عنوان داستان : انتخاب
نویسنده داستان : فرزانه زینلی
مریم بی آنکه نگاهش را از روی کتاب بردارد، دستش را به طرف فنجان چای دراز کرد. وقتی فهمید فنجان خیلی وقت است که خالی شده، کتاب را روی میز کوبید و صدای تلویزیون را کم کرد؛ که البته تاثیری روی سروصدای خانه نداشت. به مادرش نگاه کرد که میل بافتنی ها را توی دستش میرقصاند و هر چند دقیقه، به نوه هایش نگاه میکرد.
دو فنجان خالی روی میز را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت. توی ذهنش جملات کتاب را سبک و سنگین میکرد.
«انسان همواره درحال انتخاب بین گزاره های بد و خوب و حتی به نوعی، بد و بدتر است. این تصور که چون برداشت شما از خودتان، شرافت است، هیچگاه دست به انتخاب گزاره بد نمیزنید، تماما اشتباه است.»
از آشپزخانه که بیرون میآمد، کاسه چینی گل قرمز توی سینک نگاهش را گرفت.
-مهدیه باز تو رفتی سراغ بوفه مهمون خونه؟
-خاله گل قرمزا خوشگلترن خب! طاها میگه نمیشه شام تو اون بشقابایی بخوریم که عکس داره؟!
-بیسواد لیلی و مجنون!
خنده طاها و نیلوفر ، با صدای مهدیه که میگوید «خاله ببینش!» پیچ میخورد توی سرش و کلافهاش میکند.
-شام هم مگه میخواین شما؟! هرچی داشتیم خوردین دیگه.
فنجان چای را جلوی مادر میگذارد و زیر لب میگوید:
-شوخی کردم، کتلت درست میکنم.
کتاب را برمیدارد و میل بافتنی های توی دست مادر را نگاه میکند. از وقتی یادش میآید مادر با این میل ها جادو میکرده؛ ژاکت محمد، برادرش را کلاه و شالگردن میکرد برای او و شنل او را دستکش میکرد برای محبوبه و مهرداد. بعد ازظهر که محبوبه را دید، شالگردن خاکستری دور گردنش نبود. کیف مدرسه مهدیه را که از دستش گرفت پرسید پس شالگردن مامان کو؟ و محبوبه درحالی که در را میبست فقط گفته بود جاگذاشتمش.
-همینجوری بچه هاتو لوس کردیا مامان خانوم.
-مادر نشدی بفهمی، بچه مثل بادومه، نوه مثل مغز بادوم.
نیلوفر جیغ کشید و مهدیه دوید توی اتاق مهرداد. مستأصل به طاها نگاه کرد.
-میخواست تو دفتر مشقش نقاشی بکشه.
طاها شانه هایش را بالا انداخت و رفت سراغ تبلت. مهدیه، طلبکار شد.
-خاله زنگ بزن دایی بیاد دنبالشون، اصلا هم نیلو بچه خوبی نیست.
نیلوفر دوباره جیغ کشید. طاها بی خیال گفت:
-بابا و مامانم تا آخر شب نمیان. هرچقد دلت میخواد زنگ بزن.
مریم حق به جانب به مادرش نگاه کرد. میل های بافتنی هنوز حرکت میکردند و مادر فقط میخندید. برگشت توی کتاب.
«فرض کنید همسر شما به بیماری سختی دچار شده و تنها راه علاجش، یک دارو است اما شما پول کافی برای خرید دارو را ندارید. آیا شما دزدی میکنید؟ اگر بله، آیا این کار اخلاقی است؟ نجات دادن جان یک انسان مهمتر است یا پایبندی به قوانینی که خودمان تنظیمش کردیم؟»
-در میزنن!
-دیدی گفتم بابات میاد دنبالت، بس که منو اذیت کردی نیلو خانوم.
نیلوفر زد زیر گریه و طاها بهت زده نگاه مریم میکرد. منتظر کسی نبودند که. محبوبه هم شیفت شب داشت و تا صبح نمیآمد.
-کیه؟
میل های بافتنی از حرکت ایستادند.
-بازکن منم.
دکمه آیفون را که زد، با تعجب برگشت سمت مادر.
-مهرداد قرار بود امشب بیاد؟
طاها و مهدیه دویدند سمت حیاط. توی ذهنش، مرخصی های مهرداد را حساب میکرد و با مادر به طرف ایوان رفت. مهرداد بود که بچه ها از سرو کولش اویزان شده بودند، با لباس های پادگان ایستاده بود وسط حیاط.
-خیره مادر، چه بی موقع.
-مگه تو مرخصی داری هنوز؟
مهرداد کوله را داد به دست طاها و کلاه را گذاشت روی سر نیلوفر. مهدیه کلاه را برداشت و نیلوفر باز جیغ کشید.
-تشویقیه. شام چی داریم؟ این سه تفنگدار که باز اینجان.
و مادر را بوسید. مریم متوجه شد که مهرداد نه به چشمهای مادر نگاه میکند و نه به چشم های او.
-تشویق براچی؟
مادر رفت به طرف آشپزخانه. مهرداد خم شد تا پوتین هایش را در بیاورد.
-هوم؟!
مهدیه به شانه های مهرداد آویزان شد.
-دایی بشقاب های لیلی و محمود رو از بالای بوفه میاری؟!
طاها قهقهه زد.
-لیلی و مجنون بیسواد!
مهرداد خندید و مهدیه را از کمر بلند کرد و سمت مهمانخانه رفت. مریم سرکج کرد و رفت طرف آشپزخانه. مادر چای میریخت، توی فنجان های کمر باریکی که مهرداد دوست داشت.
-سیب زمینی گذاشتین؟ بدین من میبرم چایی رو.
-دستت درد نکنه مادر، لباساش رو هم بگیر بشورم براش.
و به طرف راحتی رفت و میل های بافتنی دوباره به حرکت افتادند. مریم میدانست که مادرش در عوض کردن نقشه بافتنی ها چقدر تجربه دارد؛ این را از وقتی یادش بود که بین بافتن ژاکت برای او، نظرش عوض شد و پلیوری برای مهرداد بافت.
دو شکلات نعنایی از کابینت بالا برداشت و گذاشت روی قندان. توی مهمانخانه، مهرداد بشقاب های لیلی و مجنون را میشمرد و مهدیه غر میزد که چرا فقط شش تاست.
-برو از مامان جون بپرس کی اون یکی رو شکسته.
و سینی را گذاشت رو میز. مهرداد که خواست بلند شود، شکلات نعنایی را گرفت جلویش.
-چرا بچه رو سر کار میذاری. الان تا قاتل بروسلی رو پیدا نکنه بیخیال نمیشه.
-اگه مهدیه است که پیدا میکنه. نگفتی، تشویقی براچی؟
مهرداد فنجان را به لب هایش نزدیک کرد. لبهایش جمع شد، مریم نفهمید از طعم شکلات بود یا داغی چای یا سوال او.
-کار داشتم.
-جلسه سازمان ملل؟!
-نخیر، دادگاه لاهه!
-لوس نشو! بگو چی شده اینطور بیخبر اومدی.
-جدی میگم، دادگاه دارم.
نشست روی زمین، پیش پای مهرداد. گوش هایش دنبال صدای ظریف برخورد میل های بافتنی میگشتند.
-دادگاه چی؟
مهدیه دوید توی مهمان خانه. مریم نگاهش نکرد، مهرداد هم. شکلات نعنایی گوشه قندان را برداشت و رفت توی اتاق مهرداد.
-یکی از سربازا خودکشی کرده تو پادگان.
-خب به تو چه ربطی داره؟
طاها و مهدیه از اتاق مهرداد دویدند بیرون.
-من بهش مرخصی ندادم، خودکشی کرد.
مریم فقط نگاهش میکرد.
-تازه از مرخصی برگشته بود... قانونا نمیتونستم بهش مرخصی بدم.
مریم گوشه لبش را جوید.
-هی خواهش میکرد... ولی نمیتونستم بهش اجازه بدم بره.
صدایش کم کم میلرزید.
-گفت عروسی خواهرمه... گفت دارن زوری... مریم مامان نباید بفهمه، نمیخوام هیچکی بفهمه.
مریم نشست کنارش روی مبل.
-مهرداد؟
مهرداد سرش را بالا آورد، نگاهش هنوز نمیرسید به چشم های مریم.
-میتونستی بذاری بره، و نکردی؟
سیب گلوی مهرداد میلرزید.
-میخوای فردا بیام باهات؟
مهرداد محکم گفت نه.
مریم میخواست تازه شروع کند به دلداری دادن، و بپرسد چرا یک مرد برای ازدواج اجباری خواهرش باید خودکشی کند، و چطور مهرداد توانسته خودش را راضی کند او به عروسی نرسد، و اگر میرسید چه میکرد مگر، و هزار و یک چیز دیگر، اما مادر رسیده بود وسط مهمان خانه. میل های بافتنی سر خم کرده بودند به طرف گل های قالی.
-طاها چی میگه مهرداد؟ احضاریه برای چیه؟
سلام. داستان شما را خواندم. خوشخوان و روان بود و از خواندن آن لذت بردم. این داستان چند مسئله مهم و کلیدی دارد که بهنظرم با دقتنظر بهخوبی از پس رفعورجوعکردن آنها برمیآیید.
شاید بد نباشد در قدم اول، داستان را یکمرتبه با حداقل کلمات برای خودتان تعریف بکنید. مثلاً خودتان را مقید بکنید که نهایتاً در سه جمله این داستان را تعریف بکنید.
بهگمانم نمیشود. علتش این است که در مسیر روایت حفرههایی وجود دارد که بعد از تمامشدن داستان پر نمیشود و همین حفرهها مسیر روایت را دوپاره میکند.
قبل از همه اینها به این سؤال جواب بدهید که اصلیترین شخصیت داستان شما کدام است؟ مریم یا مهرداد؟ حالا که بحث سؤال شد به این سؤال هم جواب بدهید که مریم در مسئله برادرش مهرداد چه نقشی دارد؟ اگر داستان را از همانجایی شروع بکنیم که مهرداد به خانه میآید آیا خللی در اصل داستان ایجاد میشود؟
اگر خللی ایجاد نمیشود پس حتماً در ساختار داستان مشکلی وجود دارد. اگر به بعضی از این سؤالها نمیشود جواب داد یا که جواب خاصی برای بعضی از این سؤالها وجود ندارد فقط و فقط یک دلیل مشخص دارد؛ همه این فضاهای خالی در داستان شما از یک کمکاری در داستان شما ایجاد میشود. آن کمکاری این است؛ نقش مریم در داستان شما مشخص نیست. اگر بخواهم این جمله را باز کنم باید بگویم که مریم بهنظر شخصیت اصلی داستان شما است فقط به این خاطر که دوربین داستان شما از همه به او نزدیکتر است. او هیچ تلاشی برای اصلیبودن و اصلیماندن نمیکند. پشت داستان شما یک جهانبینی است و این جهانبینی باید بهواسطه شخصیت مریم به داستان منتقل میشد و بار آن روی دوش مریم میافتاد اما متأسفانه با کمکاری مریم، این جهانبینی همچنان جهانبینی نویسنده پشت داستان است و مریم برای قبول بار این مسئولیت کمی تنبل است. فکر میکنم اگر بتوانید با تمهیدی مسئله داستان را به مسئله مریم تبدیل بکنید تمام این مشکلات حل میشود.
اما داستان شما در ساخت فضای اکنونی بسیار موفق عمل میکند. آنقدری که مخاطب بهراحتی میتواند خودش را در فضای داستان غرق بکند و شنوای سروصدای خانه مریم و مادرش باشد. سایر شخصیتهای داستان خوب و خواندنی ساخته شدهاند و داستان در پرداخت به ظرایف بسیار هوشمند عمل میکند. بههمینخاطر است که فکر میکنم با کمی تجدید نظر در پیرنگ داستان و پرداختن به مسئله مریم، همه مشکلات این داستان برطرف میشود. ممنونم که این داستان را برای ما فرستادید و امیدوارم که بهزودی شاهد نسخه کاملتری از این داستان باشیم.