عنوان داستان : وقت خوشه های سمی بیدارم کن!
از روی هره پشتبام ننه شمسی را میپایم، از وقتی آمده زار و نزار با چشم و دماغ سرخ و پفکرده از گریه نشسته توی ایوان و زل زده به دیوار سیمانی؛ باد سرد میپیچد لای لباسهای به عرق نشستهام و لرزشی توی تیره پشتم میاندازد. باید بروم به دستوپایش بیفتم؛ گردن خمکنم و بگویم: بشکند گردن کسی که برای ننهاش گردنکلفتی میکند. تا خود سحر توی تب مثل زغال سرقلیان با هر نفس گرگرفتهام؛ تمامکارها و حرفهایم مثل نوار جلوی چشمهایم پخششده و هیزم آتشم شده، میپرم کف یخزده حیاط و پایم پیچ میخورد، پا لنگان خودم را سمت ننه شمسی میکشم.
_بگم غلط کردم خوبه؟ به دست و پات بیفتم راضی میشی؟ اصلاً خبط کردم که به حرفت نبودم ننه، به مولا که شیطون نشست تو جلدم ننه وگرنه منو چه به این کارها.
ننه تکیه داده به چهاردری چوبی که دیروز شیشههای رنگیاش ریخته، نگاهم از بین خردهشیشهها میافتد توی اتاق که میل بافتنی صغراباجی پرت شده کنج دیوار و بافت از هم وارفته؛ ته دلم خالی میشود. از دیشبی هرکدام یکجور آواره شدهایم، صغرا که افتاده گوشه بیمارستان و از حالش خبری ندارم، ننه هم از وقتی برگشته بغ کرده کنج ایوان، من هم اگر وهاب نبود تلفشده بودم با سرمایی که از کوههای برفگرفته ائل داغی سر شهر نشسته بود، سحر که زد از بامها مسیر زدم و خمان خمان خودم را به خانه رساندهام.
پایین پای ننه زانو میزنم؛ رو برمیگرداند، چند تار موی سفید و حنایی از زیر روسریاش بیرون میریزد.
_ به گیسسفیدت ننه دیروزی هم که پا گذاشتم به فرار وقتی دیدم با آژان برگشتی قفل کردم؛ ترس ریخت به جونم؛ گفتم الآن که به اسم سرباز فراری با اون همه وسایل ممنوعه تو زیرزمینی خرکشم کنن به حبس یا بفرستنم دم توپ و تانک.
ننه شروع میکند به تاب دادن بدن لاغر و چروکش انگار چندتکه استخوان با غصه به هم بند باشند و یکلا پوست زرد و رنگپریده رویش را گرفته باشد.
_ به قول دده آدم بدبخت به هر خس و خاشاکی چنگ میندازه ننه، میخواستم سر یه لقمه نون شرمنده دهن خالی سفره نشم وگرنه با لبوفروشی سر چهارراه که نمیشد نون خرجی درآورد، شوهر صغرا باجی هم که زن و زندگی رو ول کرده و چسبیده به جنگ و جبهه، حالا هم که برگشتم به مولا سرم به سنگ خورده.
با دست میزنم روی صورتم که ریشهای تازه جوانهزدهام زبر کرده و با التماس میگویم: تو رو ارواح ددم جان
تو رو این تن بمیره! بگو که هر دو سالم هستن و رو سیاهیش برای من نمونده؟
ننه نگاه میکند بهجایی که معلوم نیست، دست میاندازم به زنجیر دور گردنم و پارهاش میکنم و چند باری با آن میکوبم به سروصورتم تا ننه نگاهم کند؛ ننه با غیظ از جا بلند میشود برود دست میاندازم به پیراهنش.
_آدمیزاد یه وقتهایی کارهایی میکنم خودش حیرون میمونه، غلط کردم ننه، با تموم خبطهام دست رو مادر و خواهر بلند نکرده بودم... بگو که برگشتی ساک صغراباجی رو ببری؟!
ساکی که از دو هفته قبل هر بار با شور و شوق وسایلش را بیرون میریخت و از نو لباسهای اندازه کف دست را تا میزد و میگذاشت توی ساک، دیروز که آن ماجرا پیش آمد توی آن اوضاع قاراشمیش کسی حواسش پی ساک نرفت.
تن میزنم روی موزاییکهای نمدار و لق شده حیاط.
_ننه میدونم با کار هام دِقِت دادم، دستکم چارتا لیچار بارم کن خشم و حرصت رو بریز بیرون؛ بزن دم گوشم؛ مثل دیروز صبحی قشقرق بپا کن!
تازه نوار کاست را جا زده بودم توی ضبط و چسبانده بودم به ضبط صوت کناری تا قیژ و قیژ بچرخد و صدای نازک زن را ضبط کند که صدایش را ول کرده بود و میخواند، زیر لب شروع کردم به خواندن امشب شب عشقه...
از پنجره سقفی زیرزمین ننه را دیدم که از منبع نفت، گالن را پر میکرد برای بخاری.
صدا را بالا بردم، یکهو چیزی کوبیده شد به در آهنی زیرزمین و ننه دادش هوا رفت.
_سنی ذلیل او لاسان او شاخ! منی ذلیل اِلَدین قوم قونشین یانندا!
با دست کوبید به سینههای شل و وارفته زیر بلوز بافتش و پلهها را یکی دوتا کرد، دویدم سمت در تا چفتش را بیندازم که یکهو در آهنی کوبیده شد، نگاه ننه مات ماند به درودیوار که پر عکس کرده بودم و نوار کاستهای فیلم را روی زمین دید.
انگار دردش دوباره قل بخورد و بجوشد؛ ناله کرد. صغرا باجی با شکم ورآمده زیر پیرهن گلدار نفسنفسزنان پلهها را پایین آمد و با چشم گرد شده همهجا را نگاه کرد، نگاهش از دشنهای که با زنجیر آویزان کرده بودم به دیوار شروع شد و روی عکس زنی با دامن قرمز کوتاه ایستاد؛ با دندان لبش را گاز زد و استغفراللهی گفت.
ننه زار زد: ببین صغرا انگار آیینه گرفتن بین این بیسروپا و اون لات یه لاقبا.
انگشت اشاره برد سمت عکس مرد سیبل قیطانی که با موهای حلقهحلقه شده و شلوار شش جیب سبز و کاپشن خلبانی به تن و زنجیر طلایی به گردن، چمباتمه زده زمین و خالکوبی رو دستش را نشان میداد.
تا دهان بازکنم چیزی بگویم، ننه گیسهای حنا گرفتهاش را کشید و گفت: پس بگو شب تا سحر چرا می چپی تو این دخمه و تا پا میزاری بیرون برا مستراح درش هفت قفله میکنی، زیرزمینی رو کردی لونه شیطون، فیلم و عکس زنهای مو رنگی و بزکدوزک شده میدی دست جونای خام آبرو برام نذاشتی...
با دست زد روی زانو و آه جانانهای از ته سینه کشید.
_ از خونه همسایه صدا سلامصلوات بلند میشه اما خونه من شده مطربخونه، به قد و قواره محمدولی خدابیامرزی؛ اما یه سرسوزن غیرتشو نداری، اون گردنبند مادرشهیدی انداخت گردن ننش؛ توام بی آبرویی مهر پیشونیم میکنی یتیم بشی تو رو.
زیر لب غرولند زد: واهاب و برادراش پی اینن که تفنگ برادرشون زمین نمونه اونوقت پسر ما وقتی اسم جبهه میشنوفه تو هفتسوراخ قایم میشه.
زانو زدم کنارش: آخه ننه ساده من؛ کم از اسم جبهه و جنگ نون میخورن واهاب و داداشاش؟ الآن این شوهر صغرا یکی بهش نمیگه زار و زندگی رو ول کردی که چی؟ جنگ راهش افتاد سمت ما خودتو آواره کن حاجی!
ننه کوبید به سینه هایش: لعنت به این شیر که خوردی.
انگار سیم بی حوصلگی توی سرم جرقه بزند؛ با دودست زدم توی سرم: ننه اینقدری سه پیچ ما نشو همه رو که با یه ترازو وزن نمیکنن، چی میشه تو این مصیبت دل دوتا جوون خوش بشه؟
دستهایش را بالای سرش برد: خدا خودت این ذلیلشده رو هدایت کن.
نوار را روزنامه پیچ کردم و گذاشتم داخل نایلون مشکی بعد زدم زیر بغل و راه افتادم سمت در، ننه پرید توی راهم: باید از رو نعش ننهات ردشی ...
با دست پسش زدم.
صدای ناله و نفرینش بلند شد: تو چی کم داری از صدام کافر آتش میندازی به جون و دل جونها؟ او شاخ بلع قارا پرچمن گلیدی!
از دباغلار تا چهارراه انقلاب را یک نفسه دویدم، ضرب چکشکاری راسته مسگرها دمگرفته بود با اذان ظهری که از گنبد فیروزهای امامزاده سید ابراهیم بلند میشد؛ نفسم بالا نمیزد؛ قدمهایم را تند کردم باید تا زنگ تعطیلی مدرسه میرسیدم به کوچه بینش که توی آن شلوغی نوارها رو ردوبدل کنم. راه کشیدم سمت مدرسه ۲۲ بهمن، پسرها کوله به پشت گلوله برفی به سروصورت هم میکوبیدند، زنگ تعطیلی مدرسه راهنمایی بینش خورد و دخترها بالباسهای گلوگشاد و مقنعههای چونهدار عینهو سوسکهای سیاه توی کوچه ریختند؛ راه کشیدم سمتشان پیس پیسی کردم، رو ترش کنان با قدمهای تند از کنارم گذشتند، زیر لبی گفتم تو خط مقدم چشمات شهیدم نکنی... چند پسر جوان چمباتمه زده بودند کنج دیوار و پخله میخوردند و پوستش را تف میکردند. با دست نشانه دادند راه کج کردم سمتشان یکهو سایه سیاهی آسمان را گرفت و صدای بلندی توی گوشهایمان سوت کشید، هواپیماها مثل کلاغسیاهی تخمهایشان را انداختند روی آسمان شهر، موج انفجار درهم کوبیدمان و پرت شدیم روی زمین؛ دود مثل قارچی بعد از صدای مهیب به آسمان میزد؛ چیزی به سرم خورد؛ فریاد زدم: الله غلط اِلَدیم! دست قطعشدهای کنارم افتاد، شیشههای شکسته مدرسه مثل دانههای برف در هوا پخش شدند، بلند شدم بدوم پایم روی جسدها رفت، با سرزمین خوردم. فقط جنازه بود که مثل برگ خزان روی زمین میافتاد. ترس مثل مینی که پایم رویش رفته منفجر شد و توی رگهایم چرخید. دیگر چیزی نفهمیدم.
چشمهایم را که باز کردم صورتم چسبیده بود بهصورت سوخته و سیاه شده دختری که حدقههای خالیاش را به من دوخته بود؛ لرز گرفتم و عق زدم؛ کون خیزک خودم را عقب کشیدم. زنها گیس کشان بین نیمکتها میدویدند، چند مرد جسدها را کنار میکشیدند و دستوپاهای جدا افتاده را توی کیسه جمع میکردند، مأمورها مردم را پس میزدند، بین جمعیت ننه را دیدم که روی زانو افتاده بود و اشک میریخت؛ سمتش دویدم؛ بال چادرش را چسبیدم و صدایش زدم، خشکش زده بود و ماتش برده بود، بلند شدم سمت خانه دویدم و کز کردم توی زیرزمین.
کز میکنم پایین پای ننه، ننه مثل گهوارهای خودش را تاب میدهد و چنگ میزند به صورتش. با آستین اشک چشمم را میگیرم سرم را پایین میاندازم.
_وقتی دیدم دم ظهری با آژان برگشتی فهمیدم چه خبره اما زهرم ترکیده بود و قلبم بهزور لکلکی میکرد تا از ترس واینسته، داغکرده بودم واسه همین دویدم سمت نردبون و صغرا باجی که میخواست جلومو بگیره هل دادم رو زمین، نه اینکه با اون همه اتفاق باز به عزرائیل دهنکجی کنم.
بغض غبغب ننه را باد انداخته بغضی که انگار از حرص و حرفهای نگفته ورمکرده.
_ ننه اگه واهاب جوونمردی نمیکرد که برام نردبون بزار تا بیام پایین اگه تو زیرزمین خونشون پناهم نمیداد با اون تب تو سرما نفله شده بودم.
زیرزمین خانه پر از پتو بود و عکس کاغذی امام دیواربهدیوارش را پرکرده بود. انگار توی کوره باشم و مذاب داغ توی رگهایم بچرخد، دهانم چفتوبست نداشت و هر چه در ذهنم میچرخید بیرون میریخت گمان بد بردم و گفتم: ننه! ننه شمسی تحویل بگیر همینه سه تا برادر دست از جبهه نمیکشین
وهاب خندهای کرد و پاهایم را که انگار یک گله آتش باشند برداشت و داخل تشت آب سرد گذاشت، زاری کردم، تا خود سحر دستمال خیس گذاشت روی پیشانی و شکمم و وقت اذان گفت: تو سنگر وقتی خواب بودم پام خورد به چراغنفتی و چپش کردم، چادر و پتوها آتش گرفت. حالا که برگشتم گفتم با تموم پساندازم این پتوها رو بخرم تا مدیون بیتالمال نشم.
با دست میکوبم روی دهانم: ای خدا لعنتم کنه لال بشه زبون که بیموقع باز میشه، ننه واهاب گفت می خواسته مدیون مردم نشه که از شکم میزنن و به جبهه کمک میفرستن، گفت از قد یه حبه قند دین میترسه که اون دنیا گیر آتش غضب خدا باشه.
ننه خدا آتیشمو زیاد کرد تا خود سحر تو تب سوختم. سحر وقت نمازش چهار طرف قرآن و زد به آب خورند بهم آب رو آتیش شد ننه، همونجا ته دلم و رو زبونم قسم مولا خوردم و سه مرتبه گفتم توبه...
دستهای ننه را میگیرم توی دستم و سرم را میگذارم روی پاهایش: ننه واهاب امروز داره میره جبهه که دینشو ادا کنه، قسمش دادم به دونه های تسبیحش منو لو نده و با خودش ببره جبهه، ننه اومدم به پات بیفتم که رضا بدی، اومدم چون دمم عذاب وجدان بود و بازدمم پشیمونی اومدم که بهم نگا کنی تا به مغضوبین و وظالین نمازات نیفتم، ننه اومدم که بهم بگی شرمنده صغرا باجی نشدم، اومدم که ساک جمع کنی برام ننه.
ننه دست هایش را از دستم بیرون میکشد و دست بهزانو نیمخیز میشود، سرم را بلند میکنم چانه گرد و فرورفتهاش میلرزد و قطره اشکی میچکد روی صورتم؛ ننه یا الله میگوید؛ خورشید کشیده وسط آسمان، ننه دو تا ساک را میگذارد توی ایوان: صورتی و مشکی.
پایان
۱ ذلیل بشی بچه که آبرومو جلو در و همسایه بردی.
۲ بچه الهی عزاتو بینم( پرچم سیاهت بیاد)
نقد این داستان از : رامبد خانلری
دوست عزیز سلام، داستان شما را خواندم. شاید دانستن این مسئله برای شما جالب باشد که موقع خواندن داستان شما فراموش کردم که داستانی را بهبهانه نقد و برای انجام کارم میخوانم. داستان شما به من همان لذتی را داد که موقع تفریح داستان و نه موقع کارکردن. دوست داشتم داستان شما تمام نشود چون بهنظرم داستان جذاب و پرکششی بود که خیلی هم خوب روایت شده بود.
همیشه در کلاسهای داستاننویسی به هنرجوها میگویم که از نوشتن بهجای راوی غیرهمجنس دوری کنند. دلیل این توصیه این است که پشت روایت یک زن باید یک جهانبینی زنانه و پشت روایت یک مرد باید یک جهانبینی مردانه باشد تا داستان در قدماول باورپذیر باشد و در قدم دوم به دل مخاطب بنشیند. البته همیشه گفتهام بهندرت کار در این شرایط خوب از آب درمیآید و بهنظرم داستان شما یکی از همانکارهایی است که خوب از آب درآمده است.
شخصیتپردازی داستان شما در جنس روایت راوی شکل میگیرد و باید بگویم که این اتفاق بهخوبی میافتد. دغدغه داستانی شما دغدغه جذابی است. داستان خوب داستانی است که همهچیزش به همهچیزش بیاید و تمام تمهیدات داستانی بر خودشان دلالت بکنند. در مورد داستان شما هم نظرم این است که این داستان همهچیزش به همهچیزش میآید. دغدغه روایت به پیرنگ به روایت به لحن راوی به شخصیتپردازی و نتیجه همه اینها شده است اینکه داستان شما برای مخاطب داستان خوشایندی است.
البته در مورد داستان شما نکتهای به ذهنم میرسد که شاید توجه به آن باعث بشود که داستان شما بعد از بازنویسی تبدیل به داستان بهتری بشود. تصور کنید که داستان شما یک وسیله نقلیه است و یک سرعتسنج به آن نصب شده است. اگر بخواهید عدد روی سرعتسنج را بخوانید به نظر شما این عدد چقدر تغییر میکند؟ شما باید برای تغییر ضرباهنگ روایت قاعده و قانون مشخصی داشته باشید. در داستان شما بهنظر این تغییر ضرباهنگ در روایت از قاعده و قانون مشخصی پیروی نمیکند. داستان در یکسوم پایانی سرعت زیادی پیدا میکند، آنقدر که مخاطب مدام از آن جا میماند و دیگر خبری از آن روایت از سر حوصله که در دوسوم ابتدایی داستان وجود داشت، نیست. حس میکنم که شما از بحران داستانتان یعنی از تکه بمباران زیادی حساب بردهاید و سعی کردهاید با حداقل کلمات راوی را از مهلکه بهدر ببرید درصورتیکه حس میکنم داستان شما نیاز به ایستایی بیشتری در لحظه بحران دارد. شما بههمان صبر و حوصلهای که در ابتدای داستان با مخاطب قرار میکنید در طول داستان احتیاج دارید و داستان شما درست از آنجایی ریتمش بههم میریزد که شما آن صبر و حوصله را پاک از یاد میبرید و میخواهید هرچه سریعتر داستان را به اتمام برسانید تا خیالتان راحت بشود و دیگر دردسر این داستان ذهنتان را به خودش مشغول نکند. بهنظرم شما نویسنده خیلی خوبی هستید. من اگر جای شما بودم از این دردسر استقبال میکردم و با تمام وجود با آن مواجه میشدم. اگر بخواهم یک توصیه به شما بکنم این است که جای آن شما از داستانتان حساب ببرید به خودتان اعتماد کنید و اجازه بدهید داستان از شما حساب ببرد. مطمئنم که از پس این داستان برمیآیید. امیدوارم که به همین زودی نسخة بازنویسیشده داستان را بخوانم. نسخهای که با حوصله بیشتری نوشته شده است. نسخهای که در آن بیشتر دل به دل داستان دادهاید و همه توانتان را تکرار میکنم همه توانتان را خرج پرداخت داستان کردهاید. بهنظرم این داستان ارزش صبر و حوصله بیشتری را دارد خصوصاً وقتیکه شما نویسنده آن هستید. ممنونم که داستانتان را برای ما فرستادید.