلم را به آرزویش میرسانید. باید موانع متعدد و مهمی سر راهش میگذاشتید. مثلاً دخترک میترسید و قبول نمیکرد. مثلاً مدیر مانع میشد. مثلاً پدر دختر میفهمید و مانع میشد. نقطه ضعف اصلی داستان شما همین است. در بازنویسی باید موانع را بیشتر بکنید.
معلم نقشه ساده و دمدستی طراحی میکند. زنگ ورزش برو گوشهای بایست و با من بیا تا ببرم مادرت را ببینی. این اتفاق به راحتی میافتد و معلم موفق میشود ژینا را سوار ماشینش کند و راهی شود. ژینا آدرس میدهد. اینجا یک شهر کوچکی است؟ که قبرستانش در دل شهر است؟ حتماً همینطور است و فاصله نزدیک مدرسه تا قبرستان طی میشود. نهایتاً به قبرستان میرسیم. و گرهگشایی اتفاق میافتد. ژینا به سمت قبر مادرش میرود.
باید بگویم پایانبندی کارتان خیلی خوب و درست است. هرچند کمی شعاری است، اما احساسی بودن صحنه تا حدودی مانع این شعار میشود. یک چرخش خیلی خوب اتفاق میافتد. هم راوی غافلگیر میشود و هم مخاطب. این ترفند خوبی است. شما مخاطب و شخصیت اصلی را تا آخر داستان میکشید و در آخر داستان یک چرخش، همه چیز را عوض میکند. از این نوع ترفندها در سینما و ادبیات بسیار داریم. فیلمهای مختلفی در این باره است. فیلم «همه چیز درباره ایو» یا فیلم ایرانی «ائو» نمونههای موفقی در این باره هستند. اما باید در این چرخش خیلی دقت کنیم که کار غیرقابل باور نباشد. باید این چرخش منطقی باشد و نیز چند کد در ابتدا داشته باشد که ما به عنوان مخاطب در پایان داستان اعتراف کنیم که گول خورده بودیم و این چرخش درست است! بهتر بود در داستان شما هم چند کد وجود داشت و ما اعتراف میکردیم که بله اگر کمی دقت میکردیم میتوانستیم از حرفهای ژینا یا از رفتارهایش کشف کنیم که مادرش فوت کرده است.
مورد بعد نقش پدر ژینا است. پدر ژینا باید پررنگتر در داستان حضور داشت. ما فقط رد مختصری از او را در داستان داریم. در حالی که او بدمن اصلی داستان باید باشد. باید به او نزدیک شویم. باید قیافهاش را ببینیم. رفتارهای عجیب و مشکوکش را ببینیم و اول خیال کنیم که او یک ظالم است سپس با چرخش داستان در انتها بفهمیم که نه او خیرخواه فرزندش است. بنظرم در بازنویسی حتماً نقش پدر را بیشتر و پررنگتر کنید.
احساسی بودن داستان ویژگی خوب دیگر داستان شماست. داستان شما احساسی و عاطفی و البته کاملاً زنانه است. معلوم است که این را یک زن نوشته و بدرستی البته راوی هم یک زن است. اینها همه دست به دست هم دادهاند و یک نقطه قوت مهم برای داستان شما ایجاد کردهاند. این احساسی بودن به دیگر موارد میچربد و البته آنقدر هم زیاد نیست که از اثر بیرون بزند. یک داستان احساساتی خوشآیند. شما خوب احساسات کودکانه و زنانه را مینویسید و خوب میتوانید آنها را در داستانتان بیان کنید که این نقطه قوت برای داستان شما به حساب میآید.
در پایان توصیه میکنم حتماً زیاد کتاب بخوانید. مخصوصاً رمانهای زنانه. کتابهای آلیس مونرو – جین ایر – حتی بعضی از کتابهای جوجو مویز بیشتر به دردتان میخورد. شاهکار دفنه دموریه با عنوان «ربه کا» را حتماً بخوانید. خیلی کمکتان میکند. ضمناً هر روز بنویسید. سعی کنید داستانکوتاهِ خوب بنویسید. روی مهندسیاش زیاد وقت بگذارید. در ذهنتان بیشتر درگیر شوید. ضرورتی ندارد هر روز روی کاغذ یا لپتاپ بنویسید. همین که به داستانتان فکر کنید و در ذهنتان جلو ببریدش خودش نوشتن داستان محسوب میشود. بعد از آنی که مفصلاً روی داستان فکر کردید، آن را روی کاغذ بیاورید. منتظر داستانهای بعدیتان هستم. موفق و سربلند باشید. با احترام.