عنوان داستان : خیرات بابا بزرگ
نویسنده داستان : زهرا سائلی
هسته خرما را انداختم توی بشقاب و گفتم : مامان نرگس کاش من چند تا دیگه بابابزرگ داشتم که هر چند وقت یکبار می مردن».
دیدم که دستش روی رنده ایستاد وبا یک حرکت سریع سیب زمینی را پرت کرد سمتم. سیب زمینی به شانه ام خورد مثل سنگ بود پشت سرم داد می زد. دویدم در حیاط را باز کردم و خودم را انداختم توی کوچه .مامان نرگس دنبالم نکرد ،هیچ وقت دنبالم نمی آمد میدانست بی فایده است با آن پای لنگش. هوا گرم بود. هیچ کدام از دختر ها توی کوچه نبودند ، نمیتوانستم زیبا را هم صدا کنم دیروز سر بازی دعوایمان شد بهش گفتم توله سگ ، ناراحت شد . چند تا پسر کنار دیوار نشسته بودند و سرهایشان را خم کرده بودند روی گوشی. یکیشان با دیدنم زبانش را بیرون آورد و دوتای دیگه هم زدند زیر خنده . بعد همانی که زبانش را درآورده بود ، دهانش را کج کردو گفت : نرگس خله ! نرگس خله.
خم شدم و سنگی برداشتم سنگ داغ بود. سرم داغ شده بود. میخواستم بزنم زیر گریه اما سنگ را پرت کردم سمتشان با تمام زورم. دویدم سمت خانه. پایم پیچ خورد دمپایی ام کنده شد . پا برهنه پریدم توی حیاط و در را پشت سرم کوبیدم. صدای خنده شان را می شنیدم : کلفت خونه ی جمیله ، نرگس خله ی علیله.
از سوراخ در دیدم که لنگه دمپایی را شوت میکنند سمت هم . موهایم به دستگیره گیر کرد از ترس مامان نرگس جیک نزدم بی صدا رفتم زیرزمین. در دبه را باز کردم بوی ترشی پارسال می آمد. هنوز چند تا خرما و حلوای سه رنگ مانده بود با سه تا آبمیوه . یکی از خرما هارا خوردم و برای بابا بزرگ صلوات فرستادم. شاید عصر یکی را هم به زیبا بدم تا آشتی کنیم.
پرده هال را کنار زدم ،روی پنجه پاهایم رفتم داخل. صدای خرخر می آمد . مامان نرگس افتاده بود روی زمین و می لرزید، از دهانش کف بیرون زده بود و ریخته بود روی لباس مشکی اش.دویدم توی کوچه با مشت کوبیدم به در خانه اشرف خانم . پسرها از ته کوچه داشتند می دویدند سمتم. لنگه دمپایی را زده بودند روی چوب. یکیشان خم شد و سنگی برداشت . با لگد کوبیدم به در . پسر ها چنگ زدند به موهایم.
شخصیت محوری این داستان دختری است که با همه به مشکل بر میخورد. با مادر به خاطر حرفی که در مورد بابابزرگش میزند و با دوستش زیبا به خاطر دعوا در بازی و گفتن "توله سگ" به او، و با پسرها نیز به خاطر مادرش و توهین ایشان و سنگ زدن به آنها.
طبیعتا در این داستان این کنشها باید باعث شوند روی او و علت رفتارش تمرکز کنیم چرا که محور روایت هم تنها همین دختر است. در مورد گفتهاش به مادر نوعی سادگی کودکانه را شاهدیم و آن را در عین همان سادگی میپذیریم. در مورد دعوای با زیبا و گفتن توله سگ هم باز بایست آن را به حساب کودکی او گذاشت و دعواهای همیشگی بچهها با هم، گرچه نوعی عدم ناسازگاری و پرخاشگری در او دیده میشود و این که نمیتواند نسبت به موقعیتی بیتفاوت باشد و یا گذشت نشان دهد. و در نهایت مورد سوم دعوای با پسرها که باز هم رفتار پرخاشگرانه او را به نمایش میگذارد که باز هم نمیتواند حرف و توهین آنها را تاب بیاورد و واکنش خشن نشان میدهد. اما واکنش او حکایت از عدم ترس او دارد و همان ویژگیهای درونی وی که کمی سر نترس و پرشوری دارد.
اگر دقت کنیم تنها نکته مشترک میان این سه تصویر میتواند دختر و واکنشهای او باشد. اگر نقطه مشترک را برداریم باید گفت ضرورتی برای نشان دادن این سه تصویر نیست و شما دچار اطاله شدهاید. پس نمیشود خارج از مساله دختر و رفتار او به نقد داستان پرداخت.
اما داستان در تلاش است تا نشان دهد که در پشت رفتار و کنشهای او چیز خاصی نیست و او در ذات خودش بد نیست بلکه محیط است که وی را بد برداشت میکند یا وادار به پرخاش مینماید. او در مورد حرفی که به مادر در خصوص بابابزرگ میزند منظوری ندارد و در پس آن صرفاً سادگی کودکانه است پس نمیشود شخصیت او را بد گرفت. در مورد مساله دوستش نیز باز همان گونه است و در نهایت با پسرها به خاطر دفاع از مادر خودش است.
پایانبندی داستان هم تنها در چنین تناسب و رابطهای از حضور دختر است که معنا پیدا میکند و این که تنبیه شدن او به خاطر چیزی است که خودش مقصر نیست. داستان در جنبهای به همین مساله تقصیر و قصور و مقصر باز میگردد. کسانی که خود را بیگناه میدانند و دختر را مقصر به نوعی خودشان مقصراند. مادر که منظور دختر را نفهمیده، دوستی که البته او هم به خاطر کودکی خودش درکی از دعواهای دوران بچگی ندارد و بالاخره پسرها که آنها هم فهمی از بیماری صرع ندارند و آن را نشانه دیوانگی تعبیر کردهاند و به دختر و مادرش توهین میکنند. حال این مقصرها هستند که به جای تنبیه شدن دختر را به خاطر واکنشش تنبیه میکنند. اگر بخواهیم در لایههای زیرین دنبال معنایی برای این متن بگردیم شاید این ممکنترین معنا باشد. این که انسانها گاه مغلوب پیرامون خود هستند و محیط ندانسته بر آنها داوری و قضاوت میکند.
از خوبیهای یک داستان نشان دادن و گفتن غیرمستقیم است. داستان شما چنین نکتهای را به خوبی به طور غیرمستقیم و بدون شعاردادن نشان داده و میشود همین را نقطه قوت نوشته شما دانست. ما شاهد صحنههایی طبیعی از کنشها و واکنشها هستیم بدون این که نوشته بخواهد فلسفه ببافد و چیزی و رفتاری را توجیه کند یا حتی درسی بدهد. نوشته دارای تحرک و حادثه است و عنصر هیجان و لذت در آن فراموش نشده، حتی داستان با همان هیجان مورد نظر به پایان میرسد. حرکت خشن پسرها و به خصوص سنگ برداشتن یکیشان خیلی صحنه خاصی ایجاد کرده. اگر قرار باشد این نوشته از منظر روانشناختی مورد بحث و تحلیل قرار بگیرد شما نشانههای خیلی خوبی در متن گذاشته اید. صحنه پایانی با دویدن پسرها به سمت دختر، دمپایی پاره بر سر نوک چوب، و چنگ زدن به موهای او میتوانند تفسیرهای روانشناختی خوبی داشته باشند. به خصوص چنگ زدن به مو که نشانه مونث بودن شده و در جاهایی از متن باعث دردسر (موهایم به دستگیره گیر کرد).
اگر داستان را یک برش کوتاه بدانیم به نظر برش خوبی از آب درآمده. تنها نکتهای که به نظرم قابل تامل آمد نام داستان است چون در داستان محور هم نیست. به نظر اسم مناسبتری پیدا کنید بهتر است. موفق باشید.