عنوان داستان : هزارمین ترک
نویسنده داستان : فرزانه زینلی
همینکه صبح قفل را باز کرده و پا گذاشته بود توی سرمای دکان، امیرخان فرستاده بود پیاش تا شیشهی نو بیاندازد برای پنجره سربازخانه. توی دلش بد و بیراه بود به کل سربازخانهای که امیرپنجه محمدقلی فرماندهاش باشد و تف انداخته بود روی زمین. سربازِ فرستاده، که پسر وسطی یارعلیِ بنا بود، رنگ باخت از نه آوردنش و دودلش کرد. با خودش گفت جوان مردم چهکاره است؟ برو و جان کندنی را بکن. شیشهبر ندارد این روستا و امیرخان هم بیافتد سر دندهی لج، سروکارت با کرام الکاتبین ست. شیطان و دست نشانده هایش را لعنت کرد و کاغذ سربازخانه را از پسریارعلی گرفت. شیشه های سابیده شده را از پستو بیرون کشید و همینکه روی درشکه نشست، دامون نیشاش را نشان داد. گفت رستم بچهاش را به امان خدا ول کرد، تو که اسفندیار بودی، کی قرار است پسرت را کت بسته تحویل قزاق ها بدهی.
اسفندیار سر برنگردانده بود اما به دردی که پیچید توی کتفاش، فحش داد. دامون قهقهه زده بود و اسب ها را هِی کرده بود. صدای سم اسب ها لای انعکاس خنده هایش گم شده بود.
اگر پسر یارعلی همان صبح میگفت که شیشهی پنجرهی اتاق امیرخان با سنگ شیرزن یکی از مردهای جنگلی ها شکسته، سرش هم میرفت پا نمیگذاشت به آن خراب شده. این را عربده زده بود و دامون هم در جوابش غریده بود که جرئت پدرش هم نبوده دستور امیرخان را رد کند، نشانش هم پسرش، که از بیجربزگی پدر فراری شده. دست انداخته بود به گردهی دامون که پسر یارعلی و رفقایش از هم سوایشان کردند. اسفندیار را کشاندند به اتاق امیرخان و التماس کردند که داد و بیداد راه نیاندازد. صدای دامون از پنجرهی شکسته میرسید که خط و نشان میکشید و تحقیرش میکرد.
آرام که گرفت، تازه چشمش به سوراخ روی پنجره افتاد که ترک هایش تا طاق بالایی رسیده و زور بخاری گوشهی اتاق، به سوزی که توی اتاق خزیده بود، نمیرسید. پسرها که رفتند پی آوردن چوب برای بخاری، بلند شد و عکس احمدشاه، شاه مملکت را روی دیوار کنار پنجره برانداز کرد. توی مغزش هزاران زن سنگ میزدند به قاب چوب بلوط عکس و ناله میکردند.
روی دلش مانده بود به دامون بگوید خبر دارد پسرش کجاست، بگوید فراری نشده، که فرار از دست امثال امیرپنجه شرف دارد به کاسه لیسی بالادست هایش. میخواست بگوید به کوری چشم تو، پسرم را فرستادم پیشتر برود و خبر جنایت امیرخان را به عظمت خانم برساند. روی دلش مانده بود بگوید پسرم را فرستادم خبر کثافت کاری هایتان را برساند و شاهدش هم میرزاست که تا فردا میرسد پشت گردنهی گیلوان. میخواست بگوید و بسوزاندش. نگفت.
پسر یارعلی که آمد، اسفندیار چکش سنگینش را برداشته بود تا باقی شیشه را خرد کند؛ به جوان گفت که یک ترک چاره دارد، دو ترک چاره دارد، سه ترک چاره دارد. اما شیشهی هزار ترک را باید آورد پایین. پسر گفته بود با دل هزار ترک چه باید کرد؟ و اسفندیار به یاد خنجری که خودی ها روی تن نازک قیام جنگل نشانده بودند، ساکت شد.
روی دلش ماند که به پسر یارعلی بگوید دل این خاک شیشهای بود که تا صد ترک و هزار ترک هم رویش افتاد و دم نزد، که سنگ از غریبه خوردن آنقدر درد ندارد که نیش همخون. میخواست بگوید باغی که اجنبی نشان شاه داده نه بهشت که دروازهی جهنم است و گیلانی که میرزا از چنگ روس ها در آورده، بعد مدت ها آرام گرفته بود اگر میگذاشتند. میخواست بگوید سنگ آخر را امیرپنجه ها و سردارسپه ها به این شیشه زدند و حالا، اگر عزم دوبارهی میرزا و عظمت خانم نباشد، خرده شیشه هایش خیلی ها را زخمی میکند. میخواست بگوید. نگفت.
پسر یارعلی که رفت پی صدای سرباز اتاق روبهرویی، اسفندیار سر کج کرد روی میز امیرخان. نگاهش از قلم ها و کاغذ ها سر خورد تا رسید به پاکتی که امیر یادش رفته بود مهر کند و بفرستد تلگرافخانه. اسفندیار نیمچه سوادی داشت، چکش را گذاشت کنار دنبالهی پرچم که روی میز پهن شده بود. روی پاکت اسم سردارسپه را شناخت.
«حسب الامر تلگراف مبارک نمرهی ۹۶۵ فوری برای تعقیب و دستگیری میرزا کوچک، عدهی فرستاده چهار روز متوالی مشغول تعاقب بودند. بالاخره از شدت تعقیب قزاقان میرزا کوچک خان از هر طرف عرصه را برای خود تنگ دیده، خود را به کوه های ماسال کشیده بود. عدهی قزاق هم در تعاقب مشارالیه حرکت کرده، در بین راه هم یک تصادفی واقع شد، میرزا نعمتالله داماد حسن خان کیش درهای مقتول و مابقی باز فرار میکنند. از طرف دیگر طالش ها هم برای جلوگیری از فرار میرزا کوچک عدهای فرستاده بودند، بالاخره میرزا کوچک خان و گائوک به طرف گردنهی گیلوان خلخال متواری شده و در آنجا از شدت سرما تلف شدهاند. قبل از اینکه قزاق های تعقیب کننده برسند مابین طالش ها و طارمی ها سر نعش گفتگو شده و طالش ها سر نعش را بریده بودند که قزاقان سر رسیده و سر را گرفته، حمل به شهر مینمایند. اینک سر بریده در دفتر حاضر است، هر طور دستور میفرمائید اطاعت شود. نعش گائوک هم در همان گردنه افتاده است.»
اسفندیار که چکش را برداشت، توی سرش هزاران زن پایین سرِ میرزا جیغ میکشیدند و سنگ میزدند به شیشه های سربازخانه. جلوی نگاهش، دوچشم زاغ و صورت گندمگون میرزاکوچک خان جنگلی جان گرفته بود و توی دلش، میخواست به همهی روستا بگوید امیدشان سربه نیست شده. میخواست بگوید، نگفت. اسفندیار که چکش را روی شیشه زد، دل زن ها هزار تکه شد و پایین ریخت.
یک برش کوتاه اما کامل از داستانی که همه چیز دارد و از همه مهمتر دارای زبانی داستانی است. از یک داستان خوب انتظار داریم شخصیتهای قابل باور و قابل تصور داشته باشد. شخصیتهایی که بشود با آنها پیوند خورد و به اندازهای که برای داستان کافی باشد بشود شناختشان. احساس و اندیشهشان را فهمید و درکشان کرد و نیز کنشها و دیالوگهایشان متناسب خودشان باشد. همه اینها در این داستان به خوبی رعایت شدهاند.
داستان وحدت موضوعی خود را از دست نداده و در تمام متن یک حس و اندیشه واحد حاکم است.
استفاده مناسب از تاریخ به عنوان یک سوژه داستانی نیز به خوبی در اینجا دیده میشود. تاریخ همواره پر است از ایده و سوژه. شما نمونه موفقی از یک برداشت تاریخی را نشان دادهاید. استفاده از اسامی تاریخی و وقایع تاریخی به واقعنمایی داستان کمک زیادی کرده است. این نوع داستان را در اصطلاح غرب verisimilitude میگویند یعنی داستان واقعنما. داستانی که آمیزهای از واقعیت و تخیل است. یک بخش و عنصر ساخته ذهن نویسنده و بخش و عنصری برآمده از تاریخ و واقعیت است.
از ویژگیهای یک داستان موفق همچنین استفاده از جزئیات متناسب و درست است. این استفاده زمانی موفقیتآمیزتر خواهد بود که همین جزئیات با مضمون و موضوع داستان رابطه پررنگتری پیدا کنند و جایگاه خود را از جزئیات معمول کمی بالاتر بکشانند. مساله شیشه و ترکها و شیرزن و زنان و فرزند فراری هر یک بخشی جزئی از این داستان هستند اما در کلیت داستان به حدی پررنگ میشوند که دیگر جزئیات نیستند بلکه کلیتی واحدند که همانا گویی شیشه کامل داستان را ساختهاند. داستان به مانند ترکهای شیشه شده. هر نکتهای که روایت شده یکی از ترکها را ساخته و این ترکها در کنار هم نمای کاملی از شیشه داستان را شکل میدهند.
شاید تنها نکتهای که در مورد داستان بشود مورد بحث و تامل قرار داد مربوط به زمان کنشها باشد. نویسنده باید ترتیب زمانی کنشها را با دقت خاصی مدنظر قرار دهد. معمولا پیش میآید که زمان وقوع کنشها دچار اشتباه شده و برهم خورده است و نویسنده متوجه این اشکال نمیشود. بر نمونهای از کنشهای مندرج در نوشته شما تمرکز کنیم و ببینیم آیا این ترتیب زمانی کنشها رعایت شده یا نه:
" همینکه روی درشکه نشست، دامون نیشاش را نشان داد." این روایت در زمان گذشته ساده است. حال به اتفاقی که گویا میان این دو شخصیت یعنی اسفندیار و دامون در ادامه روی میدهد دقت کنیم:
"اسفندیار سر برنگردانده بود اما به دردی که پیچید توی کتفاش، فحش داد. دامون قهقهه زده بود و اسب ها را هِی کرده بود. صدای سم اسب ها لای انعکاس خنده هایش گم شده بود."
در این جملات زمان روایت به گذشته کامل تبدیل شده که یک زمان از گذشته ساده عقبتر است. عقبتر بودن یعنی این که کنش و فعلی که در گذشته کامل اتفاق میافتد پیش از فعل و کنشی است که در گذشته ساده روی میدهد. اگر نوبتدهی کنیم ابتدا گذشته کامل روی میدهد و بعد گذشته ساده.
در اینجا چرا زمان روایت ناگهان تغییر کرد و گذشته کامل شد؟ زمانی از گذشته کامل استفاده میشود که تاکید بر وقوع فعلی قبل از فعل دیگر وجود داشته باشد. اینجا هیچ تاکیدی وجود ندارد و ضرورتی هم ندارد. وقتی روایت با زمان خود به راحتی حرکت میکند و تاکیدی بر تقدم و تاخر افعال و کنشها ندارید آن را برهم نزنید. به نظر درگیر زبان بودهاید تا روایت. گاه حس نوعی تقلید زبانی از قلم شما میشود که البته خیلی هم خوب صورت گرفته و مورد قبول است اما تلاش کنید هرگز بدان وابسته نشوید. داستان شما و قدرت قلمتان چنین نشان میدهد که توان رسیدن به زبان خودتان را دارید. مبادا در تقلید از زبان دیگران گرفتار شوید.
نکته دیگر در مورد ارتباط همان جزئیات با کلیت داستان است. به نظر در میان کشتهشدگان اگر نام پسر اسفندیار هم بود و به نوعی او هم به این معرکه کشیده شده بود حس فقدان و مرگ و از دست دادن و ظلم بیشتر در داستان خودنمایی میکرد و استفاده مفیدتر و موثرتر و بلکه هدفمندتری از حضور پسر اسفندیار در داستان میشد. البته این یک پیشنهاد است و داستان شما در شکل فعلی هم کامل و زیباست.
ممنون از نوشتن یک داستان بسیار خوب. امیدوارم در همه داستانها این اندازه خوب و موفق عمل کنید. آینده بسیار درخشانی در پیش دارید اگر نوشتن را رها نکنید و بیشتر از همه اگر به قلم خودتان برسید. شما هم داستان را خوب میشناسید و هم استفاده درست از عناصر داستانی را. موفق باشید.