عنوان داستان : فوتفوتک
نویسنده داستان : سپیده رمضاننژاد
کیان کلاس سوم و عضو تیم فوتبال دبستانشان بود. همه میدانستند بازیکن خوبی نیست. حتی، خودش هم این را میدانست. یک بار که میخواست توپ را شوت کند، هول کرد و پایش را محکم به زمین کوبید. همانجا بود که نوک کتانیاش یک ذره سوراخ شد. بچهها آنقدر به او خندیدند که صدایشان گرفت.
فردای آن روز، وقتی کیان خواست کتانیاش را بپوشد، هنوز هم سوراخ بود. اما نه یک ذره. قدّ تخممرغ آبپزی که صبحانه خورده بود. عجیب بود. سوراخ کتانی بزرگ شده بود.
سر کیان پر از فکرهای عجیب و غریب شد. مثلاً اینکه شاید پوریا، همتیمیاش، یواشکی آمده و کتانی او را سوراخ کرده است. پوریا همیشه به کیان میگفت: «تو، با این بازیکردنت، آبروي تیم رو میبری.» حالا، کیان فکر میکرد شاید پوریا این کار را کرده است که دیگر آبروی تیم نرود. ولی خیلی زود نظرش عوض شد. چون پوریا که نمیتوانست قفل در را باز کند. اگر میتوانست هفتۀ پیش، که کلیدش را جا گذاشته بود، دو ساعت پشت در خانهشان نمیماند. خودش میگفت زیر پایش علف سبز شده بود. کیان اول فکر میکرد واقعاً زیر پای پوریا علف سبز شده، ولی مادرش گفت معنی حرف پوریا این است که خیلی منتظر مانده است.
بعد، با خودش فکر کرد شاید موش نوک کتانی را جویده باشد. همان موشی که پدرش توی انباری برایش تله گذاشته بود. ولی یک صدایی توی کلهاش گفت: «چرت نگو. اون موش توی تله افتاد.» بعد هم یادش آمد پدرش خانه را سمپاشی کرده است. دیگر محال بود موشی آن طرفها پیدایش بشود. کیان خودش شنیده بود که پدرش اینها را به مادرش میگفت. او مطمئن بود پدرش هرگز دروغ نمیگوید.
کیان حتی به باران شب قبل هم فکر کرد؛ چون مادرش میگفت هر وقت باران میآید کلی جک و جانور آن دور و برها پیدا میشود. کیان میدانست منظور مادرش از جک و جانور همان حشرههاست. مثلاً، پشه و اینجور چیزها. ولی با خودش میگفت نکند این بار یک جانور عجیب و غریب مثلاً چیزی شبیه یک موجود فضایی از آن بالاها، قاطی باران شده و آمده باشد پایین. شاید مثلاً گرسنهاش بوده و دنبال غذا میگشته. برای همین، گازی هم به نوک کتانی او زده است. خودش یک بار شنیده بود پدرش به مادرش میگفت توی دنیا هر اتفاقی ممکن است بیفتد.
خلاصه، فکرها همینطور توی سر کیان رژه میرفت. آخرش هم به هیچ نتیجهای نرسید. یکهو به خودش آمد و دید تمرینش دارد دیر میشود. ولی با کتانی پاره که نمیتوانست به تمرین برود. فقط میتوانست یک گوشه بنشیند و تا میتواند غرغر کند. همین کار را هم کرد. بعد، وقتی غرهایش تمام شد، لگد محکمی به کتانی پارهپورهاش زد.
یکهو، یک قورباغۀ ریزهمیزۀ بالدار با یک زبان سرخ دراز از سوراخ کتانی بیرون آمد و شروع کرد به داد و بیداد کردن: «آی، وای، چرا همچین میکنی؟ خونهم رو ویرون میکنی؟ فوت کنم چشاتو کور کنم؟»
کیان، با چشمهایی که هر کدامشان قدّ یک تیله بزرگ شده بود، به سوراخ کتانیاش زل زد و پرسید: «تو دیگه از کجا پیدات شده؟ زبونت چرا اینقدر درازه؟ نکنه فضایی مضایی چیزی هستی؟»
قورباغه کوچولو تندی بال زد و رفت کمی دورتر. زبان درازش را هم چند بار این ور و آن ور چرخاند و گفت: «خاک عالم. من به این ریزهمیزگی، چطور غذات بشم؟» کیان زد زیر خنده: «غذا کدومه؟ میگم فضایی هستی؟ از فضا اومدی؟» قورباغه کوچولو گفت: «آهان. نه از فضا نیومدم. از یه جای دور اومدم. از سرزمین فوتیها. آخه من یه فوتفوتکم. دیشب پریدم روی یه ابر مهربون. اون منو سوار قطرههاش کرد و آورد پایین.» بعد به کتانی اشاره کرد و گفت: «دیشبم توی این لونه خوابیدم. نمیدونی چه بوی گندی میداد. نصفهشبی پاشدم پنجرهش رو بزرگتر کردم. ولی هنوزم بوی گند میده.»
کیان، انگار که یکهویی روی یک صندلی پر از میخ نشسته باشد، از جایش پرید و فریاد زد: «تو چه کار کردی؟ پس کتونی منو تو سوراخ کردی؟»
اینها را گفت و با آن یکی لنگۀ کتانیاش، دنبال فوتفوتک دوید. فوتفوتک بیچاره دو تا بال داشت دو تای دیگر هم قرض کرد و در رفت. بیچاره نمیدانست به کدام طرف باید برود. آخرش هم رفت و روی درخت پرتقال وسط حیاط نشست. بعد زبان سرخ درازش را تاب داد و گفت: «چرا همچین میکنی؟ تو که نمیخوای بگی اونجا لونۀ تو بوده؟ اصلاً، تو گندهبک مگه توی لونۀ به اون کوچیکی جا میشی؟»
کیان چپچپ نگاهش کرد. حتی حوصلۀ دعوا کردن هم نداشت. حسابی دیرش شده بود و نمیدانست باید چه کار کند. کتانی سوراخش را پوشید و چند قدم راه رفت. افتضاح بود. آنقدر لجش گرفت که درش آورد و پرتش کرد بیرون.
فوتفوتک تازه فهمیده بود کتانی برای پوشیدن است نه لانه کردن. خواست یک جوری از دل کیان دربیاورد. برای همین با صدای آرامی گفت: «اصلاً روحمم خبر نداشت توی کتونی تو لونه کردم. باور کن.»
سرش را هم انداخته بود پایین و اینها را میگفت. طوری که آدم دلش کباب شود. کیان محلش نداد. ولی فوتفوتک از رو نرفت. کمی نزدیکتر آمد و دوباره گفت: «منو میبخشی؟»
کیان این بار با صدای آرامی گفت: «هفتۀ دیگه مسابقۀ فوتبال دارم. این تنها کفش ورزشیم بود. درسته یه کوچولو سوراخ شده بود ولی هنوز میشد پوشیدش. حالا چطوری برم تمرین؟»
فوتفوتک زبان درازش را تند تند تکان داد و گفت: «گفتی مسابقۀ فوتبال؟ هِی پسر، من عاشق فوتبالم. میخوای کاری کنم یک عالمه گل بزنی؟»
کیان با بیحوصلگی گفت: «داری منو دست میندازی؟ من تا حالا گل نزدم. حتی یه دونه.»
فوتفوتک گفت: «غصه نخور رفیق. خودم از سوراخ کتونی، مثل یه جارو برقی، توپ رو میکشم و میچسبونم به پات. فقط کافیه تو پات رو بلند کنی و ادای شوت زدن رو دربیاری. من توپ رو فوت میکنم به دروازه. محاله فوتهای من خطا بره. اینجوری یه عالمه گل میزنی. میخوای الآن بریم تمرین؟»
کیان کمی گیج شده بود. با خودش فکر کرد نکند فوتفوتک او را سرِ کار گذاشته ولی تصمیم گرفت به او اعتماد کند. چارۀ دیگری هم نداشت. برای همین، کتانیاش را پوشید و رفت تمرین. توی راه، فوتفوتک خاطرات زیادی از مسابقات فوتبال سرزمین فوتیها برای کیان تعریف کرد. جالب است بدانید فوتبال در سرزمین فوتیها قوانین فوتکی دارد. یکیاش اینکه آنها بهجای شوت کردن توپ را فوت میکنند. کیان دل توی دلش نبود. میخواست زودتر به زمین فوتبال برسد و ببیند حرفهای فوتفوتک حقیقت دارد یا نه. وقتی سر تمرین حاضر شد، بچهها به کتانیاش خندیدند و او را با انگشت به هم نشان دادند.
کیان نگران بود. نمیدانست چه اتفاقی قرار است بیفتد. اولین باری که توپ جلوی پایش افتاد، هاج و واج به سوراخ کتانیاش نگاه کرد.
بعد، پایش را به نشانۀ شوت زدن بالا برد و پایین آورد. همان موقع، فوتفوتک توپ را به سمت دروازه فوت کرد. در یک چشم به هم زدن، توپ با آخرین سرعت وارد دروازه شد. همه دور کیان جمع شدند. حتی پوریا یک بار دورش چرخید و نگاهش کرد. انگار دنبال چیزی میگشت. کیان فقط به کلههایشان نگاه میکرد. منتظر بود دو تا شاخ بزرگ روی هر کدامشان سبز بشود. وقتی دید خبری از شاخ نیست، لبخندی زد و شانههایش را بالا انداخت. کیان آن روز ۲۸ گل دیگر هم زد. تازه، آن فصل، با کتانی پاره و فوتفوتک تویش آقای گل مسابقات هم شد. دیگر همه باورشان شده بود کیان فوتبالیست معرکهای است. حتی پوریا. حالا همه دوستش داشتند. ولی چند وقت بعد، کیان مجبور شد با فوتفوتک خداحافظی کند. چون فوتهایش تمام شده بود. او باید برمیگشت به سرزمین فوتیها و دوباره مخزن فوتش را پر میکرد.
با شنیدن این خبر، دنیا روی سر کیان خراب شد. حتماً، میدانید که دنیا روی سر کسی خراب نمیشود. این را آدم بزرگها وقتی خیلی ناامید و غمگین میشوند میگویند. کیان تمام این مدت کتانی سوراخش را از پدر و مادرش قایم کرده بود. از آنها خجالت میکشید. چون این چندمین باری بود که کتانیاش را سر فوتبال پاره کرده بود. ولی مادرش بالاخره فهمید. آن روز وقتی کیان از تمرین برگشت دید پدر و مادرش برایش یک کتانی نو خریدهاند. ولی کیان کتانی پارۀ خودش را بیشتر دوست داشت. او به فوتفوتک که سرش را از سوراخ کتانی بیرون آورده بود گفت: «تو نباشی دوباره گند میزنم.» فوتفوتک از توی کفش پرید بیرون. مثل همیشه، یک دور زبانش را دور سرش تاب داد و گفت: «باید رازی رو بهت بگم. اولش تو ادای شوت زدن رو درمیآوردی و من فوت میکردم. ولی فقط اولش اینطوری بود. متوجه نشدی صدای فوتهای من چقدر کم شده؟ فوتهای من هر روز ضعیفتر از قبل شدن اما پاهای تو جون گرفتن. گلای آخرو دیگه خودت تنهایی زدی.» کیان سرش را به فوتفوتک نزدیک کرد و گفت: «سربهسرم نذار. خودت میدونی فوتبالم افتضاحه.» فوتفوتک خندید و گفت: «باور کن راست میگم. اول خودمم باورم نمیشد. یه بار که توپ افتاد جلوی پات، همه تشویقت کردن. همه با هم میخوندن کیان پاطلایی، امید تیم مایی. صداشون نیروی عجیبی بهت داد. قبل از اینکه من بتونم فوت کنم، تو شوتت رو زده بودی. توپ صاف رفت توی دروازه و گل شد. فوتهای منم دیگه خیلی ضعیف شده بود. دیگه نمیشد روشون حساب کرد. ولی تو دیگه بهشون نیاز نداشتی. حالا هم بهترین بازیکن تیمی. حتی بهتر از پوریا که اون همه ادعاش میشه. باورت نمیشه امتحان کن.» کیان سر جایش خشکش زده بود. فوتفوتک گفت: «دِ یالّا بلند شو امتحان کن.» کیان کتانی جدیدش را پوشید. دوید توی حیاط و چپ و راست به توپش شوت کرد. فوتفوتک داد میزد: «کیان پاطلایی، امید تیم مایی.» کیان با همۀ قدرتش به توپ شوت کرد. از آن شوتهای معرکه که حتماً گل میشود. فوتفوتک داد زد: «دیدی راست میگفتم؟» کیان ایستاد و نگاهش کرد. هم خوشحال بود هم ناراحت. خوشحال از اینکه واقعا فوتبال را یاد گرفته بود و ناراحت از اینکه باید با فوتفوتک خداحافظی میکرد. با صدایی که به زحمت شنیده میشد، به فوتفوتک گفت: «بازم میای پیشم؟»
فوتفوتک گفت: «واقعاً نمیدونم. سرزمین فوتیها یه عالمه سوراخ به سمت دنیای آدما داره. فوتفوتکا از اون سوراخا مییان اینجا. من که سوراخا رو حفظ نیستم. شاید دوباره از همون سوراخ قبلی بیام و از اینجا سردربیارم. شایدم از یه سوراخ دیگه بیام و برم توی پارگی لباس یه دختر کوچولو. به نظرت، اگه از آنجا فوت کنم توی چشم بچههای بدی که مسخرهش میکنن باحال نیست؟ یک فوت آبکی محکم تا حالشون حسابی جا بیاد.» کیان خندید و گفت: «محشره پسر.»
فوتفوتک آن روز برگشت به سرزمین فوتیها. کیان هم با کتانی جدیدش به زمین فوتبال رفت. از آن روز، هر وقت باران میآید کیان زل میزند به آسمان و با خودش میگوید شاید فوتفوتک دوباره بپرد روی ابرها. بعد سوار یک قطره شود و تالاپی بیفتد روی سر او. بهقول پدرش، توی دنیا هر اتفاقی ممکن است بیفتد.
به نام خدای مهربان.
به شما تبریک میگویم که دستبردار نبودید و به کار نیکو کردن از پر کردن است که در نقد قبلی خدمتتان عرض کردم توجه نمودید. این داستان بازنویسی شده را 400 کلمه کمتر نوشتهاید این یعنی یک موفقیت بزرگ. باید به نویسندهای که بتواند 400 کلمه از داستانش کم کند، تبریک گفت.
نمیدانم یادتان هست در داستان خندهای که قهر کرد نکته اصلی حرفم چه بود؟ الان برایتان میگویم.
(سختترین کار نویسنده حذف کردن خودش است)
حالا باید تمرین کنید که خودتان را از داستان حذف کنید. میگویید من کجای این داستان هستم؟
همانجا که حرف بزرگترها را نقل میکنید.
همانجا که میخواهید به نوعی یک نکته را در داستانتان بگنجانید.
نیازی به توضیح نیست. اگر قرار بود به خواننده توضیح بدهید داستاننویس نمیشدید، میرفتید سراغ سخنرانی یا مقالهنویسی.
درک این موضوع که داستان مینویسیم که توضیح ندهیم کمی سخت است اما باید جا بیفتد. باید در این مورد هم کار کنید. حالا باید بتوانید هر جایی را که توضیح اضافه دادهاید را حذف کنید.
متاسفانه این نوع نقد داستان که امکانات پاسخگویی محدودی دارد کار مرا سخت میکند.
ولی سعی میکنم تا جایی که میسر است نکاتی را خدمتتان عرض کنم.
ببینید وقتی برای بچهها مینویسید باید اصول داستاننویسی برای بچهها را مراعات کنید.
اولا بچهها دایره لغات محدودی دارند. منظورم تعداد لغاتی که بلد هستند نیست. منظورم در واقع درکشان از واژههایی است که ما به کار می بریمشان. نکته بعدی در مورد کودکان این است که وقتی با سیل واژگان روبرو می شوند، باید جملات کوتاه داشته باشیم و بسیاری از عبارات را حذف کنیم.
مثلا در جایی از داستانتان دارید (بعد با خودش فکر کرد. شاید موشی که... تا آخر پاراگراف.) اصلا نیازی به این هم توضیح نیست. تخیل بچهها در این سن و سال هنوز علمی نشده است که بخواهید همه چیز را درست و علمی توضیح بدهید و به نظر من اصولا نیازی به توضیح نیست.
(کیان حتی به باران شب قبل هم فکر کرد... تا آخر پاراگراف) باز هم نیازی به این همه توضیح نیست. همه را میتوان حذف کرد.
داستانتان در فضایی فانتزی شکل میگیرد. پس باید همه چیز آن فانتزی باشد. یا دنیای خیالی آن باید از دنیای واقعی کاملا تفکیک شود.
پیشنهاد من این است که مسئلهی کیان را از داشتن کفش پاره به تصمیم برا ی گل زدن و اثبات تواناییهایش تبدیل کنید. و ناراحتیاش را از داشتن کفش پاره را طوری نشان بدهید که یک شکل منطقی برای خریدن کفش نو برای او در دنیای غیرفانتزی داستان مطرح کنید تا دلیلی داشته باشید که در آخر داستان به او کفش نو بدهید.
و یک پیشنهاد دیگر هم دارم. این داستان را از زاویه دید فوت فوتک هم تمرین کنید.
یعنی داستان را با او شروع کنید و البته میتواند یک موجود عجیب و غریب باشد و نه صرفا قورباغه.
فکر میکنم از طریق همین داستان بتوانم نکات زیادی درباره داستاننویسی کودکان به شما منتقل کنم.
سوالات خودتان را در بخش کامنتها بپرسید. تا در آنجا بیشتر توضیح بدهم.
علاقه تلاش و استعداد شما ستودنی است. لطفا از دستشان ندهید.