عنوان داستان : غولِ بزرگِ نامهربان
نویسنده داستان : محمد محسن مهدی زاده نایینی
مرتضی زنگ خانه را زد، آمد بالا، روبرویم نشست و گفت چراغ جادو پیدا کرده. این راهحل مرتضی برای جلب توجه بود. هر موقع که میخواست حرف مهمی بزند، اول استعارهای، مثلی، جملهی عجیبی از توی آستینش میآورد بیرون و وقتی میدید خوبخوب حواسم جمع شده، تازه اصل حرفش را رو میکرد. اما یکی، دو سال که از دوستیمان گذشت، دیگر این حقهاش در من اثر نکرد. خودش هم این را فهمید. از جایی به بعد، عوض این که ماتم ببرد و زل بزنم توی چشمهاش، فقط سرم را میآوردم بالا و میگفتم خب حالا چی میخوای بگی؟ این بار هم همین کار را کردم. وقتی گفت چراغ جادو پیدا کرده، سرم را از توی گوشی نیاوردم بیرون. منتظر ماندم اصل حرفش را بزند. اما انگاری این بار ماجرا فرق میکرد؛ این بار همان حرف عجیب، اصل حرف بود.
من دیروز توی کوچه چراغ جادو پیدا کردم. رفته بودم سر کوچه برای ناهار چیزی بخرم که موقع برگشت، یک چیز طلایی که پای تیر چراغ برق افتاده بود و از دور برق میزد چشمم را گرفت. چراغ قشنگ بود، رویش کندهکاریهای ظریف داشت، دستهی فلزیش بینظیر بود. خیلی قشنگ بود. فقط دو، سهتا خش ریز افتاده بود رویش که آن هم خیلی به چشم نمیآمد. چراغ صاحب نداشت. برش داشتم، بردمش خانه تمیزش کنم تا من صاحبش شوم. بادمجانها و پیازها را روی مبل رها کردم، الکل برداشتم و شروع کردم پیسپیسپیس تمیزکردن چراغ. با پیس دوم صدایی از چراغ بیرون آمد که خیلی بلند بود، اما چیزی توی مغزم بهم میگفت که فقط خودم میشنومش. صدا بهم گفت یک چیزو از بین همهی چیزهایی که میخوای میتونم بهت بدم.
من و مرتضی پیش خودمان کلمهای داریم که خودمان اختراعش کردهایم و فقط خودمان معنایش را میدانیم: غصهی مرتضوی. غصهی مرتضوی جنس خاصی از غصه است که بین اطرافیان من فقط مرتضی آن را میخورد و زیاد هم میخورد. غصهی مرتضوی وقتی پیش میآید که مرتضی به چیزی که میخواسته رسیده باشد اما این رسیدن آنقدرها خوشحالش نکرده باشد. توی اینجور مواقع، مرتضی قدری قوز میکند، دستهایش را توی هم گره میزند، لبخند کمرنگی روی لبهایش نگه میدارد و در حالی که تلاش میکند قیافهاش بههمریخته نباشد (چون هرچی نباشد به آنچه که میخواسته رسیده)، حرفهایش نشان میدهد که درونش شبیه درخت پربرگ هرسنشدهای آشفته است. مرتضی موقع تعریفکردن قصهی چراغ، داشت غصهی مرتضوی میخورد. بهم گفت که چراغ اون اولش گفته بود که فقط میتونه یه چیز بهم بده، اما من تقریبا همهی چیزهایی که از هجدهسالگیم میخواستمو ازش گرفتم. من پیش خودم خیال میکردم مرتضی دارد گه میخورد. میخواهد نشان بدهد که نه تنها از من عقب نیفتاده که الان جلوترم هست. مرتضی از دو سال پیش رقابتی را با من شروع کرده بود که خیلی دوست داشت آن را ببرد، اما برای من فرقی نمیکرد که برندهاش باشم یا بازندهاش.
صدای چراغ خیلی معمولی بود. منطقی هم هست. غول چراغ (یا هر کوفتی که توی چراغ نشسته و ماموریت برآوردهکردن آرزوها را گردن گرفته) دلش نمیخواهد سنگکوب کنی، میخواهد آرزویت را برآورده کند. صدای آرامش را هم که بگذاریم کنار، من یک عمر منتظر نشسته بودم دنیا بخواهد به معجزهای دینش را به من پس بدهد. من همیشه بیشتر از تو میدویدم. اما بیشتر از تو زمین میخوردم. بیشتر از تو میرفتم. اما کمتر از تو میرسیدم. واسهی همین، این چیزی که به چشم تو ممکن است یک دنیا عجیب بیاید، برای من اندازهی پاسشدن یک چک بانکی طبیعی است. همین شد که در مواجهه با چراغ هم آنقدرها جا نخوردم. نشستم روی زمین و فکر کردم ببینم چی میخواهم از چراغ و خیلی هم طول نکشید که به نتیجه رسیدم. من از چراغ خواستم کاری کند که تمام آدمهایی که تا حالا سگمحلم کرده بودند به مجازات کارشان برسند. صدا فهمید چی میخواهم. اما سر این که چجوری این آرزو برآورده شود هرکداممان یک ساز میزدیم.
دو سال پیش آخر شب رفته بودم خانهی مرتضی تا فیلم ببینیم. داشت بند و بساط لپتاپ را میچید که گفت آبو میدی از توی یخچال؟ دیدم در یخچالش باز است. گفتم مرتضی در یخچالت بسته نمیشه؟ گفت نه، چند وقتیه اینجوری شده. داشتم بهش میگفتم قفل کودک بگیرد تا در یخچال بسته شود که یکهو، شبیه جنزدهها، لپتاپ را محکم بست، ایستاد و به عربده گفت خیال میکنی بیشتر از من میفهمی؟ و شروع کرد یک به یک خریتهای مرا یادآوریکردن. کیفم را برداشتم و از خانهاش زدم بیرون. یک ماه، دو ماه بعد هر دو اتفاق را فراموش کردیم. دستکم من خیال میکردم هر دو اتفاق را فراموش کرده باشیم. اما از آن روز رقابت مرتضی با من شروع شد. از هر فرصتی برای نشاندادن دستاوردهاش استفاده میکرد. هیچوقت اما ته دلش راضی راضی نشده بود. خیال نمیکرد به جایی رسیده باشد که مسابقه را برده باشد. این را صراحتا بهم نمیگفت. اما از بدعهدی دنیا و این که زمام مراد را به مردم نادان میبخشد زیاد حرف میزد و میگفت دنیا به او بدهکار است و میبایست همهی ناکامیهای او را با معجزهای حل کند. هر روز هم تا شب به انتظار این معجزه مینشست و از جایش تکان نمیخورد.
من و صدای چراغ خیلی چانه زدیم. دستآخر قرار گذاشتیم تحقیرکنندگان را بچپانیم توی سه گروه: آن دخترهایی که بهم پا ندادند، آدمهایی که توی دانشگاه و کار سر و کارم به آنها افتاده بود و آدمهای کوچه و خیابان. صدای چراغ بهم گفت از هرکدام از این آدمها یکی میسازد عین خودشان، میآورشان به خانهام و کمکم میکند تا تلافیام را سرشان دربیاورم. القصه، از یکایک دخترها شنیدم که دوستم دارند و اتفاقات به سمتی پیش رفت که تلافی این همه تشنگی و مهجوری درآمد، با آدمهای دانشگاه و کار کتککاری کردم (آنطور که انگار مورچگان بیدفاعی باشند که سپاه سلیمان بهشان هجوم آورده) و تکتک را مجبور کردم بهم بگویند گه خوردم و آدمهای کوچه و خیابان را به نوبت به نوکری گرفتم. اما هنوز میدانستم شکستگیای توی دلم هست که درمان نشده. فرآیند دوستداشتهشدن، کتککاری و به نوکری گرفتن سه ماه طول کشید اما هنوز چیزی روی مخم بود و نمیگذاشت آنجوری که دلم میخواهد کیف ماجرا را ببرم.
گیج شده بودم. نمیدانستم آن تکجملهی عجیب ابتدایی اینقدر طول کشیده یا اینهایی که میگفت همگی واقعا اتفاق افتاده بودند. غیر از این، توی حرفها داشت صراحتا به تحقیرشدنش اقرار میکرد (کاری که تا به حال نکرده بود) و این حرفها را خیلی شخصی و مهم میکرد. برای همین هم بود که زبانم بسته شده بود و نمیتوانستم جم بخورم. میدانستم هر کاری که بهش نشان بدهد حرفهاش را نمیتوانم باور کنم عصبانیش میکند. من نمیخواستم مرتضی را عصبانی کنم. مرتضای عصبانی باز شبیه دو سال پیشش میشد و رقابت فرضیش را جدیتر میگرفت. خیال میکردم باید چیزهایی را که میگوید بشنوم و منتظر صدای چراغی بنشینم که این بار به فریاد من برسد و جواب درست را حاضر و آماده کف دستم بگذارد.
چراغها جدیجدی حلالخورند. بعد از این که همه را ادب کردیم، صدای چراغ برگشت بهم گفت الان بهتری؟ منمن کردم و گفتم نه راستش. گفت خب اینجوری که نمیشه، من یا کاری رو شروع نمیکنم یا اگر شروع کردم درست و حسابی تمومش میکنم، بیا باز حرف بزنیم ببینیم گیر کار کجاست. حرف زدیم. یک ماه حرف زدیم. صدا به گردن من حق دارد. تمام چیزهایی را که پیشترها به دکتر دیوانگیم گفته بودم و خیال میکردم محال است دوباره بتوانم برای کسی تعریف کنم به او گفتم. یک شب، وقتی که داشتم کشک را از توی یخچال برمیداشتم تا روی بادمجانهای سرخشده بریزم (راستی دمت گرم، آن قفل کودک که گفتی جواب داد، دیگر چیزی توی یخچال کپک نزد)، صدای چراغ گفت راستی این پسره دوستت چی؟ جواب دادم این پسره دوستم چی؟ گفت همونو میگم که سر یخچال بحثتون شد. گفتم میدونم کدومو میگی، میگم اون چی؟ گفت خیلی ازش حرف نزدی.
من میتوانستم آن شب بازبودن در یخچال را نادیده بگیرم، فیلمم را ببینم و بعد، مثل بچهی آدم سرم را کج کنم برگردم خانه. اما حالا، به دست خودم، بخشی از قصهی عجیبی شده بودم که آن اول میتوانستم فقط شنوندهاش باشم. قرار بود آن شب بردمن را ببینیم؛ قصهی پیرمرد بازیگری که یک عمر توی فیلمهای گیشهای ابرقهرمانی بازی کرده و حالا یکهو در اوج افسردگی و حس عقبافتادگی، خیال کرده باید کار معناداری بکند. دیدن اینجور فیلمها حال میدهد و آدم را آماده میکند با چیزهای مشابهی در آینده روبرو شود. اما خیال نمیکنم کسی بخواهد به جای تماشای فیلم، جز آن آدمهایی باشد که اینجور فیلمها را از رویشان میسازند. حالا شده بود حکایت من. من بازیگر فیلم ترسناکی شده بودم که هنوز آخرش معلوم نبود و همین بیانتهایی ترسناکترش میکرد.
بحث تو که پیش آمد، نشستم و تکتک اتفاقاتی را که بینمان رخ داده بود برای صدای چراغ تعریف کردم. بهش گفتم که قبل از این که ماجرای یخچال اتفاق بیفتد، منتظر بودم کار احمقانهای ازت سر بزند تا تمام خشمی را که توی این چند سال دوستی توی خودم جمع کرده بودم توی صورتت تف کنم. صدای چراغ گفت خب چرا شبیه به بقیه انتقامتو ازش نمیگیری؟ گفتم چون باید از خود خودش بگیرم، نه از آدمی که تو ساختی و شبیهشه، این کار توی پروتکل اخلاقی شما درسته؟ صدای چراغ توضیح داد که چیزی به اسم پروتکل اخلاقی چراغها وجود ندارد و او خرِ هر کسی است که پیدایش کند. پیش خودم گفتم چی بهتر از این؟ صدای چراغ گفت پس هر موقع تو بگی من آماده ام. بهش گفتم باید عصبانیم کنه. صدای چراغ گفت مگه همین دیروز که رفتی پیشش یک ساعت تمام در این مورد باهات حرف نزد که من تلاش میکنم قضاوت اخلاقیای در مورد آدما نداشته باشم ولی رفتار تو با زنا خوب نیست؟ گفتم چرا. گفت خب عصبانی شو. گفت عصبانی شو و شدم.
به اینجای بحث که رسید، مرتضی از رخوت نیمساعت پیشش آمده بود بیرون و دستهایش را با هیجان توی هوا تکان میداد و ماجرا را با آب و تاب تمام برایم تعریف میکرد. دیروز به مرتضی گفته بودم این خوب نیست که به هر دختری که بهت پا نمیده میگی فاحشه و وقتی بهت میگم چرا بهشون میگی فاحشه میگی که چون دوستداشتنم راضیشون نمیکرد، دنبال پول و هیکل و افتخارات بودند. گه خوردم. کاش میشد مجازات من هم گفتن بلندبلند همین جمله باشد. اما نبود. مرتضی در همین حال که داشت قصهی طراحی مجازاتم را برایم تعریف میکرد، مدام بزرگ و بزرگتر میشد. مرتضی آنقدر بزرگ شد که سقف خانه را شکست و سایهاش افتاد روی من. افتاد دنبالم و آنطور که بچگی با پا دنبال مورچهها میگذاشتم، مدام پایش را روی جایی که ایستاده بودم فرود میآورد تا لهم کند. مرتضی هوار میکشید که راه فراری ندارم و باید این را بپذیرم که این مجازات، عادلانهترین مجازات ممکن است؛ چون خودِ خودِ تقدیر رقمش زده. مرتضی این طرف و آن طرف میدوید و من هم آن گوشه و این گوشه پناه میگرفتم. الان که اینها را تعریف میکنم مرتضی مرا گم کرده. الان دنیا با هیولایی طرف است که سهتا برج میلاد قد دارد و هرکسی را که بهش بخندد له میکند. من نمیخواهم مرتضی مرا پیدا کند.